Tuesday, April 29, 2008

کتاب فارسی برای آموزش گرامر انگلیسی

چي فكر مي كرديم، چي بود، حقايق گمشده تاريخي يا دروغهاي حقيقي

در تاريخ ايران اتفاقاتي وجود دارد كه يا رخ نداده است و يا بهتر است رخ داده باشد. اين حقايق را همه مي دانند، اما چه فرقي مي كند، اگر حقيقتي وجود نداشته باشد دانستن يا ندانستن آن كمكي به وجود داشتن يا وجود نداشتن آن نمي كند.
در تاريخ ايران اتفاقاتي وجود دارد كه يا رخ نداده است و يا بهتر است رخ داده باشد. اين حقايق را همه مي دانند، اما چه فرقي مي كند، اگر حقيقتي وجود نداشته باشد دانستن يا ندانستن آن كمكي به وجود داشتن يا وجود نداشتن آن نمي كند. بعضي از اين حقايق تاريخي كه جزو تخيلات تاريخ نويسي ايران است و همچنين برخي واقعيات گمشده در تاريخ ايران به شرح زير است:

- ملت شريف و بزرگوار ايران بارها در تاريخ خود مورد تجاوز بيگانگان قرار گرفت، اما هرگز در مقابل تجاوز بيگانه مقاومت نكرد، مگر در مقابل اعراب. بيگانگاني كه به ايران حمله كردند پس از حمله يا ايراني شدند يا ترياكي يا شيعه يا هرسه.
- نادرشاه، آغا محمدخان قاجار، شاه عباس، كريم خان زند و غيره... تا وقتي جوان بودند و عقل شان كار نمي كرد نوكر مردم بودند، اما به محض اينكه عقل شان سرجايش آمد فورا شدند دشمن مردم.
- در ايران دو نوع حكومت وجود داشت: يا با استفاده از زور و قدرت شهرها را نابود مي كردند و ويراني به بار مي آوردند، يا با استفاده از زور و قدرت شهرها را مي ساختند و سازندگي مي كردند.
- تشيع صفوي يعني سازگار شدن دين و زندگي مردم به شكلي كه مردم از شر روحانيون و روحانيون از شر مردم در امان باشند و تشيع علوي يعني تبديل مردم به تروريست و نابودي دين به وسيله ديندارترين مردم.
- در دوهزارسال گذشته هروقت حكومت در ايران تغيير مي كرد نخبگان ايراني به مركز تمدن جهان مهاجرت مي كردند و قرار مي شد بعد از چند سال برگردند و كشور را دوباره بسازند، اما همانجا مي ماندند و هرگز برنمي گشتند.
- از وقتي بيگانگان وارد ايران شدند مردم ايران با وجود اينكه از بيگانگان خوششان مي آمد، اما هميشه حكومت را عامل بيگانه مي دانستند و به اين دليل با حكومت بد بودند، حكومت هم با وجود اينكه با بيگانگان رابطه خوبي داشت مخالفانش را عامل بيگانه مي دانست و به همين دليل با آنها بد بود.
- ناصرالدينشاه پادشاهي باحال و اهل فكر و اهل ادبيات و اهل هنر بود و سينما و عكاسي را وارد ايران كرد. اين پادشاه يك انقلاب را تحمل كرد. در مقابل، اميركبير يك حزب اللهي مشنگ بود كه فقط گير سه پيچ به خواهر و مادر شاه مي داد و بهايي ها را مي كشت و شعار عدالت و رفع تبعيض ميداد و اصلا هم علاقه اي به آزادي نداشت. روزي كه امير به تهران آمد يك بار شتر وسايلش بود و روزي كه به كاشان رفت شانزده بار شتر بارش را مي برد.
- اكثر رهبران انقلابي مشروطه مثل مساوات شيرازي و غيره... يك مشت آدم بي ادب و بي تربيت بودند كه فقط فحاشي بلد بودند.
- روشنفكران صدر مشروطه طرفدار سفت و سخت آخوندهايي مثل طباطبايي و بهبهاني بودند، اما آخوندهايي مثل شيخ محمد خياباني و ميرزا كوچك خان و سيدحسن مدرس كه روحاني بودند، طرفدار روشنفكران بودند و از حكومت روحانيون بدشان مي آمد.
- انقلاب مشروطه كه قرار بود عدالت و تجدد و آزادي را بوجود بياورد، باعث افزايش مرگ و مير در ايران شد، اما ديكتاتوري نظامي رضاشاه كه قرار بود آدم كشي بكند، باعث شد مرگ و مير در ايران كم شود.
- خانواده پهلوي آدمهاي بامزه اي بودند، رضا شاه كه با كودتا سركار آمد اولين پادشاهي بود كه مي خواست ايران جمهوري شود ولي مخالفانش كه با سلطنت او مخالف بودند با جمهوريت مخالفت كردند، محمدرضا پهلوي كه بزرگترين مخالفان خود را كمونيستها مي دانست، خودش را بزرگترين رهبر سوسياليست جهان مي دانست، فرح پهلوي كه ملكه بود با مخالفان سلطنت رابطه خوبي داشت و رضا پهلوي كه مدعي سلطنت است قصد دارد وقتي سركار آمد با رفراندوم حكومت را بدهد دست مردم.
- كودتاي رضاخان اتفاق جالبي بود. او با تعدادي سرباز به تهران آمد و چون حكومتي وجود نداشت كه جلوي كودتاي او را بگيرد حكومت را در دست گرفت. چند سال منتظر ماند تا كسي حكومت را از دستش بگيرد، ولي هيچ كس وجود نداشت كه دلش بخواهد حكومت كند.
- وقتي احمد شاه قرار شد شاه بشود يك روز با گريه به خانه پدري اش رفت، چون ترجيح مي داد پيش مامانش باشد و شاه بودن خسته اش مي كرد.
- رضاشاه براي سركوب جنبش هاي محلي ايران اطلاعات لازم را از دولت سوسياليست
شوروي مي گرفت.
- وقتي حزب كمونيست ايران توسط رضاشاه منحل شد هيچ كدام از اعضايش توسط وي كشته نشدند و فقط يكي از آنها توسط رضاشاه دستگير شد، آنها هم چون از اين كار خوششان نيامده بود، به روسيه گريختند و استالين هفت نفر از رهبران آنها را كشت.
- كامبخش رهبر حزب توده نيروهاي حزب را لو داد، تقي اراني هم در زندان شهيد نشد بلكه از دست رفقايش دق كرد و از مريضي مرد.
- رضا شاه هم وابسته به استعمار انگليس بود و هم وابسته به استعمار آلمان، اما همه اسلحه هايش را از استالين و شوروي سوسياليست مي خريد.
- وقتي رضا شاه در سال 1320 از ايران رفت قرار شد يكي از شاهزاده هاي قاجار پادشاه شود، اما اين شازده فارسي بلد نبود و ضمنا عضو نيروي دريايي انگليس بود، به همين دليل قرار شد ايران جمهوري شود، اما استالين با جمهوريت در ايران مخالفت كرد.
- هر ايراني در طول عمرش حداقل نيم ساعتي توده اي بوده است.
- معلوم نيست كه در روز 28 مرداد چه كسي كودتا كرد، چون هم شعبان جعفري( نام تاريخي: شعبون بي مخ) زنداني بود و هم بقايي در زندان بود و اردشير زاهدي هم فراري بود. بعد از كودتا هم فدائيان اسلام و كاشاني كه مدعي هستند كه نفت را ملي كردند، مدعي شدند كه آنها كودتاي 28 مرداد را انجام دادند، البته طرفداران كاشاني و فدائيان اسلام معتقدند كه كودتاي 28 مرداد عليه كاشاني و فدائيان اسلام بود.
- هروقت امپرياليسم جهاني تصميم مي گرفت دموكرات شود در ايران يك جنبش ضد امپرياليستي به راه مي افتاد و روزنامه نگاري ايران پيشرفت مي كرد و تعدادي كشته مي شدند.
- اكثر رهبران جنبش كارگري و كمونيستي ايران بچه پولدارها بودند و اكثر كساني كه در خيابان عليه آنان مبارزه مي كردند و آنها را كتك مي زدند لمپن هاي فقير بودند.
- اميرعباس هويدا يكي از مهم ترين و برجسته ترين روشنفكران ايراني بود كه از اكثر روشنفكران مخالفش بيشتر مي دانست كه در دنيا و ايران چه خبر است. وي سرانجام به اين دليل كه فكر مي كرد مخالفان حكومتش آدمهاي عادلي هستند كشته شد.
- رهبران سوسياليسم جهاني بيشتر حامي ديكتاتوري سلطنتي در ايران بودند تا رهبران دنياي سرمايه داري.
- دكتر علي شريعتي براي نجات كشور از ديكتاتوري،اسلام را تبديل به يك ايدئولوژي تروريستي كرد. از اين ايدئولوژي بعدا عليه خودش و دوستانش استفاده شد.
- مبارزه مسلحانه در ايران با ترجمه غلط بسياري از آثار ماركسيستي آغاز شد، تعداد زيادي بخاطر ترجمه غلط اين كتابها كشته شدند.
- بنيانگذاران جنبش مسلحانه ماركسيست در ايران( مسعود و مجيد احمد زاده و اميرپرويز پويان) تا يكسال قبل از اينكه ماركسيست شوند‏، به دوستانشان قرآن و نهج البلاغه هديه مي دادند. آنان اوايل سال جنگ مسلحانه را آغاز كردند و اواخر سال به شهادت رسيدند.
- رهبر اصلي انقلاب اسلامي ايران محمدرضا پهلوي بود نه امام خميني.
- علت اينكه در 40 سال گذشته سازمان اطلاعاتي ايران توانست گروههاي مخالف سياسي ايران را نابود كند اين بود كه مديران اين سازمان اعضاي سابق همان گروهها بودند.
- ساواك آنقدر در زمان شاه قدرتمند بود كه حتي نخست وزير و معاون ساواك هم از آن مي ترسيدند.
- جلال آل احمد، صمد بهرنگي، دكتر شريعتي، مصطفي خميني.... شهداي گرانقدري بودند كه به مرگ طبيعي مردند.
- ما انقلاب كرديم تا رژيمي را كه از سال 1335 تا 1357 بالغ بر صدها نفر را كشته بود از بين ببريم، بعد خودمان نظامي را بوجود آورديم كه در دو ماه چندهزار نفر را اعدام كرد.
- انقلاب ايران واكنش سياسي روستائياني بود كه به شهر آمده بودند،عليه شهري هايي كه مي خواستند به خارج بروند. در اين واكنش جهل موفق شد ظلم را نابود كند.
- انقلاب ايران، انقلابي متفاوت با انقلابات ديگر بود. اين انقلاب هم فرزندانش را خورد، هم پدرانش( انقلاب ايران پدران متعدد داشت) و هم فرزندان و پدران ديگران را. تمام اين انقلاب به سرعت به جهان صادر شد و هيچ چيزي از آن در داخل باقي نماند.
- ابوالحسن بني صدر يك عمر تلاش كرد تا در ايران جمهوري اسلامي ايجاد شود تا خودش اولين رئيس جمهور اسلامي ايران شود، بعد از اينكه رئيس جمهور شد دنبال راهي مي گشت تا از اين جمهوري فرار كند.
- انقلاب موفق انقلابي است كه فقرا و اقشار پائيني جامعه را حاكم كند. اين واقعيت تلخ در بدترين شكلش توسط محمدعلي رجايي دومين رئيس جمهور پس از انقلاب اتفاق افتاد.
- پنج روحاني در سال 1360 قدرت را پس از امام خميني در دست داشتند، بهشتي كه با خشونت مخالف بود و از همه معتدل تر بود زودتر از همه ترور شد، منتظري كه طرفدار ولايت فقيه بود قرباني نظريه اي شد كه خودش داده بود، موسوي اردبيلي كه از همه آنها باهوش تر بود به قم رفت و مرجع تقليد شد، هاشمي رفسنجاني كه از همه راست تر بود به تدريج بيش از همه به چپ ها نزديك شد و خامنه اي كه اوايل انقلاب از همه چپ تر و روشنفكرتر بود، نماينده جناح راست شد و همه را حذف كرد.
- جنگ ايران و عراق با تجاوز عراق آغاز شد، با تجاوز ايران ادامه پيدا كرد و سرانجام هر دو حكومت در اين جنگ شكست خوردند.
- مشكل مهم خاتمي اين بود كه اپوزيسيون و مردم فكر مي كردند او رهبر اپوزيسيون است نه رئيس جمهور، اما خودش هروقت مي خواست نقش رئيس جمهور را بازي كند يادش مي افتاد رهبر اپوزيسيون است و هروقت مي خواست در موضع رئيس جمهور قرار بگيرد دلش مي خواست رهبر اپوزيسيون باشد.
- مهم ترين مشكل اپوزيسيون بيرون از حكومت ايران اين است كه وجود ندارد.

آمیتا باچان

نگاهی به تاریخ خردگرایی و دگراندیشی در اروپا

سیر خردگرائی و دگراندیشی در اروپای باستان به سالهای پیش از میلاد مسیح بر می گردد. «گزنوفون» ( ۴۲۷- ۳۵۴ ق م) تاریخنویس، نویسنده و سردار یونانی جز اولین خردگرایانی بوده که در آن مقاطع زمانی جلب توجه می کند. درباره او بسیار چیزها نوشته اند. او اهل « کولوفون» بود و پرستش بت ها را قبول ندا شت زیرا معتقد بود که:
" اگر گاوها، اسب ها، و شیر می توانستند نقاشی کنند، حتما خدایان گاوها بشکل گاو و خدایان اسب ها بشکل اسب و خدایان شیرها بشکل شیر بود و بالاخره خدایان هر نوع شبیه خود آن نوع بود".
عقاید « گزنوفون» در همه جا پخش شد. اما طبقه حاکمه تحمل این را نداشت که کسی درباره ی وجود خدایان شک کند یا به شوخی از آنها یاد کند ، چون این خدایان بودند که از ادعاهای به اصطلاح «مقدس و مشروع» آنها برای در دست داشتن قدرت، حمایت می کردند؛ با این وصف هنوز بودند کسانی که به حرف های گزنوفون گوش می دادند.


زمان می گذشت و همزمان منافع و مذهب طبقه حاکمه نیز کاملتر می شد و خدایان بیشتر، اسطوره های بیشتر، سنن و شعایر بیشتر و مراسم بیشتری به آن افزوده می شد. معبدهایی ساخته شدند که در آنها خدایان و الهه ها را پرستش می کردند. در حقیقت معنی این پرستش « بخشش» بود که به این وسیله مردم به خاطر « جلب خدایان» پول و یا چیزهای دیگر به معبد بدهند.
دستاندرکاران معابد علاوه بر سهیم شدن در غنایم جنگی، هدایای نظیر غذا، دام، میوه ی باغها و حتا انسانها را نیز دریافت می کردند. با تسلط دستاندارکاران معابد بر ثروت بیکران و نزدیکی با قدرتهای وقت خود، کم کم ما شاهد شکل گیری کاست خدایی در جوامع باستان هستیم که خود را نمایندگان خدایان و بالاتر از همه می شمردند. قدرت آنها بقدری زیاد شد که همراه پادشاهان و فرعون ها، امپراطوری عظیمی را بوجود آوردند که بردگان وفادر را « تحت اراده ی خدایان تعالی» زیر سلطه داشت.
حتی مذهب هم مجبور بود که چیزی شبیه علمی برای خود اختراع کند، (الهیات: فلسفه الوهیت) که وجود مذهب را توجیه کند. اولین چیزی که مذهب اختراع کرد سرنوشت « واپسین» یعنی زندگی واپسین بود.
عقاید مصری ها بسیار ساده بود. انسان مخلوق از « پریس» است و باید تابع اراده او در زمین باشد. آنها باید بردگی را بپذیرند و به امید باشند که اگر رفتار خوبی داشته باشند زندگی بعد از مرگ بهتری در آن دنیا منتظرشان خواهد بود. دنیایی که دیگر بردگی نخواهد بود و فقط یک رئیس ابدی خواهد داشت.
اما در دنیا بودند آدمهایی که با اعتقادات کورکورانه مقابله می کردند و ترجیح می دادند بر ا ساس علم نتیجه گیری کنند. یکی از متفکرینی که او را « پدر فلسفه» خواندند، « تالس» بود. او در حدود سال ۶۴۰ قبل از میلاد در شهر « میلیتوس» بدنیا آمد. بیشتر وقت خود را صرف مطالعه ریاضیات و ستاره شناسی کرد و فقط به قصد تامین معاش روزانه، به سوداگری پرداخت. تالس از زمره ی « ماده گرایان» اولیه محسوب می شود.
تالس در کهولت ملقب به خردمند شد و بعدها که یونانیان برای خود هفت خردمند شناختند، او را نخستین آنان دانستند. از او پرسیدند که چه کاری بسیار دشوار است. پاسخ داد: « خود شناختن». پرسیدند خدا چیست؟ گفت: « آنچه نه آغاز دارد و نه انجام». پرسیدند که کمال تقوا و عدالت در چیست. گفت:« در آن است که هیچ گاه آنچه را که برای دیگران عیب می شماریم، خود نکنیم». تالس سرانجام هنگامی که نظارگر یک مسابقه ورزشی بود، از گرما و تشنگی و ناتوانی جان سپرد.
« فیثاعورث» مرد مشهور دیگر با سیبل های انبوهش ( ملقب به پدر ریاضیات) عنوان نمود که عدد در مرکز ا شیا قرار دارد، در نتیجه می توان گفت که یک رابطه ی کاملا ریاضی بین اجزای بدن موجود است.
فیثاغورث و پیروانش جز اولین کسانی بودند که اظهار داشتند، زمین در مرکز جهان قرار ندارد. او با تشکیل گروههایی متشکل از جوانان در جنگل های « سیسیل» شروع به تعلیم راه و رسم مبازره و استدالال به آنها نمود، تا به مقابله با دموکرات ها آتن نشین درآیند. در نتیجه ی بالا گرفتن مبارزه پیروان فیثاغورت بر علیه ادیان ساختگی، مرتجعان مذهبی متحددا دست بکار شدند و بر پیروان فیثاغورث حمله برده و آنها را منکوب نمودند.
بعد از « فیثاغورث» نوبت « هراکلیت» بود او را اغلب « پدر دیالیکتیک» می خوانند به معنی بحث و جدل. هراکلیت فیلسوفی بود که به خدایان اعتقاد نداشت و معتقد بود که هر چیزی که وجود دارد در عین حال وجود ندارد. اشیا تغییر می کنند، دائما پدیدند و ناپدیدند. هراکلیت می گفت: " در یک رودخانه دو بار نمی توان شنا کرد، چون هر آنچه که یک بار واقع می شود دفعه دوم همان نیست".

متفکران خردگرای اولیه در شرایط خفقان آوری به تبلیغات عقاید خود می پرداختند زیرا علم بسیار عقب مانده بود و زمان آن نبود که نظریات غیر مذهبی را مورد ازمایش قرار داد. در چنین زمانی در جزیره « سیسیل»، « امپیدوکلس» فیلسوف و متفکر دیگری ادعا کرد که انسان زمانی از خدایی نزول کرد و به خاطر گناهان و ناپاکی اش به زمین نازل شد. او همچنین معتقد بود که هر چیزی از آتش، هوا، خاک، و آب ساخته شده است. این نظریه عینا تا قرون وسطی ادامه داشته و راه را برای شیمی جدید باز کرد. امپیدوکلس می گفت: " این چهار عنصر تحت تاثیر دو نیرو هستند: نیروی جذب و نیروی دفع ( یا عشق و نفرت). عشق وحدت ایجاد می کند و نفرت جدایی و به این شکل حرکت و تغییر به بوجود می آیند. این دو قدرت چگونگی تغییر اشیا را در جهان برطبق آهنگ زندگی و مرگ تعیین می کنند.
فیسلوف خردگرای دیگری که عقاید بسیار روشنگرانه ی مهمی را مطرح کرد و جان خود را در این راه از دست داد، «آناکساغوراث» بود که جز حقیقت چیز دیگری به زبان نیآورد. او می گفت: " خورشید توده ای از سنگ و آتش است".
اما مهمترین فیلسوف خردگرای تمام قرون که خیلی وی را « پدر بزرگ طنز» نامیده اند «سقراط» بود. او همه چیز را به مسخره می گرفت از خدایان گرفته تا فیلسوفان و مذاهب و همینطور خودش را هم از این قاعده مستثنی نمی کرد. او یکی از اولین متفکران تاریخ بشر است که می گفت اخلاق مترادف مذهب نیست. تعدادی از جملات قصار سقراط که در طول زمانهای طولانی در تاریخ همچنان پژواک می شود عبارتنداز:
- شک منشا حقیقت است
- خودت را بشناس
- زندگی وقتی آغاز می شود که شما درباره ی آنچه که پیش از شما وجود داشته است، شک کنید
- انسان به دلیل نادانی بدی می کند، هیچکس دانسته بد نیست
- انسان می تواند بی آنکه خدا را قبول داشته باشد، انسان خوبی باشد.
بالاخره سقراط متهم به فاسد کردن اخلاق جوانان، اهانت به نهادهای اجتماعی، بی دینی و فساد اخلاقی و غیره شد. معنی همه اینها محکوم به مرگ شدن بود و سقراط با نوشیدن شوکران این تاوان را پذیرفت. سقراط حتی در فاصله ی که جرعه های مرگبار شوکران را می آ شامید، به بحث با هوادارانش ادامه داد.

فلسفه یونان با مرگ سه متفکر والا یعنی: افلاطون، دموکریت و ارسطو پایان می گیرد که به اختصار به تفکر آنها نگاهی گذرا می اندازیم.
افلاطون روش بحث و مجادله را برای بیان افکارش بکار گرفت. به این ترتیب وی سه سوال اساسی فلسفی را مطح کرد: ۱. انسان چگونه می تواند حقیقت را کشف کند؟ ۲. منشا جهان چیست؟ ۳. هدف زندگی چیست؟ جواب هایی که افلاطون به این سوال ها می داد بنای سیستمی را در فلسفه گذارد که به ایده آلیسم عینی معروف شد. بر مبنای این سیستم، ا شیا سایه هایی از ایده هستند. ایده ها جاویدانند در حالیکه اشیا این طور نیستند. مثلا حیوانی به نام اسب وجود ندارد، آنچه وجود دارد، ایده ما از اسب است. افلاطون می گفت: " دانش حقیقی نه از طریق ادارک و نه از طریق خرد بدست می آید. انسان نمی تواند بوسیله علم حقیقت را بشناسد بلکه از طریق «الهام» که از جهان بالا می آید، حقیقت را می شناسد. انسان نمی تواند اشیا را بشناسد، بلکه این شناخت از طریق ایده هایی بدست می آید که خداوند به او می دهد.
تفسیر های افلاطون درباره ی واقعیت، فرمانروایان را خوشحال کرد. مثلا یکی از تفسیرهای او این بود: توده ی متواضع انسانها باید در خدمت عده ای افراد ممتاز و ثروتمند باشند. فقرا نباید از سرنوشت خود ناراضی باشند چراکه آنها در جهان دیگری به خوشبختی خواهند رسید. جهانی که بعد از مرگ وجود دارد، نه این جهانی که به هر حال خیالی است. مدتی بعد، ایده های افلاطونی از این تز که روح جاودانی است و تن ناپاک است چون ماده است، پشتیبانی کرد.
« دموکریت» به خاطر مطرح کردن اندیشه های ماتریالیستی مورد آزار و شکنجه قرار گرفت. او می گفت: " جوهر کیهانی از یک عده عناصر بی شمار یا ذراتی غیر قابل رویت، نامیرا و نامحدود تشکیل شده است. این ذرات از نظر اندازه و شکل متفاوتند، و حرکتی درونی دارند. دموکریت چهار قرن قبل از میلاد و بیست و چهار قرن قبل از انیشتین درباره ی اتم ها صحبت می کرد.
« ارسطو» نیز به مثابه یکی از فیلسوفان دگر اندیش فصل جدیدی در اندیشه های آتیستی و انتقادی باز کرد. او نابغه ای در تمام زمینه های پژوهشی زمان خود بود. او معلمی بزرگ و عالمی خستگی ناپذیر بود. نظریات ارسطو تاثیر خود را تا زمان پیدایش ماتریالیسم قرن هیجده، بروی تمامی زمینه های پژوهش انسان گذارده است. یکی از کشفیات جالب ارسطو این بود که تفاوت های اجتماعی از نابرابری اقتصادی و شرایط اجتماعی سرچشمه می گیرد. او می گفت بعضی ها پولدارند و بعضی بی پول و این تقصیر خدایان نیست. ارسطو معتقد بود که که مساله اصلی اینست که قدرت در دست کیست. اگر ثروتمندان قدرت را در دست گیرند، به این الیگارشی می گویند و اگر مردم قدرت را در دست گیرند، دموکراسی. دموکراسی در ا شکال مختلف خود را نشان می دهد و بستگی دارد به اینکه کدام طبقه بر جامعه مسلط باشد: دهقانان، پیشه وران...
بنابراین ، ارسطو اولین کسی بود که تشخیص داد شیوه های اقتصادی، نابرابری های اجتماعی را بوجود می آورند. از سوی دیگر، او برده داری را قبول داشت چون معتقد بود که برای جامعه ضروریست. نظریات افلاطون برای ارسطو مسخره بود. چون افلاطون حواس را ا ساس حقیقت می دانست.
تعالیم او درباره ی اخلاقیات این بود که هدف از زندگی شادی است. بنابراین، وی تاکید می کند که هر کسی با داشتن پول یا قدرت یا افتخار، می تواند به اندازه ی کافی خوشبخت باشد.
با پیدایش مسیحیت قلابی و به پیامد آن استیلای کلیساهای مسیحی بر کلیه امور مردم ، ، فلسفه به زوال گراید و دانش، برده ی الهیات ( مذهب) شد. اتفاقی نیست که این دوره ی شگفت انگیز را عصر ایمان نامیده اند، یعنی تمامی استدالال های علمی بوسیله ی ایمان حاکم از بین رفت.
در طول این دوره تاریخ در روم، دیکتاتوری ددمنشانه ای بوجود آمد که هر کس که طبق روال کلیسا فکر نمی کرد «مرتد» قلمداد می شد. تمامی آثار و نشانه های فلسفه در اروپا از بین رفت و دستگاه « تفتیش عقاید مذهبی» آتش مجازات و اعدام را بر افروخت.
همزمان با این عصر تیره، برخورد انتقادی با مذهب در دنیای مسلمان شده هم ادامه داشت؛ مردانی مانند « ابن سینا» انجیل را رد می کردند و معتقد بودند که یک مشت « داستان ساختگی است که فقط به درد توده ی جاهل می خورد».
زمانیکه فلسفه ی راستین امکان رشد نداشت، عده ای از مردم بیکار وقتشان را صرف لفاظی های خدا شناختی کردند. مثلا بحث درباره ی این موضوع می کردند که آیا فرشتگان ناف دارند، آیا خرچنگها روح دارند؛ یا وقتشان را صرف آیین های مذهبی و کلیسایی می کردند. «توماس آکویناس» یکی از این افراد بود که ۲۱ جلد کتاب با خطوط عجیب و غریب برای دفاع از مرام کلیسای کاتولیک روم نوشت.
ماکیاولی اولین کسی بود که به کلیسا حمله کرد و بر عیله دیکتاتوری کشیشان، سخنرانی های کرد. او می گفت: " خدا در خدمت منافع کلیساست".
با شروع شدن دوره رنسانس- دورانی که عقل و علم علیه تمام تعصبات و حکومت استبدادی مذهبی و تعصبات به پا خواست- کلیسا و حکومت های مذهبی اروپائی هر چه بیشتر شروع به عقب نشینی کرده اند و اولین طلیعه های پیروزی اندیشه نمایان گشت. «فرانسیس بیکن» بعنوان یک متفکر دگر اندیش در همان زمانهای ابتدائی رنسانس می گفت: " من تعجب می کنم که همه کشورها با اینهمه نجیب زاده در بدبختی به سر می برند".
این اولین دوره در تاریخ بشر است که ناگهان اندیشه های نوین در آن شکوفان شد: پیروزی اندیشه بر تاریکی؛ کسانی نظیر: دانته، پنرارک، داوینچی، آراسموس، لوتر، ویکو، کوپرنیک، گالیه، کپلر، نیوتون، بیکن و ژوردانو برونو پای به عرصه تحول اندیشه گذاشتند.

البته رنسانس با شکنجه ، جان فشانی و جان باختن بسیاری از متفکران در علوم مختلف به دست حکومت کلیساها آغاز شد. به طور مثال: گالیله برای اینکه معتقد بود زمین دوار است به دادگاه تفتیش عقاید فرستاده شد و یا کپلر این دانشمند بزرگی که فرضیه مدار انتقالی را کشف کرد تحت فشار جانکاه کلیسا قرار گرفته، مادرش را به جرم جادوگری به زندان انداختند و کتابهای او را آتش زدند. « ژوردانو برونو» راهب دومینیکن و معاصر گالیله که از قانون وحدت وجودی – طبق این قانون خدا و طبیعت به ترتیب به مثابه عناصر فعال بودند- سر باز زد ، در سال ۱۶۰۰ زنده زنده در آتش سوزانده شد.
« جبامباتیستا ویکو» مولف کتاب « اصل علم نوین درباره ی طبیعت مشترک ملل» که پیشتر از او نام بردیم معتقد بود که تاریخ بشر از سه مرحله که منطبق با سه مرحله از زندگی انسان است، می گذرد. سه مرحله ی زندگی انسان بدینقرار هستند: طفولیت، جوانی و بلوغ. درعرصه اجتماعی و تاریخی، ویکو این فرضیه را چنین توضیح می داد که که در مرحله اول تاریخ بشر، ما شاهد بربریت و پدر سالاری که انسان شکارگر تحت تسلط ارواح است، هستیم. در مرحله دوم ما شاهد حکومتهای فئودالی هستیم. دوره ای که ارباب ها اقلیت و رعیت ها اکثریت را تشکیل می دهند. و در نهایت در دوره سوم یا دوره جدید ما شاهد حکومتهای بالغ انسانی هستیم. نظریه ویکو بخودی خود چیز قابل توجهی نبود، اما دو نکته جالب داشت: اول- اینکه ویکو این نظریه را علی رغم جامعه فئودالی که خود در آن می زیست، اظهار داشت و دوم اینکه وی برای اولین بار از تکامل جامعه بسوی دموکراسی از طریق مبارزه طبقاتی سخن گفت. البته وی اشتباهش در این بود که جریان تکامل را در اینجا به پایان می رساند و معتقد بود که حکومت بورژوازی به حکومت بهتری تبدیل نخواهد شد؛ و تاریخ دوباره از دوران دیگری بر روی حلقه تکاملی جدیدی تکرار خواهد شد.
با وارد شدن دو متفکر یعنی « رنه دکارت» و « اسپینوزا»، تاریخ تکامل خرد وارد مرحله جدیدی شد. در زمانی که این فیلسوفان در قرن هفدهم قدم به عرصه تاریخ گذاردند، هنوز کلیسای روم بر فلسفه حکومت می کرد. دکارت که واقعا علمی می اندیشید تمام قدرت خود را بکار برد تا اشیا را از دیدگاهی ماتریالیستی توضیح دهد. وی به تعقل در مورد طبیعت اشیا پرداخت و همزمان با آن شروع به اثبات وجود خدا کرد. دکارت می گوید: " تمام اشیایی را که ما را به روشنی و دقت دریافت می کنیم، وجود دارند". دکارت التقاطی از نظریان ماتریالیستی ( مثلا می گفت: " من فکر می کنم، پس هستم") و ایده آلیستی ( مثلا بشر را به یک ماشین حاوی روح تجسم می کرد)، را حمل می کرد. دیدگاه دکارت با اینکه موجب تحول عظیمی در زمان خودش شد ولی یک دیدگاه مکانیستی بود.
« اسپینوزا» عینک ساز فقیری و یکی دیگر از اندیشمندان خردگرای بود که به کشف بزرگی نائل آمد. او برای اولین بار در تاریخ مکتوب بشر گفت: " انسان آزاد است همانگونه بیندیشد و همانگونه معتقد باشد که خود او به او می گوید". اسپینوزا معتقد بود که خدا به طریقی که مذهب می گوید، وجود ندارد؛ مگر به مثابه ی «اصلی» نامتعین و روحانی، و نیز ذاتی که واقعیت جهان را تشکیل می دهد.

اما فیلسوفان خردگرائی نظیر اسپینوزا و دکارت که ما آنها را ماتریالیستهای مکانیکی می نامیم دارای یک اشتباه اساسی بودند و آن این بود که آنان معتقد بودند که طبیعت تغییر نمی کند، تحول نمی یابد و از قوانین غیر قابل تغییر ابدی تبیعت می کند. متفکرینی نظیر دیدرو پا را هم از این فرا تر گذاشته و با مقایسه ی کائنات به نتیجه رسیدند که جهان و بشریت تغییرناپذیر هستند. دیدرو عنوان نمود که ستاره شناسی نشان داده است که سیارات در مدارهای معینی که دائما تکرار می شود به گردش خود ادامه می دهند در نتیجه جهان و بشریت نیز همیشه یکی بوده اند.
برای بسیاری از ماتریالیستهای مکانیکی توده مردم، کمتر دارای نقش و قدرت محرکه ی تاریخی بودند بلکه فقط " قهرمانان" ( پادشاهان، فرمانرویان، پیامبران و فیلسوفان) بودند که به مثابه رهبران وجود داشتند.

پیش از پرداختن به تفکر مارکسی، ابتدا نگاهی می اندازیم به امپریسیستها ( تجربه گریان) که اندیشه های متفکران آن دستمایه بسیاری از اندیشه های امروزی گشت.
اولین آنها « جان لاک» است. متفکری از کشور انگلستان که علیه حق الهی پادشاهان و جاودانه بودن ( حقیقت مطلق) مذهب و تعصبات کلیسا و ... اعتراض کرد. لاک نیز یکی دیگر از ماتریالیستهای ملحد بود. او می گفت: " هیچ انسانی حقی بیشتر از دیگری ندارد؛ چراکه مه برابریم و همه همان ویژگی ها و شرایط را داریم که دیگری دارد. همه برابریم و حقی یکسان در لذت بردن از ثمرات طبیعت داریم".

لاک معتقد بود که انسان ها آزادند که به شیوه ی خود در مورد خدا بیندیشند، نه طبق توصیه های این و یا آن مذهب... این امر مثل صاعقه ای بود که بر سر کشیشان و یک فیلسوف ایده آلیست به نام جرج برکلی و اسقف کلیسای انگلیس فرود آمد. وی سعی کرد نظریات لاک را رد کد، اما موفق نشد چون فیلسوف دیگری به دفاع از عقاید لاک قد علم کرد. او « دیوید هیوم» و اهل انگلستان بود. هیوم با نظریات ضد مذهبیش در انگلستان هیاهویی بپا کرد و در نتیجه مجبور شد عازم فرانسه شود.

فرانسه در آنزمان مرکز تجمع واقعی اکثر اندیشه های مترقی بود. طغیان شدیدی بر علیه ظلم و ستم دستگاه زور و استبداد در همه جای فرانسه به چشم می خورد. این طغیان ها در نهایت در قالب انقلاب فرانسه و پیروزی خرد بر مذهب اوج گرفت. از جمله اندیشمندان این دوره می توان به ولتر، روسو، دیدرو، منتسکیو اشاره نمود.
البته، باید بگویم که انقلاب فرانسه در گسترش اندیشه های سیاسی ( نظیر آزادی، برابری و برادری) بیشتر از اندیشه های فلسفی نقش داشت. از دیگر تاثیرات آن می توان به جنگهای آزادیبخش آمریکا برای رهائی از قید استعمار اروپا و مبارزات اروپاییان برای رهایی از سلطه حکومت پاپ اشاره کرد.

درست بر خلاف فلسفه ی ماتریالیستی قرن هفدهم، نوعی فلسفه ایده آلیستی در قرن هیجدهم رشد کرد و نماینده ی بزرگ این سیستم فلسفی « امانوئل کانت» بود. مهمترین اثر کانت « نقد خرد محض» است. اثری که ثمره ی پانزده سال تحقیق بود. بعضی از نکات پیچیده ای که در درون این مطالعات کانت نهفته است، عبارتنداز:
" هیچ نوع مرامی چه مذهبی و چه علمی از عهده ی تعریف واقعیت بر نمی آید؛ مگر فرضیه ی محض...»" .
" هر نوع تلاشی برای درک دانش متعالی بیهوده است، چراکه در مقابل هر تز ارائه شده، می توان آنتی تزی قرار داد...»".
" امکان ندارد که از طریق وسایل طبیعی، هستی خدا را اثبات کرد..."
کانت اعتقاد راسخ داشت که اخلاقیات بدون ایمان به خدا یا جاودانگی نمی تواند وجود داشته باشد. پس هر کس مجبور است که ضرورت وجود خدا را قبول کند...

حالا بعد از نگاه به اندیشه های متفکران خردگرای قرون گذشته به زندگی مارکس نظر می افکنیم. کسی که اندیشه هایش باعث انقلابات فکری و اجتماعی وسیعی در سطح جهان شد. مارکس پس از سالهای مبارزه و تحقیق، به این نتیجه رسید که باید بر خلاف اندیشمندان خردگرای گذشته که عده ای به ماده اصالت داده و عده ای دیگر به روح، مستقیما از خود « انسان» شروع کرد. او در مورد فلاسفه گفت: " فلاسفه همیشه جهان را تفسیر کرده اند، در حالیکه هدف تغییر آنست".

کارل مارکس در ۵ مه ۱۸۱۸ در شهر « تریر» پروس چشم به جهان گشود. پدرش یک وکیل یهودی بود که به مذهب پروتستان در آمده بود.
مارکس مدرسه ی متوسطه را در « تریر» به پایان رسانید و پس از آن ابتدا در شهر « بن» و سپس در « برلین» به آموزش حقوق، فلسفه و تاریخ پرداخت. در دانشگاه برلین، سخت تحت نفوذ عقاید هگل قرار داشت. هگلیست به دو دسته عمده تقسیم می شدند که برداشتهای کاملا متقاوت از نظریات هگل را مطرح می کردند. دسته اول هگلیست های مسن بودند. آنان این فرمول معروف هگل را که " هر آنچه واقعی است عقلایی است" را به اینصورت تفسیر می کردند که آنچه واقعی است ضروری است واگرنه وجود خارجی نمی داشت و آنچه که تا به حال به تحقق نرسیده است، نه عقلایی و نه ضروری می باشد. بر اساس همین تفسیر هگلیست های مسن بود که آنان دفاع سرسختانه از سلطنت پروس؛ مذهب و دولت را در دستور کار خود قرار دادند.

چهل سال بعد، انگلس در کتاب « لودویک فویر باخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان» در مورد تفاوتهای عمده ی دو گروه هگلیست های مسن و جوان چنین نوشت:
" دکترین هگل آنقدر گسترده بود که بتواند متنوع ترین برداشت های حزبی را به زیر چتر خود بگیرد. در آلمان آنروز، دو چیز بطور ویژه، با خصلتی اساسا تئوریک، بیانگر توجهی عملی بود: دین و سیاست. کسی که بر فلسفه ی هگل به عنوان دستگاه تاکید می ورزید می توانست در این دو عرصه، به حد کافی محافظه کار باشد. و کسی که بر عکس روش دیالکتیکی هگل را اصل می دانست، می توانست، چه از نظر دینی و چه سیاسی، کاملا در نقطه ی مقابل موضع اولی قرار بگیرد..."
مارکس که روش دیالکتیکی فلسفه هگل را پذیرفت به گروه دوم پیوست و نقد بیرحمانه ی آنان علیه فلسفه، مذهب، تاریخ و اقتصاد سیاسی را مشتاقانه دنبال نمود.
مارکس نیز بمانند تعدادی از هگلیستهای جوان نظیر « برونو بوئر» و « کوپن» علاقه و توجه ویژه ی به فلسفه پسا- ارسطوئی بخصوص اپیکور و دموکریت از خود نشان داد. در همین راستا بود که رساله ی دکترایش، را در مورد فلسفه ی طبیعت « اپیکور» و « دموکریت» برگزید و آنرا در شش دفتر به انضمام یادداشتهای ضمیمه اش در سال ۱۸۴۱ ارائه داد. در این رساله او بر خلاف هگل که معتقد بود فلسفه طبیعت اپیکور در توضیح پدیده های گوناگون طبیعی بی قید و بی توجه است، بر عمق فلسفه ی طبیعت اپیکور تاکید نمود. مارکس در فصل اول از بخش دوم رساله ی دکتری خود به اختلاف میان فلسفه طبیعت اپیکور و دموکریت پرداخته و چنین می نویسد:
" اپیکور یک جنبش سه گانه ی اتم ها در خلا را می پذیرد. نخستین جنبش، جنبش سقوط در خط مستقیم است. دومین جنبش ناشی از این است که اتم از خط مستقیم منحرف می گردد و سومین جنبش توسط تنش میان اتم های بی شمار بوجود می آید. دموکریت در پذیرش اولین و سومین جنبش با اپیکور موافق است. اما، انحراف اتم از خط مستقیم دموکریت را از اپیکور متمایز می کند".
مارکس بعد از فارغ التحصیل شدن، نویسنده ی یک روزنامه لیبرال- رادیکال شد و پس از ده ماه به سردبیری آن رسید. اما این روزنامه به خاطر مواضع سیاسی اش چندی پس از سردبیر شدن مارکس به وسیله ی حکومت تعطیل شد. نخستین مقالاتی که مارکس در این دوره منتشر کرده بود، بسیاری از مواضعی را که بعدها راهنمای مارکس در سراسر زندگی شدند، منعکس کرد. از این مقالات لیبرالی، اصول دموکراتیک، انساندوستی و ایدآلیسم تراوش می کرد. او انتزاعی بودن فلسفه ی هگل، رویای خام کمونیستهای تخیلی و آن فعالانی را به نظر او بر یک کنش سیاسی شتابزاده اصرار می ورزیدند، رد می کرد. مارکس ضمن طرد این فعالان، زمینه ی کار سراسر عمر خودش را بنا گذاشت:
فعالیتهای عملی حتی به وسیله ی توده ها، هر گاه خطرناک گردند، پاسخشان را می توان با دهانه ی توپ داد، اما افکار در صورتی که بر عقل ما فایق آیند و مجابمان سازند و ملکه ی وجدانمان گردند، به زنجیرهایی می مانند که شخص نمی تواند بدون در هم شکستن روحش آنها را پاره کند؛ این افکار به بختکهایی تبدیل می شوند که آدم تنها با تسلیم شدن به آنها می تواند از شرشان خلاص شود. ( مارکس، ۱۸۴۲، ۱۹۷۷، ص ۲۰)
مارکس در سال ۱۸۴۳ ازدواج کرد و چندی پس از آن آلمان را به قصد زندگی در فضای آزادانه تر پاریس، ترک گفت: در پاریس نیز همچنان با افکار هگل و هگلیان جوان کلنجار رفت. قسمتی از افکار این دوره ی مارکس در نوشته ی بسیار معروفش یعنی « نقد فلسفه حق هگل» انعکاس یافته است. در این نوشته مارکس درباره ی ماهیت و تعریف مذهب، زیباترین نقد تمام زمانها را ارائه داد. او می نویسد:
" این انسان است که مذهب را می آفریند و مذهب نیست که انسان را می آفریند. و در واقع مذهب خود آگاهی و عاطفه انسانی است که یا هنوز خود را نیافته و یا آنکه تاکنون خود را دوباره گم کرده است. البته انسان، موجودی انتزاعی نیست که خارج از جهان لمیده باشد. بلکه انسان در رابطه با جهان بشر، حکومت و جامعه است. این حکومت و این جامعه است که مذهب (یعنی) جهان آگاهی وارونه را می سازد. زیرا که جهان وارونه است و مذهب، تئوری عمومی این جهانست، خلاصه ای از دائره المعارف آنست، شکل عامه پسند منطق آنست، جوهر شرف معنوی آنست، شور و حرارت آنست، تائید اخلاقی آنست، مکمل تشریفاتی آنست، بنیان کلی تسلی و توجیه آنست. مذهب تحقق افسانه ای ذات انسانی است زیرا سرشت بشری دارای واقعیت حقیقی نیست. بنابراین مبارزه علیه مذهب، مبارزه مستقیم علیه آن جهانی است که عطر معنوی آن، مذهب می باشد. فقر مذهب ضمن آنکه بیان فقر واقعی است، در عین حال اعتراض علیه فقر واقعی نیز می باشد. مذهب آه و فغان مخلوق در تنگنا افناده است، احساس به یک جهان بی احساس است، همانطور که روح یک کیفیت بی روح است. مذهب تریاک مردم است.
مذهب به مثابه خوشبختی تخیلی مردم است و از بین بردنش به مثابه مطالبه خوشبختی واقعی آنهاست. مطالبه کنار گذاشتن خیال پردازیها در مورد کیفیت آنست، مطالبه کنار گذاشتن کیفیتی است که به خیالبافی ها احتیاج دارد. بنابراین نقد بر مذهب، نطفه نقد برزخی است که جلوه قدس آن، مذهب است.
نقد، گلهای سیالی زنجیرها را پر پر کرده است، نه به خاطر آنکه انسان زنجیر خشک و کسل کننده ای را حمل کند بلکه به خاطر آنکه زنجیر را به دور افکند و گلهای زنده را بچیند. نقد بر مذهب، انسان را از اشتباه بیرون می آورد تا به این ترتیب فکر کند، عمل نماید، واقعیت خود را همچون انسان از اشتباه بیرون آمده و بر سر عقل آمده ای، ترسیم نماید و به این ترتیب بگرد خود و بگرد خورشید واقعی خویش بچرخد. تا زمانیکه انسان بگرد خود بچرخد، مذهب فقط خورشید تخیلی ایست که بگرد انسان می چرخد. بنابراین وظیفه تاریخ است که بعد از آنکه حقیقت آخرت از میان رفت، حقیقت دنیا را مطرح سازد. وظیفه فلسفه – که در خدمت تاریخ قرار دارد – اینست که بعد از بر ملا شدن اشکال مقدس از خودبیگانگی انسان، در وهله اول از خود بیگانگی را در اشکال نا مقدس آن افشا نماید. به این ترتیب نقد به آسمان مبدل به نقد زمین، نقد مذهب تبدیل به نقد بر حقوق و نقد الهیات مبدل به نقد بر سیاست می گردد" .
مارکس همچنین در سال ۱۸۴۳ با دو رشته افکار نوین نیز برخورد داشت یعنی سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی. شیوه ی منحصر به فردی که مارکس برای تلفیق فلسفه ی هگل، سوسیالیسم و اقتصاد سیاسی برگزیده ، جهتگیری فکریش را تعیین کرد. یکی از رویدادهای بسیار مهم این دوره، ملاقات با مردی بنام فردریک انگلس بود که بعدها دوست تمام عمر، حامی و همکارش شد. انگلس که پسر یک کارخانه دار نساجی بود، منتقد سوسیالیست شرایط زندگی طبقه کارگر گشته بود. بیشتر دلسوزیهایی که مارکس نسبت به تیره بختی طبقه کارگر نشان می داد، از آشنایی او با انگلس و افکارش سرچشمه می گیرد. در ۱۸۴۴، انگلس و مارکس در یکی از کافه های مشهور پاریس پس از بحثهای طولانی، زمینه ی یک همکاری عمرانه را تدارک دیدند. انگلس درباره ی مباحثاتش با مارکس گفت، « توافق کامل ما در همه ی زمینه های نظری آشکار شد... و کار مشترک ما از همان زمان آغاز گشت» ( مک للان، ۱۹۷۳، ص ۱۳۱). در همین دوره، مارکس کارهای دانشگاهیش ( که بسیاری از آنها در زمان زندگیش منتشر نشدند) را نوشت که بیشتر در جهت توضیح پیوندش با سنت هگلی بودند ( برای مثال، خانواده ی مقدس و ایدئولوژی آلمانی). اما در همین زمان، سال ۱۸۴۴، کتاب « دستنوشته های اقتصادی و فلسفی» را نیز به پایان رساند که همه ی سنتهای فکری را که خود در آن مستغرق شده بود در همین کتاب تلفیق کرد و اشتغال ذهنی روزافزونش را به حوزه ی اقتصادی، نیز در همین اثر منعکس کرده است.

از آنجا که برخی از نوشته های مارکس حکومت پروس را خشمگین ساخته بود، دولت فرانسه ( به تقاضای پروسیها) مارکس را در سال ۱۸۵۴ از پاریس تبعید کرد و او ناچار شد به بروکسل برود. در حالی که رادیکالیسم مارکس پیش از پیش شدت می گرفت، در همین دروه عضو فعال جنبش انقلابی بین المللی شده بود. در همین زمان به « اتحادیه کمونیستی» پیوست و آنها از او خواستند تا ( با همکاری انگلس) سندی را در توضیح هدفها و باورداشتهای کمونیستی بنویسد. در نتیجه، « بیانیه کمونیست» به سال ۱۸۴۸ به نگارش در آورد. انتهای بیانیه کمونیست با این جملات به پایان میرسد:
" کمونیستها ها از مخفی داشتن آرا و هدف های خود بیزارند. آنان آشکارا اعلام می کنند که هدف های آنان تنها از راه سرنگون کردن تمام شرایط اجتماعی کنونی از طریق توسل به زور، تحقق پذیر است. بگذار طبقات حاکم از انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. پرولتاریا برای باختن چیزی جز زنجیرهاشان ندارند. برای بردن یک دنیا در برابر آنان است. کارگران جهان متحد شوید! "
مارکس پس از مهاجرت به انگلستان ( لندن)، به خاطر ناکامی انقلابهای سیاسی سال ۱۸۴۸، از فعالیتهای عملی انقلابی دست کشید و به تحقیق جدی و مفصل درباره ی عملکرد های نظام سرمایه داری روی آورد. در ۱۸۵۲، مارکس در کتابخانه « بریتیش میوزیم» بررسیهای مشهورش را درباره شرایط کار نظام سرمایه داری آغاز کرد. این بررسیها سرانجام در یک کتاب سه جلدی به نام « سرمایه» به ثمر رسید که نخستین جلد آن در ۱۸۶۷ و جلدهای بعدی پس از مرگش منتشر شدند. او در این سالها در فقر زندگی می کرد و به سختی می توانست از طریق در آمد ناچیزی که از نوشته ها و حمایتهای مالی انگلس به دست می آورد، زندگیش را ادامه دهد. در ۱۸۶۳، با پیوستن به « انترناسیول اول» که یک جنبش بین المللی کارگری بود، دوباره درگیر فعالیتهای سیاسی شد. به زودی بر این جنبش چیرگی یافت و چندین سال از زندگیش را وقف آن کرد. مارکس به عنوان رهبر انترناسیونال و نویسنده ی کتاب « سرمایه»، آوازه ای به هم رساند. اما از هم گسیختگی انترناسیونال به سال ۱۸۷۶، شکست جنبشهای گوناگون انقلابی و بیماری شخصی، مارکس را به زانو در آوردند. همسر مارکس در ۱۸۸۱، یکی از دخترهایش در ۱۸۸۲ و خودش در ۱۴ مارس در گذشتند.
آلبرت اینشتین، هنگامی‌كه مامور قطار از وی تقاضای بلیط كرد شدیدا به فكر فرو رفت. پس از مدتی جست‌وجوی خسته‌كننده در جیب‌هایش، برنده نوبل با عجله چمدان‌های خود را از تاقچه پایین آورد. مامور قطار او را شناخت و گفت: ‌«نگران نباشید پروفسور من مطمئن هستم دانشگاه پرینستون پول بلیط دیگری را برای شما خواهد پرداخت.» اینشتین پاسخ داد: «مرد جوان! ‌من نگران پول بلیط نیستم من می‌خواهم بدانم به كجا می‌روم !!»

نمايشگاه نقاش(عباس كاتوزيان)- مجموعه عكس

کسی سر جای خودش نیست!

Monday, April 28, 2008

نۆسینی کۆردی

http://no.openoffice.org/

جهان سوم از دید پروفسور حسابی

آخر ساعت درس يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟ فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد...

نور پردازی زیبای مقبره خیام

Tuesday, April 22, 2008

شکار بز کوهی توسط عقاب!

آموزش انواع گره کروات و پاپیون و دستمال گردن

داستان ازدواج پسر مقام معظم رهبری با دختر دکتر حداد عادل

آقای حداد عادل تعريف می کردند:« سال 77، خانمی به خانه ما زنگ زده بود و گفته بود که: می خواهيم برای خواستگاری خدمت برسيم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبيرستان است و می خواهد ادامه تحصيل دهد. ايشان دوباره پرسيده بودند که اگر امکان دارد ما بياييم دختر خانم را ببينيم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.

بعد خانم ما از ايشان پرسيده بودند که اصلا شما خودتان را معرفی کنيد. و ايشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام عليک کرده بود و گفته بود:« ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ايم. اما شما صبر کنيد با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم». آن زمان خانم من مدير دبيرستان هدايت بود.

بعد از صحبت با من قرار بر اين شد که آنها بيايند و دخترمان را در مدرسه ببينند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اينکه اگر آنها نپسنديدند، لطمه ای به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را ديدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند:« خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است».

يک سال از اين قضيه گذشت. مجددا خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند که ما می خواهيم برای خواستگاری بياييم.خانم بنده پرسيده بودند که چطور تصميمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند:« خانم ما به استخاره خيلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نيامده بود، منصرف شدند» و خانم آقا هم گفته بودند:« چون دخترتان، دختر محجبه،فرهيخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهيد، بياييم.»

آن زمان دخترمان ديپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، يک روز پسر آقا و مادرش با يک قواره پارچه به عنوان هديه برای عروس آمدند و صحبت کرديم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسيدم، ايشان موافق بودند.

بعد از چند روز خدمت آقا رفتيم. آقا فرمودند:« آقای دکتر! داريم خويش و قوم می شويم.» گفتم:« چطور؟» گفتند:«خانواده آمدند و پسنديدند و در گفتگو هم به نتيجه کامل رسيده اند، نظر شما چيست؟» گفتم:« آقا! اختيار ما دست شماست.»

آقا فرمودند:« نه! شما، دکتر و استاد دانشگاهيد و خانمتان هم همين طور. وضع زندگی شما مناسب است، اما زندگی من اينطور نيست. اگر بخواهم تمام زندگی ام را بار کنم، غير از کتاب هايم يک وانت بار می شود. اينجا هم دو اتاق اندرون و يک اتاق بيرونی است که آقايان و مسئولين در آنجا با من ديدار می کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه ای اجاره کرده ايم که يک طبقه مصطفی و يک طبقه هم مجتبی زندگی می کند. شما با دخترت صحبت کن که خيال نکند حالا که عروس رهبر می شود، چيزهايی در ذهنش باشد. ما اين طور زندگی می کنيم. اما شما زندگی نسبتا خوبی داريد. حالا اگر ايشان بخواهد وارد اين زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نيست. می خواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه اينها را به او بگو، بداند.»



من هم به دخترم گفتم و ايشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئيس جمهوريشان، در جنوب تهران خانه ای داشتند که آن را اجاره داده اند و خرج زندگی شان را از آن در می آورد؛ ايشان حقوق رهبری نمی گيرند و از وجوهات هم استفاده نمی کنند.

هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهريه و ... آقا فرمودند:«در مورد مهريه، اختيار با دختر شماست. ولی من برای مردم خطبه ی عقد می خوانم، سنت من اين بوده که بيشتر از 14 سکه ، عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده ام، اگر بخواهيد، می توانيد بيشتر از 14 سکه مهريه معين کنيد، ولی شخص ديگری خطبه عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بيش از 14 سکه برای مردم عقد نخوانده ام، برای عروسم هم نمی خوانم.»

من گفتم آقا! اين طور که نمی شود. من با مادرش صحبت می کنم، فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند:« می توانيد در تالار بگيريد، ولی من نمی توانم شرکت کنم.» گفتم:« آقا هر طور شما صلاح بدانيد.»

فرمودند :« می خواهيد اين دو تا اتاق اندرونی و يک اتاق بيرونی را با هم حساب کنيد. هر چند نفر جا می شوند، نصف می کنيم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت می کنيم.» ما حساب کرديم و ديديم بيشتر از 200-150 نفر جا نمی شوند. ما حتی اقوام درجه اولمان را هم نمی توانستيم دعوت کنيم، اما قبول کرديم.

آقا غير از فاميل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و روسای سه قوه و دکتر حبيبی را دعوت فرمودند. يک نوع غذا هم درست کرديم.قبل از اينها صحبت خريد بازار شد. پسر آقا گفت: «من نه انگشتر می خوام و نه ساعت و نه چيز ديگری.» آقا گفتند: خوب نيست. من هم گفتم:« حداقل يک حلقه بگيرند.» اما آقا فرمودند: «من يک انگشتر عقيق دارم که يکی برای من هديه آورده، اگر دخترتان قبول می کند، من آن را به ايشان هديه می دهم و ايشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هديه دهد.» قبول کرديم و انگشتر را گرفتيم و بعد به آقا مجتبی داديم. کمی بزرگ بود. به يک انگشترسازی برديم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد.

به آقا گفتيم در همه اين مسايل احتياط کرديم، ديگر لباس عروس را به ما بسپاريد و آقا هم فرمودند: «آن را طبق متعارف حساب کنيد.» در همان ايام، ما خودمان برای پسرمان عروسی می گرفتيم و يک لباس عروس برای عروسمان سفارش داده بوديم بدوزند.

خلاصه قبل از اينکه عروسمان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد آقا گفتند: «من يک فرش ماشينی می دهم، شما هم يک فرش بدهيد.» و به اين ترتيب مراسم برگزار شد. برای عروسی هم درو پيکان از اقوام ما و دو پيکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت 1 طول کشيد.

خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند، البته آقا ظاهرا کاری داشتند و نيامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آورديم، ديديم آقا هنوز بيدار نشسته اند و منتظرند که عروس را بياورند. فرمودند: « من اخلاقا وظيفه خود می دانم برای اولين بار که عروسمان قدم به خانه ما می گذارد، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح خوش آمد بگويم.»

ما خيلی تعجب کرده بوديم و فکر نمی کرديم آقا تا آن ساعت شب بيدار باشند، حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند: «دکتر! امشب شام هم نداشتيم، من به يکی از پاسدارها گفتم شما چيزی خوردنی داريد؟ آنها گفتند که غير از کمی نان چيز ديگری نداريم. گفتم: همان را بياوريد. می خوريم.»

بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقيقه ای برايشان در مورد تفاهم در زندگی و شرايط و اهميت زندگی زناشويی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند. رعايت آداب حتی تا چنين جايگاهی چقدر ارزش دارد. اينها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست.

ايشان دستور دادند حتی از ريزترين وسايل دفتر استفاده نشود، چون مال بيت المال است. حتی اگر مشکل وسيله نقليه هم پيش آمد، اجازه ندارند از وسايل دفتر استفاده کنند.

ساعت مکه باید جایگزین ساعت گرینویچ شود!

شرکت‌کنندگان در همایش "مکه؛ مرکز زمین" در قطر با اشاره به اینکه مکه مرکز زمین است باید از زمان مکه به عنوان زمان واحد جهانی به جای گرینویچ لندن استفاده شود، گفتند: ساعت گرینویچ بر اساس سیطره استعماری انگلیس به عنوان معیار انتخاب شده که باید ساعت مکه جایگزین آن شود. به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از اسلام آنلاین، علمای مسلمان ژئولوژی و شریعت روز شنبه 31 فروردین در همایش بین المللی "مکه؛ مرکز زمین" خواستند از ساعت مکه به عنوان زمان واحد جهانی به جای گرینویچ لندن بهره مند شوند، چرا که تحقیقات علمی دقیق نشان داده مکه مرکز زمین به شمار می رود. بنابراین خواستار استفاده از ساعت اسلامی مکه به جای گرینویچ شدند. این ساعت قبله را در هر مکانی در جهان مشخص می کند و عقربه های آن با حرکت طواف دور کعبه از چپ به راست و بر عکس عقربه های ساعتهای موجود است. یوسف القرضاوی رئیس اتحادیه جهانی علمای مسلمان طی این همایش از علمای مسلمان دعوت کرد که زمان را به وقت مکه تغیر دهند، چرا که این شهر مرکز کره زمین است و در ادامه با اشاره به اینکه تحقیقات علمی و نتایج حاصل که از عظمت قبله مسلمانان خبر می دهد، گفت: کعبه هویت مسلمانان بوده و باید از عزت مسلمانان حمایت کرد. هیچ برخوردی در اسلام میان علم و دین وجود ندارد و آیات بسیاری در قرآن کریم به این مسئله توجه می کنند.

Monday, April 21, 2008

"خداوندا، مرا از شر طرفدارانت حفظ کن "

روسیه ناشناخته (عکس)

نام روسیه سرزمین‌های سرد و پوشیده از برف را به یاد می‌آورد اما روسیه مناطقی با آب و هوای مدیترانه‌ای نیز دارد شهر Sochi‌ در سواحل دریای سیاه که میزبان المپیک زمستانی 2014 می‌باشد

Saturday, April 19, 2008

چگونه قاچهای ساعتی تعیین

کنفرانسی برای تدوین مناسب ترین روش تعیین زمان در نقاط مختلف جهان ، تشکیل شد. در این کنفرانس کره زمین را به ۲۴ قاچ تقسیم کردند که هر قاچ ۱۵ درجه طول جغرافیایی را بخود اختصاص می دهد. این یک تقسیم بندی طبیعی است زیرا کره زمین با سرعت ۱۵ درجه در ساعت می چرخد. در داخل هر قاچ ، ساعت فرقی نمی کند و اختلاف میان یک قاچ با قاچ بعدی دقیقا یک ساعت است. گرینویچ (لندن) در انگلستان ، به عنوان مبدا محاسبه برگزیده شد. بدین ترتیب وقتی در گرینویچ ظهر باشد ، در قاچ بعدی به سمت شرق ، ساعت یک بعد از ظهر است. در قاچ بعدی به سمت غرب ، ساعت یازده بامداد است. در شهر نیویورک که به اندازه پنج قاچ در سمت غرب گرینویچ واقع است ، ساعت ۷ بامداد است.

کشور ایالات متحد آمریکا به ترتیب بر اساس نصف النهار های هفتاد و پنجم ، نودم ، یکصد و پنجم و یکصد و بیستم به چهار قاچ ساعتی تقسیم شده است. زمان یا ساعت معمول در این قاچها را زمان استاندارد «شرقی» ، «مرکزی» ، «کوهستانی» و «اقیانوسی» می نامند.

در آن سوی کزه زمین از گرینویچ ، خط مقسم دیگری به نام « خط بین المللی تاریخ » وجود دارد. این خط ، تقریبا بر نصف النهار یکصد و هشتادم منطبق است ، وقتی در گرینویچ ظهر باشد ، در خط بین المللی تاریخ ، نیمه شب است . هر کس که از این خط بگذرد ، بسته به اینکه در جهت شرق می رود یا غرب ، یا یک روز عقب می افتد یا یک روز جلو.
چند وقت پیش یکی از دخترای همکار برام یه اس ام اس فرستاد با این مضمون: خیلی بی معرفتی ، خیلی نامردی ، خیلی بی معرفتی ، خیلی بی جنبه هستی ، آخه نامردم باید ازرو چی توز بفهمم موتور خریدی ؟!!!!!//منم بر اساس تجربه قبلی و تذکری که دوستان بهم داده بودن تصمیم گرفتن این سری قاطعانه تلافی کنم برای همین هم من هم براش یه اس ام اس فرستادم که :پنج روش آدم شدن 1...2...3...4...5...بی خود نگرد تو آدم بشو نیستی//دختره هم که نمی خواست کم بیاره یه اس ام اس فرستاد که :خيلي ببخشيد..شرمنده مثل اينکه موقع بدي مزاحم شدم..فقط می خواستم بپرسم آب خوردي آفتابه رو کجا گذاشتي؟!!!

Dengbej Qinyas

دیاری‌ دونیای‌ منداڵان

‌رۆژ ژمێری ساڵی 1387

Wednesday, April 16, 2008

اين همه محاسن + خانوم با چادر عربي و حجاب كامل در آب

تبدیل هر نوع عکس به عکس قدیمی

پرش یه رودخانه از روی دیگری

درياچه اروميه مي‌ميرد!

سه آمریکایی و سه ایرانی

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

آب نمای بسیار دیدنی

Tuesday, April 15, 2008

كبك

در شير دادن به بچه اگر زن مطالبه اجرت وپول كند بر همسر واجب است بدهد

مترجم منحصر به فرد پينگليش به فارسی

کیک عجیب و نگاه‌های عجیب‌تر به آن، آنهم در ایران! ـ

داستان خیلی خیلی کوتاه

ارژنگ حاتمي



جوجه ها سر سفره ناهار گفتند:« آخرش كبدمون از كار مي افته، چرا بايد هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوريم و حتي يك بار هم يك ناهار درست و حسابي نداشته باشيم؟!»، خروس سرش را پايين انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.



مادر گفت:اگر غذات رو نخوري مي گم «لولو» بيآد بخورتت، كودك باز هم گريه كرد،مادر داد زد:«لولو» بيا!، لولو آمد، كودك خنديد. مادر گفت:« لولو! واقعاً ما لولوها بچه هامون رو بايد از چي بترسونيم؟!»



از صبح تا شب سيب مي خورد،هر سيب كه تمام ميشد سريع به سراغ سيب ديگري مي رفت،تنها اميدش پيدا كردن يك كرم سيب ديگر بود ... اما ناگذير با يك كرم دندان ازدواج كرد!



هر چقدر به دوستانش گفت اين كشتي من سي- 130 و توپولف نيست، فايده نداشت، ديگر دوستانش سوار كشتي اش نمي شدند ... و به همين دليل بود كه كارتون يوگي و دوستان يك دفعه و ناگهاني تمام شد.



دوستش مي خورد و مي خوابيد اما او پله هاي ترقي را يكي يكي و با زحمت بالا مي رفت، به جايي رسيد كه ديگه بالا رفتن از پله ها براش ممكن نبود، ناگهان صداي دوستش را از آن بالا بالاها شنيد:« ديدي آسانسور ترقي هم وجود داره ؟!»



پروانه در ميان گل ها بود و او محو زيباي اش شده بود، ناگهان مشتي بر صورتش فرو آمد:« مگه خودت خواهر مادر نداري!»



تخته پاك كن گفت:« الآن تو را پاك مي كنم.»، اما تنها كاري كه كرد اين بود كه همان چند خط سفيد روي تخته سياه را هم از بين برد.



دماغش را عمل كرد، حالا به جاي اون دماغ گنده يه دماغ كوچولوي سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگي مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحي بيني مخصوص آدماست نه فيل ها!


مگس كش سوسك رو كشت، اما هيچ كس او را به خاطر سوء استفاده از اختياراتش محاكمه نكرد.


تمام پل هاي پشت سر رو خراب كرده بود، عادتش بود كه از هر پلي كه رد ميشه اونو خراب كنه و براي برگشتن از هواپيما استفاده كنه!

ارمنی ها اسم تمام پسرهاشونو یا ابالفضل یا عباس میگذارند! ـ۲۱۸

ناگفته های قتلهای 1377

Monday, April 14, 2008

شکوفايی و انحطاط تمدن اسلامی
نوشتهء فرنان برودل
مترجم: عبدی کلانتری
فايل صوتی
فايل صوتی با سرعت معمولی
توضيح مترجم ـ فرنان برودل از بزرگان مکتب تاريخنگاری«آنال» در فرانسه است. از او تاريخ چندجلدی سرمايه داری اروپايی و حوزهء مديترانه به انگليسی در دسترس است. (برای آشنايی با مکتب آنال و روش تاريخنگاری شاخه های آن نگاه کنيد به: «تاريخ، فرهنگ، تکست؛ دربارهء روش در تاريخنگاری معاصر»، نوشتهء لين هانت، ترجمهء عبدی کلانتری، کنکاش، دفتر نهم، بهار ۱۳۷۲، ويژه تاريخنگاری معاصر). گزيدهء حاضر از نسخهء انگليسی کتاب «تاريخ تمدنها» (۱۹۸۷) برگرفته و به فارسی ترجمه شده که ما آنرا برای پنج برنامهء مستقل راديويی تنظيم کرده ايم. اين بخش ها عباتند از:
بخش اول ـ خاورنزديک پيش از اسلام
بخش دوم ـ سرآغاز تمدن اسلامی

بخش سوم ـ عصرطلايی تمدن اسلامی

بخش چهارم ـ علم و فلسفه در تمدن اسلامی

بخش پنجم ـ انحطاط تمدن اسلامی


--------------------------------------------------------------------------------

دورانی دراز لازم است تا تمدن ها به دنيا آيند، مستقر شوند، و رشد کنند. اين گفته حقيقت دارد ک اسلام طی چند سال کوتاه با [کوشش] حضرت محمد پديدار شد؛ اما همين گفته گمراه کننده و دشوارفهم نيز می تواند باشد. مسيحيت نيز به همين شيوه با عيسا زاده شد، اما به تعبيری، اين دين در عصر پيش از عيسا ريشه دارد. بدون محمد و عيسا، اسلام و مسيحيت وجود نمی داشتند، اما هريک از اين اديان جديد، بر بدنهء تمدنی چنگ انداخت که پيش تر برجا مستقر بود و در [کالبد] دين تازه روح دميد. هرکدام از اين دو دين توانست از ميراثی غنی بهره بگيرد ــ از گذشته، اکنون ِ در حال زيست، و آينده [ای که تمدن های بزرگ گذشته عطا کردند].
[. . .]

تمدن اسلامی، همچون تمدن مغرب زمين، اقتباسی و اخذ شده است ــ اگر اصطلاح آلفرد وبر را به کار گيريم، بايد بگوييم [تمدن اسلامی همچون تمدن غرب] تمدنی از مرتبهء دوّم است. اين تمدن بر لوحی پاک نقش زده نشد، بلکه بر بستر زنده و پرگداز تمدن ماقبل خود در خاور نزديک بنا نهاده شد.

[. . .]
خاورنزديک پيش از اسلام
خاور نزديک که ابتدا توسط آسوريان (آشوريان) متحد شده بود، در مراحل بعدی با پيروزی های پادشاهان ايرانی، نظير کورش کبير، کمبوجيه (کامبيز) و داريوش بزرگ (۵۲۱-۴۸۵ قبل از ميلاد) انسجام خود را حفظ کرد. دو قرن بعد، ساختار رفيعی که دودمان هخامنشی برپاکرده بود در برابر حملات يونانيان و مقدونی ها به رهبری اسکندر کبير (۳۳۶- ۳۲۳ قبل از ميلاد) سقوط کرد. پيروزی يونانيان و مقدونيان حتا سريع تر از پيروزی اعراب يکصدسال پس از اين تاريخ بود.
آن ده قرن، به طور عمده، دوران با اهميتی بود که می توان آنرا دوران «استعمار» و تسلط يونانيان بر منطقهء وسيعی ميان آب های مديترانه و اقيانوس هند نام نهاد. يونانيان، در مقام «استعمارگر» ، شهرها و بنادر مهمی همچون انطاکيه (آنتيوک) و اسکندريه (الکزاندريا) ساختند و دولت های گسترده ای بنانهادند ــ نظير سوريهء سلوکيان و مقدونيهء سلسلهء بطالسه [پتولمی ها، بطميوس اول و دوم واليان مقدونی مصر]. اين فرمانروايان، هرچند در ميان رعايای خود رفت و آمد می کردند اما با آنها درنمی آميختند؛ آنها هرگز در مناطق روستايی که همچنان برای شان بيگانه بود، سکونت نمی جـُستند. در واقع اهالی ِ کم شمار يونانی ـ مقدونی، اين خطهء وسيع آسيا را چنان به استعمار خود درآوردند که بعدها اروپاييان، آفريقا را متصرف شدند، يعنی زبان، قواعد اداری و ديناميسم و تحرک [فرهنگی] خود را بر اين مناطق تحت سلطه تحميل کردند.
کشورگشايی روميان نيز به آسيای صغير، سوريه، و مصر کشيده شد و اين دوران «استعماری» را تداوم بخشيد. در پس پشت ظاهر رومی، همان فرهنگ يونانی بود که دوام يافت؛ همين فرهنگ پس از سقوط امپراتوری روم در قرن پنجم، به هنگامی که بيزانس ــ يا همان تمدن يونانی ــ جای اش را گرفت دوباره احيا شد. «ای اف گوتيه» که تا چندی پيش در الجزاير می زيست، اشتغال فکری بزرگی با اين ماجراجويی عظيم استعماری داشت، عصری که سرانجام تاريخ آنرا محو کرد و اثری از آن برجانگذاشت.
خاور نزديک، به عنوان يک خطهء مستعمره شده، با سروران خود ميانهء خوبی نداشت. از سال ۲۵۶ قبل از ميلاد به بعد، دولت بزرگ سلسلهء اشکانيان پارتی، و سپس ساسانيان ايرانی (از سال ۲۲۴ ميلادی)، خود را از مرزهای [شبه قارهء] هند تا دروازه های شکنندهء سوريه گسترانده و مستقر کرده بودند. روم و بيزانس، جنگ های فرسايشی بزرگی عليه اين همسايهء مقتدر، سازمان يافته، و ستيزه جو به راه انداختند، همسايه ای با نيروی وسيع تيولداری و سازمان اداری و سواره نظام؛ و پيوسته به خاور دور از طريق هند، مغولستان، و چين. سلاحی که سلحشوران ايرانی به کار می بردند، کمانی که تير آن می توانست از ميان سپر سينهء روميان عبور کند، به احتمال زياد ساختهء مغول بود. ايران (پرشيا)، الهام گرفته از «دين برتر زرتشت»، قاطعانه در برابر «مهاجم ـ [فرهنگ يونانی يا تمدن] هلنيسم» مقاومت می کرد.
اما اين خصومت سياسی، مانع از آن نبود که ايران باستان، در موارد معينی، تأثيرات فرهنگی غرب را پذيرا شود. فيلسوفان يونانی که توسط «جاستی نی ين» [امپراتور روم شرقی] تحت پيگرد بودند، به تيسفون، پايتخت بزرگ کنارهء دجله پناه می آوردند؛ و از طريق ايران بود که رافضيان و مرتدان مسيحی مورد تعقيب در بيزانس، خود را به چين می رساندند، سرزمينی که بعدها در آن توفيق بسيار کسب کردند.
بنابراين، در خاور نزديک که چنين درگير نبرد ميان قدرت ها بود و به مسيحيت نيز گرويده بود و همزمان در برابر يونانيان مقاومت می کرد، نخستين کشورگشايان عرب (سالهای ۶۳۴-۶۴۲ ميلادی) توانستند متحدانی طبيعی داشته باشند. سوريه در سال ۶۳۴ و مصر در سال ۶۳۹ ميلادی از اعراب استقبال کردند.
غير منتظره تر از آن، ايران (پرشيا) نيز در سال ۶۴۲ مقهور اعراب شد. اين امپراتوری باستانی، که در جنگ های طولانی با روم و بيزانس فرسوده شده بود، علارغم داشتن ارتشی با اسب ها و فيل ها، نتوانست به طرز مؤثری در برابر مهاجمان بی رحم ِ شترسوار مقاومت کند. خاور نزديک به زانو درآمد و خود را تسليم اعراب کرد. شکست دادن شمال آفريقا ميان قرن هفتم تا آغاز قرن هشتم برای اعراب دشوارتر صورت گرفت؛ اما پس از آن، اعراب توانستند به سرعت در سال ۷۱۱ ميلادی بر اسپانيا تسلط پيدا کنند.


روی هم رفته، به استثنای کوهستانهای آسيای صغير که از سوی بيزانس حفاظت و نگهداری می شد، جنگجويان عرب به سرعت بر سراسر خاور نزديک دست پيدا کردند و بلافاصله هجوم خود را به سمت غرب ادامه دادند.

سرعت پيروزی ها [ی اعراب مسلمان] ناشی از چه عواملی بود؟ الف) آيا نتيجهء شبيخونهای ناگهانی بود هنگامی که هيچکس انتظارش را نداشت؟ ب) آيا اين پيروزی ها برآيند طبيعی حملات سريع و تخريب کننده ای بود که شهرها را به محاصره در می آورد و مجبورشان می کرد يکی پس از ديگری تسليم شوند؟ يا، ج) ثمرهء تغييرات آرامی بود که در خاور نزديک سرانجام در يکجا به اوج خود رسيده و به نقطه ای می رسيد که به زبان امروزی آنرا «روند استعمار زدايی می خوانند؟
هرسهء اين فرضيه ها بدون شک معتبرند. اما در تاريخنگاری تمدن ها، چنين دلايل کوتاه دامنه ای کفايت نمی کند. چنين شکست همه جانبه و هميشگی ای را نمی توان تنها با عواملی مثل تبانی شکست خوردگان و سستی و رخوت آنان توضيح داد. آيا منطقی تر نخواهد بود که بپذيريم ميان نيروی پيروزمند و نيروی مغلوب، نوعی قرابت عميق و خويشاوندی دينی ـ اخلاقی وجود داشت که خود ثمرهء همزيستی های طولانی بود؟ دينی که محمد عرضه کرد، در واقع، در قلب خاور نزديک سکه زده شد و با باورهای بنيادی روحی و مذهبی اين خطه همخوان بود. اسلام، در بهار کشورگشايی های خود، همان تمدن شرق باستان را بار ديگر زنده کرد، تمدنی که طی قرون، چنين با اقتدار برجا مانده بود و دست کم می توان آنرا پس از خود عربستان، «ستون دوم» عمارت تمدنی اين سرزمين به شمار آورد. اسلام به عنوان يک «تمدن» در خطه هايی بسيار غنی توانست ريشه بدواند که در مقايسه با آنها، عربستان بسيار فقير می نمود. اين سرنوشت اسلام بود که تمدنی موجود را در يک مدار ديگر دوباره به حرکت در آورد و آنرا به قله هايی برساند که هرگز تصورش نمی رفت.


سرآغاز تمدن اسلامی
نوشتهء فرنان برودل
مترجم: عبدی کلانتری
فايل صوتی
فايل صوتی با سرعت معمولی
نقطهء اوج شکوهمند اسلام ميان قرن های هشتم تا دوازدهم بود. همه در اين مورد اتفاق نظر دارند. اما انحطاط آن از چه زمانی آغاز شد؟ افول قطعی آن را معمولاً از قرن سيزدهم به حساب آورده اند. ولی اين تاريخ، دو معنای متفاوت را در هم می آميزد: پايان عصر شکوفايی، و پايان يک تمدن.
در قرن سيزدهم، اسلام آشکارا موقعيت و مقام رهبری خود را [در جهان] از دست داد. اما زوالِ به راستی خطرناک اسلام تا قرن هجدهم به وقوع نپيوست؛ فاصله ای که در زيست طولانی تمدن ها، دورانی کوتاه محسوب می شود. [تمدن اسلامی] در اين تاريخ با کشورهايی که امروزه آن ها را «توسعه نيافته» می ناميم، سرنوشتی مشترک پيدا کرد، کشورهايی که به خاطر نرسيدن به انقلاب صنعتی، عقب ماندند، يعنی نخستين انقلابی که جهان را با سرعت سرسام آور ماشين به جلو راند. اين ناکامی اوليه، [نرسيدن به انقلاب صنعتی]، به خودی خود مرگ اسلام به مثابه يک تمدن را باعث نشد. آنچه روی داد اين بود که اروپا به اندازهء دو قرن پيشرفت مادی، اسلام را پشت سر نهاد.
پيش از قرون هشتم و نهم، تمدن اسلامی وجود نداشت. اسلام طی همان چند سالی که اعراب موفق شدند يک امپراتوری را مقهور خود کنند، تبديل به يک موجوديت سياسی شد. اما «تمدن اسلامی» زادهء وحدت آن امپراتوری بود با يک تمدن باستانی که سرزمين آن به تصرف اسلام درآمده بود. ساليان دراز و نسل های متعدد می بايست سپری شود تا اين روند تمدنی تحقق يابد. در ابتدای کار، اعراب به هيچ وجه در صدد برنيامدند که رعايای تسليم شده را به کيش خود درآورند. برعکس، آنها با تسخير تمدن های ايران، سوريه، مصر، آفريقا (آفريقای رومی که اعراب آن را ايفريقيه می خواندند و تا اندازهء زيادی با تونس امروزی يکی می شد)، و اسپانيا (يا آندالوس)، خود را در جايگاه مرکزی بهره کشی [مالی] از اين تمدنها قرار دادند. اگر يک فرد مسيحی می خواست به اسلام روی آورد، شلاق می خورد. چرا؟ زيرا غيرمسلمانان می بايست خراج بدهند، پس فاتحان جديد نمی خواستند درآمد خود را [با تحميل دين شان] تنزل دهند. «مردمان مناطق اشغال شده، راه و رسم خود را حفظ کردند . . . با آنها همچون گلهء گاو و گوسفندی رفتار می شد که در موقعيت برتری قرار گرفته بودند و می بايست از آنها مراقبت به عمل آورد تا بتوانند بيشترين خراج را بپردازند.» (گاستون ويت)
اين شرايطی بود ک طی خلافت چهار جانشين محمد (۶۳۲-۶۶۰ ميلادی) بر سرزمين های اشغال شده حاکم بود. اين اوضاع در دوران امويان (۶۶۰-۷۵۰) نيز به همين شکل باقی ماند. امويان دمشق را پايتخت خود قرار دادند. طی اين سالهای جنگ و گريز مداوم، مسايل دينی هرگز مطرح نبود. برای مثال، نبرد با بيزانس يک نبرد سياسی بود، نه جنگی مذهبی.
گذشته از اين، سازمان اداری ِ سرزمين های اشغالی، در دست «بوميان» (غير عرب) باقی ماند، و اسناد کشوری کماکان به زبانهای يونانی يا پهلوی (فارسی عصر باستان) نوشته می شد.
هنر و معماری نيز در منابع الهام خود همچنان هِلنی [يونانی] باقی ماند، حتا در ساختمان مساجد. حياط مرکزی، رديف ستونها، طاقها، دالان ها، و گنبدها همه از مدل بيزانسی پيروی می کردند. فقط منارهء مسجد، که برای اذان گويان طراحی شده بود، اصالت اسلامی داشت، هرچند همان نيز بی شباهت به برج ناقوس مسيحی نبود. در اين نخستين مرحلهء کشورگشايی، اعراب موفق به ايجاد يک «امپراتوری» و يک «دولت» شدند، اما هنوز يک تمدن به وجود نياورده بودند.
فقط در ميانهء قرن هشتم بود که تحولات اساسی و تعيين کننده به وقوع پيوستندــ خيزش گسترده ای در پهنه های سياسی، اجتماعی، و سرانجام انديشگی، به هنگامی روی داد که خلافت به سلسلهء عباسيان رسيد و پرچم سياه آنان جايگزين پرچم سفيد امويان شد؛ و اين زمانی بود که دنيای اسلام به سمت مشرق روی کرد و خود را تا اندازه ای از حوزهء مديترانه عقب کشيد، حوزه ای که قبلاً توجهی وافر به آن داشت.
تحت حاکميت خلفای جديد، پايتخت اسلام از دمشق به بغداد منتقل شد و همين انتقال باعث نارضايتی کسانی شد که نفوذ خود را رو به تنزل می ديدند، همچنين اهالی سرزمين های تحت سلطه نيز ناخشنود شدند. اين پايان دوران قيادت اعراب «اصيل» بود، قيادتی که يک قرن به درازا کشيده بود ــ سه يا چهار نسل برجسته ــ که طی آن، طبقهء زبدهء جنگجويان و سلحشوران عرب به تدريج در ميان خوشگذرانی های ناشی از ثروت و تجملات (همان که تمدن اش می ناميم) غوطه خورده و به مرتبه ای رسيدند که ابن خلدون، اشراف زادهء عرب اهل آندالوس، بعدها زير عنوان «شـّر مجسم» توصيف کرد.
سپس، به طور کاملاً طبيعی، کشورهای متمدن و قديمی تر، برتری خود را دوباره ابقا کردند، و اين زمانی بود که از هرسو ثروت مادی به سرعت درحال افزايش بود. حوالی سال ۸۲۰ ميلادی، درآمد سالانهء خليفهء اسلام شايد پنج برابر درآمد امپراتوری بيزانس بود. تحت يک سيستم بازرگانی ِ سرمايه دارانه که از زمانهء خود بسيار پيشرفته تر بود، و تا اقصا نقاط چين و هند، خليج فارس، اتيوپی، دريای سرخ، تونس، و آندالوس گسترده می شد، دارايی های کلانی به چنگ خلافت می افتاد.
صفت «سرمايه دارانه» برای چنين نظامی چندان نابهنگام نيست. از يک سر جهان اسلام تا آن سر ديگرش، سوداگران بدون اتلاف وقت، دست در کار معاملات و داد وستد بودند. يک نويسندهء عرب به نام حريری، تاجری را توصيف می کند که می گويد، «من می خواهم زغفران ايران را به چين ببرم چون در آنجا بهای بالايی دارد، و سپس ظروف چينی را به يونان بفرستم، پارچه های زربفت يونانی را به هند و آهن آلات هندی را به آلپو، شيشهء آلپو را به يمن، و پارچه های راه راه يمنی را به ايران منتقل کنم و . . .»
در شهر بصره، حل و فصل معاملات توسط سيستمی انجام می گرفت که ما امروزه آن را تهاتری ــ معاوضهء جنس با جنس ــ می ناميم.
تجارت به معنی [رونق] شهرها بود. برای تمرکز فعاليت های تجاری، شهرهايی بزرگ ساخته شد. اين شهرها نه تنها شامل بغداد می شد، شهری که از سال ۷۶۲ تا سال ۱۲۵۸ ميلادی که به وسيلهء مغولها به طرز بی رحمانه ای ويران شد، يک «شهر نور» واقعی به شمار می آمد و در جهان قديم، بزرگ ترين و ثروتمند ترين پايتخت محسوب می گشت، بلکه شهر بزرگ سامره در نزديکی دجله، و همچنين بندر بزرگ بصره، قاهره، دمشق، تونس (تجلی دوبارهء کارتاژ)، و کوردوبا را هم در بر می گرفت.
همهء اين شهرها، به مدد نصّ قرآن و شعر سنتی کهن عرب، زبانی را توسعه دادند که می توان آنرا زبان «کلاسيک» عربی نام گذاشت ــ زبانی فرهيخته، مصنوع، و ادبی، که تبديل به شيوهء بيان [کتبی] رايج کشورهای اسلامی شد، درست همانند زبان لاتين در کشورهای مسيحی. از سوی ديگر، شکل های محلی زبان عربی که جداگانه در کشورهای مختلف در محاورات به کار می رفت، حتا زبان در خود عربستان، به تدريج تبديل به زبانهای محلی می شدند. عربی کلاسيک نه تنها يک زبان محسوب می شد بلکه ادبيات، فلسفه، يک دين جهانشمول و پرانرژی، و يک تمدن را هم دربر می گرفت که نخست در شهر بغداد قوام می يافت و از آنجا به دورترين نقاط دنيا راه پيدا می کرد.
اين درجه از توسعهء تمدنی، حتا پيش از دوران عباسی، باعث کسری ديوانيان و خادمان دولتی می شد. در سال ۷۰۰ ميلادی، عبدالملک، خليفهء اموی، شخصی به نام يوهانس داماسينوس (۶۵۵-۷۴۹) را که مشاور خليفه بود و بعدها راهب شد، به حضور خود خواند و به او گفت تصميم دارد از آن پس استفاده از زبان يونانی را درهمهء اسناد اداری قدغن کند. تايخنگار عرب بَلـَدوری (Baladori) در اين باره می نويسد، «اين تصميم، يوهانس داماسينوس را به شدت ناخشنود کرد و او با اوقات تلخی از پيشگاه خليفه رفت. داماسينوس در ملاقات با تعدادی از دولتمردان يونانی تبار به آنها گفت: وقت آن رسيده که شما دنبال شغل ديگری باشيد، خداوند کار فعلی شما را تعطيل کرده است.»
اين لحظه، پايان يک «راه و رسم زندگی» طولانی بود که طی آن مسلمانان و مسيحيان در کنار هم به شکل صلح آميز می زيستند. پس از اين لحظه، دورانی به کلی متفاوت آغاز شد.
وحدت زبانی در جهان عرب، ابزار بسيار مهمی بود که با آن ارتباطات فکری، تجاری، سياسی، و اداری ممکن می شد. نامه های بازرگانان يهودی به زبان عربی ــ اما با حروف عبری ــ نوشته می شدند. اين سرمايهء زبانی به رونق فرهنگ کمکی بزرگ کرد. مأمون (۸۱۳-۸۳۳ ميلادی) فرزند هارون الرشيد، دستور ترجمهء تعداد زيادی از کتب خارجی، به ويژه يونانی را به زبان عربی صادر کرد. دانش موجود در اين کتابها به سرعت منتشر می شد زيرا اسلام به فاصلهء کوتاهی، شروع به استفاده از کاغذ کرد که به مراتب از پوست حيوان برای نوشتن، ارزان تر تمام می شد. گفته می شود در شهر کوردوبا، خليفه الحکـَم دوم (۹۶۱-۹۷۶) کتابخانه ای داشت که در آن ۴۰۰۰۰۰ (چهارصد هزار) کتاب خطی و چهل و چهار جلد فهرست کتب نگهداری می شد. حتا اگر اين آمار تا اندازه ای اغراق شده باشند، باز بايد به ياد داشته باشيم که کتابخانهء شارل پنجم در فرانسه (شارل حکيم، فرزند جان خيرانديش) فقط ۹۰۰ (نهصد) کتاب در خود داشت.
طی اين قرون مهم بود که اسلام از درون متحول شد. دين محمد توسط تفسيرها و تأويل هايی به سبک بيزانس پيچيده تر می شد و در کنار آن نوعی از بينش عارفانه رشد می کرد که به گمان بسياری از صاحبنظران، احيای حکمت نوافلاطونی (نئوپلاتونيسم) بود. حتا فرقهء انشعابی شيعه نيز از منابعی ورای حوزهء اسلام عربی، نيرو می گرفت. شيعيان، از خليفهء شهيد علی پيروی می کردند که در تضاد با جريان اصلی سـُنی حرکت می کرد. يکی از اماکن زيارت آنها، شهر کربلا در عراق، هنوز هرساله هزاران زائر را به خود جلب می کند. «ای اف گوتيه» می نويسد، «علی همچون يک عيسای دوم و مادرش فاطمه، به سان مريم باکرهء دوم به نظر می رسيدند. مرگ علی و فرزندانش را به شيوهء مصائب عيسا مسيح، نقل می کردند.» [منظور گوتيه می تواند حسين و فاطمهء زهرا نيز باشد ـ م]
به اين سان، اسلام حتا در بدنهء اصلی خود نيز با وام گرفتن از تمدن های باستانی شرق و مديترانه، خويشتن را بازآفرينی کرد و به کمک يک زبان مشترک، مأموريت آنجهانی و اين جهانی اش را با آن عناصر اخذشده، ادامه داد. شروع اسلام در عربستان فقط يک اپيزود يا فصل کوتاه بود. از يک نقطه نظر، درحقيقت، تمدن اسلامی تنها زمانی آغاز شد که انبوه مردمان غيرعرب به اسلام روی آوردند و مدارس [مکاتب] اسلامی در ميان امت مسلمان از آتلانتيک تا پامير پخش شدند. به اين ترتيب، يک بار ديگر، همان شراب کهنه در بطری های تازه ريخته شد.
بخش بعدی ـ عصرطلايی تمدن اسلامی


عصر طلايی اسلام
نوشتهء فرنان برودل
مترجم: عبدی کلانتری
فايل صوتی
فايل صوتی با سرعت معمولی
به مدت چهار يا پنج قرن، اسلام درخشان ترين تمدن جهان در عصر قديم به شمار می آمد. عصر طلايی، به تقريب از زمان مأمون، سازندهء بيت الحکمت در بغداد (دارای کتابخانه، مرکز ترجمه، و رصدخانهء ستاره شناسی)، آغاز می شود و تا مرگ ابن رشد، آخرين فرد از گروه فيلسوفان بزرگ اسلامی، به پايان می رسد. مرگ ابن رشد به سال ۱۱۹۸ در مراکش در سن هفتاد و دو سالگی رخ داد. اما تاريخ هنرها و علوم تنها کليد عظمت اسلام در اين دوران به شمار نمی رود.
لئون گوتيه، تاريخنگار فلسفهء اسلامی، اشاره دارد که دوران رونق انديشهء اسلامی، «همان اوقات صلح و رونق اقتصادی بود، يعنی دوره ای که ثروت و اقبال [دولت] اجازه می داد که خليفه ای روشن انديش و قدرتمند، حامی [فرهنگ] باشد. خلفای عباسی در شرق در قرون هشتم و نهم، از المنصور تا المتوکل، از اين شمار بودند؛ آنها بی وقفه به مدت صدسال، مشوق گسترش علم و فلسفهء يونانی در جهان اسلام گشتند، تلاشی که به همت مترجمان مسيحی ِ نسطوری انجام می گرفت. . . به همين شيوه، در مناطق غربی، در قرن دوازدهم، خلفای الموحدون (المحاد / Almohad) بر اين عادت بودند که با دکتر يا فيلسوفِ مورد علاقهء خود، بحث های نظریِ طولانی داشته باشند. از سوی ديگر، در دورانی که امپراتوری به جانب بی اعتدالی و تضاد درونی درمی غلطيد، متفکران سنت شکن، اين امکان را پيدا می کردند که در ميان سلاطين رقيب، به حامیِ معتدل تری روی آورند ــ کسی مانند سيف الله امير آلپو (حلب) در نيمهء نخست قرن نهم، که فارابی را تحت حمايت خود گرفت.»
لئون گوتيه اهميت مسأله را به وضوح در تاريخ سياسی جستجو می کند. تمدن از ديد او مديون شاهزادگان و مستبدان روشن انديش است. اما زوال سريع خلافت بغداد به دنبال ناکامی های متعدد، که به چندپارگی های سياسی بی سابقه ای منجر شد، به هيچ وجه گسترش فلسفه را از رونق نينداخت. برعکس، همين چندپارگی باعث آزادی نسبی فکر و انديشه بود، درست به اين دليل که يک انديشمند می توانست از يک دولت يا حامی، به دولت يا حامیِ ديگری در همان نزديکی روی آورد. همين ويژگی، به طور مکرر در ايتاليای عصر رنسانس و اروپای قرون هفدهم و هجدهم به چشم می خورد. اسلام هم بارها و بارها به همين شيوه، فرصت فراهم می کرد.
اما برتری های انديشمندانه به تنهايی [برای شکوفايی فرهنگی] کفايت نمی کنند. امتيازات مادی است که دوام انديشه را توضيح می دهند. حوالی سال ۷۵۰ ميلادی، اسلام از لحاظ جغرافيايی به وسيع ترين حد خود رسيده بود. گسترش بيشتر، با مقاومت از خارج روبرو می شد. قسطنطنيه که در سال ۷۱۸ به محاصره درآمده بود، به يمن دليری امپراتور لئوی سوم، اهل ايسورا [جنوب آسيای صغير، ترکيهء کنونی]، و شور و تهور يونانی [از گزند حملهء اسلام] نجات پيدا کرد؛ مناطق غربی و خطهء گال (Gaul) نيز با پيروزی شارل مارتل در نبرد تور يا پوآتيه در سال ۷۳۲ يا ۷۳۳، و شورش همزمان در مغرب [مراکش، در شمال آفريقا]، نجات پيدا کردند.
در نتيجه، در مناطق مرزی امپراتوری اسلام، درجه ای از ثبات به وجود آمد، درحاليکه در درون اين مرزها، يک سيستم اقتصادی پهناور ريشه دواند، رشد کرد، و ثمر داد.
اين رشد [اقتصادی] مربوط به استقرار اقتصاد بازار بود؛ اقتصادی مبتنی بر پول و «تجاری شدن» روزافزون ِ محصولات کشاورزی که همه يکجا در محل توليد خود به مصرف نمی رسيدند بلکه اضافه توليد آن در شهرها فروخته می شد و به رونق عمومی اين نظام ياری می رساند. تجارت خرما هرساله، صدهزار بار شتر را به حرکت درمی آورد. بازارچه های شهرها به نامهايی چون «خانهء خربزه [و هندوانه]» شهرت می يافتند. اين ميوه جات که از شهر مرو در ماوراء النهر [آسيای مرکزی] می آمدند، به ويژه مشتريان بسيار داشتند. همين ميوه ها به شکل خشکبار در محموله های بسيار بزرگ و از مسيرهای بسيار طولانی، به غرب صادر می شدند؛ ميوه های تازه را، در محفظه های مخصوص چرمی و در ميان يخ، طی چندمرحلهء انتقالی، به بغداد می فرستادند. کشت نيشکر نيز صنعت خاص خود را به وجود آورد. در رابطه با صنايع غذايی، آسياب کردن آرد نيز توسعه پيدا کرد. به سال ۹۴۷، آسياب های آبی در نزديکی بغداد و آسياب های بادی در سيستان به کار مشغول بودند. در شهر بصره، جريان آب دجله برای به کار انداختن چرخهای آسيا مورد استفاده قرار می گرفت.

اين اقتصاد پر رونق باعث توسعهء صنايع متعددی شد، از جمله آهن، چوب، و پارچه (کتان، ابريشم، پنبه بافت، و اجناس پشمی)؛ مزارع پنبه نيز در شرق توسعه پيدا کردند. قالی های بخارا، ارمنستان، و ايران شهرت بسيار داشتند. شهر بصره، واردکنندهء مقدار عظيمی کرم قرمز [بدن کرم خشک شده برای رنگ کردن] و نيل بود تا با آنها پارچه ها را به رنگ سرخ و آبی درآورند. نيل هندی که از مسير کابل می آمد، بر همين محصول از مصر عليا، برتری کيفی داشت.
اين فعاليت های اقتصادی، خود برايندهای سياسی و اجتماعی داشتند. اقتصاد پولی، پايه های جامعه ای را که از اربابان و روستاييان تشکيل می شد، به شدت تکان داد. اغنيا، غنی تر و متکبرتر، و محرومان بازهم محروم تر می شدند. رشد تکنيک های آبياری باعث افزايش تقاضا برای نيروی کار بردگان کشاورزی می شد؛ و ثروت اسلام اين امکان را می داد که در برابر رقيبان، پنج تا شش برابر قيمت رايج، برای خريد اين نيرو پرداخت شود. ناآرامی های اجتماعی نتيجهء اين وضعيت بود. ثروت و نعمت اسلامی تنها عامل ناآرامی نبود اما به ميزان زيادی در رشد آن دخيل بود. فضايی از تحريکات انقلابی و يک سلسله شورش های بی وقفهء شهری و روستايی به وقوع پيوست که می توان آنها را با جنبش های ملی گرای آنزمان پيوند داد، نظير فتنه هايی که در ايران بالا گرفت. نوشته های اين دوره به راحتی کاربرد اصطلاحات و مفاهيم امروزينی چون ناسيوناليسم، سرمايه داری، و مبارزهء طبقاتی را امکانپذير می کند. [توضيح مترجم: تعريف فرنان برودل از نظام سرمايه داری، نقش عنصر سرمايهء تجاری ِ اوليه، و زمانبندی آغاز وجه توليد سرمايه داری مدرن، از سوی برخی از تاريخدانان مورد انتقاد قرار گرفته است. مطالعات معروفی که با عنوان «بحث گذار» ــ گذار از فئوداليسم به سرمايه داری در اروپا و دلايل، چگونگی، و زمان آن ــ در ميان تاريخنگاران بريتانيايی درگرفت، از جمله مباحث مربوط است.]
برای نمونه، در جزوه ای که توسط نويسنده ای به نام الافريقی حوالی سال ۱۰۰۰ تحرير شده، چنين آمده، «هرگز! بی ترديد تا وقتی که چنين دست تنگ و فقير بمانم، نزد خدا دعا نخواهم کرد. بگذار شيخ دعا بخواند، همان که فرماندهء نظام است و انبارهای اش لبريز از مايحتاج. چرا دعا بگزارم؟ مگر توانمندم؟ يا مگر قصری دارم با اسب های بسيار و پوشاک مرغوب و کمربندی از طلا؟ این رياکاری است که من دست به دعا بردارم درحاليکه حتا يک وجب خاک به من تعلق ندارد.»
از آنجا که همه چيز به يکديگر مربوط است، جنبش های بدعت آميز، يا الحادی در اسلام که طی اين قرون ِ پرتلاطم پديدار شدند همه، نظير جنبش های الحادی قرون وسطا در اروپا، ريشه های اجتماعی و سياسی داشتند. پيدايش و گسترش يک فرقهء انشعابی و شکلی که به خود می گيرد تابع شرايط مساعد يا شرايط سخت و پيگردهای شديد است. تاريخ تفکر اسلامی پيوند تنگاتنگی با رشد اين دستجات متنوع و چندشاخه دارد.
يک تاريخنگار به نام «آ. مِتز» برای توصيف عصر طلايی اسلام از واژهء چندمعنايی «رنسانس» استفاده کرده است. کار او به اين معنی است که برجستگی تمدن اسلامی در اين دوران را تنها می توان با رنسانس پرشکوه ايتاليا مقايسه کرد. حُسـن اين مقايسه آن است که واقعيتی را مؤکد می کند: اينکه همانند ايتاليا در قرن پانزدهم، در شکوفايی تمدن اسلامی نيز، ثروت و رونق مادی و فکری هردو نقش داشتند. هردوی اين تمدنها متکی بودند بر جوامعی شهری که از رونق تجاری و ثروت مالی بهره می گرفتند. هردوی اين تمدنها، ثمرهء تلاش حلقه های کوچک اما درخشان ِ افرادی استثنايی بودند که از تمدن باستان تأثيری عميق گرفته بودند، تمدنی که آنرا ستايش کرده، به تجديد حيات آن کمر بستند؛ افرادی که قرنها از مردم همعصر خويش جلوتر بودند. همچنين، هردوی اين تمدنها از سوی قبايل غير متمدن فراسوی مرزهای خود، در معرض تهديد قرار می گرفتند.
تهديدی که متوجه ايتاليا در پايان قرن پانزدهم ميلادی بود از سوی کوه نشينان غيرمتمدن ِ سوئيس، آلمانی های شمال تنگهء برِنـِر (Brenner Pass)، فرانسوی ها، اسپانيايی های چابک پا، يا ترکان (که «اوترانتو» را در سال ۱۴۸۰ تسخير کردند)، می آمد. تهديدی که متوجه تمدن اسلامی ِ عصر ابن سينا و ابن رشد می شد، از طرف ترکهای سلجوق، بربرها [ی شمال آفريقا]، صحرانشينان ِ همان خطه، و صليبيون ِ غربی بود. بيشتر اوقات، مردمان غيرمتمدن دعوت می شدند تا از آنها در امور داخلی استفاده شود ــ همانطور که بعدها در ايتاليا مرسوم شد. از همان نخستين روزهای خلافت بغداد، برای بردگان و مزدوران ترک، تقاضا وجود داشت. اين بردگان توسط والدين خود، به فروش می رسيدند تا «آيندهء آنها تضمين شود.» در اسپانيا تا مدتها، با چند سکهء طلا می شد مهاجمان مسيحی شمال را بازخريد کرد و به کشور خودشان عودت داد. اما به ناگهان، جنگ مغلوبه شد! المعتمد پادشاه سويل [اشبيليه] برای آنکه از تهاجم مسيحيان جان سالم به در برد، دست به دامن قبايل غيرمتمدن المراويدی [مرابطون] از شمال آفريقا شد.
هرچند ممکن است اين گفته متناقض به نظر رسد اما تمدن اسلامی بر روی هم، از سال ۸۱۳ تا ۱۱۹۸ ميلادی، هم تمدنی واحد بود و هم متکثر؛ هم جهانشمول (يونيورسال) و هم از لحاظ محلی متنوع. آنچه دربارهء وحدت جهان اسلام می توان گفت اين هاست: اسلام در همه جا دست به ساختن مساجد و «مدرسه» هايی زد که تزيينات داخلی آنها عمدتاً و به طور يکپارچه «انتزاعی» (آبستره) بود. همه متحدالشکل بودند: يک حياط مرکزی، طاقها و ستونهای يکدست، حوضی برای وضو، يک محراب برای جهت قبله، يک منبر در شبستان يا صحنی که توسط ستونها حفظ می شد، و يک مناره. همه از همان ذخاير معماری مشابه اخذ شده بودند: ستونها و سرستونهای مشابه، طاقهای متعددالشکل (موّرب، سبک مغربی [به شکل نعل]، شـبدری [سه پر]، چندضلعی، طاق رومی، سبک استالاکتيکی [تو در تو با هلالها، زوايای موّرب، و ساختارهای کندو مانند و قنديل مانند]، گنبدهای راه راه، انواع موزاييک و سراميک، و دست آخر هنر خطاطی که با خطوط عربی، احساسات را برمی انگيخت.
در همه جا اسلام توليد کنندهء شعری بود که بر اصول واحد و عبارات مألوف و مشابه متکی بود. اين شعر، به ستايش خدا («گل سرخ بدون نقص خداست»)، طبيعت، عشق، رشادت، نژاد پاک، اسب، شـتر («به عظمت کوه . . . که رد پای آن کمربندی برای زمين می سازد»)، دانش، لذات منع شدهء شراب، و انواع گلها می پرداخت. به همين شيوه، تمام دنيای اسلام، از قصه های فولکلور واحدی تغذيه می کرد که در اصل از هند آمده بودند و ما امروزه آنها را با عنوان «شبهای عربی» [هزار و يک شب] می شناسيم، که پس از دوران طولانی نقل سينه به سينه، در قرن چهاردهم ميلادی به شکل کتبی جمع آوری شدند.
در همه جا، فلسفهء اسلامی بر اساس فلسفهء ارسطو و مشائيان يونان پی ريزی شد؛ اين فلسفه تلاش بسيار ورزيد تا خدا را در عالمی جايگزين کند که، به تأسی از يونانيان، آنرا جاودانی می پنداشت و در نتيجه تصور «خلقت» را منتفی می کرد.
در همه جا، تکنيک ها، صنايع، اشياء صنعتی و مبلمان مشابهی به کارگرفته می شد، چنانچه از حفاری های مدينه الصحرا، در نزديکی کوردوبا [قرطبه] مشهود است. در همه جا، مُدهای شبيه به هم که نسخهء مشابه سليقهء بغداد بود به چشم می خورد. اسپانيا، آخرين ايستگاه اين واردات ِ دنيای شرق محسوب می شد که تأثيرات تدريجی ِ آنها را در سراسر اين کشور می توان مشاهده کرد: عادت به استفاده از اسم مستعار يا تخلـّص که از شعرای معروف شرق وام گرفته شده بود، رسم پوشيدن ردای کلاهدار پس از ورود خاندان المراويد [مرابطون / مرابطيان]، برخی بازمايه های مکرر ادبی، نسخه های دارويی معيّن، و نظاير اينها.
همه جا، از ايران تا آندالوس، صحنه گردانهای دوره گرد به سرگرم کردن مردم مشغول بودند. بيشتر آنها از مصر می آمدند اما در ميان آنها دختران رقصنده و خوانندگانی که در مدينه يا بغداد تعليم ديده بودند نيز حضور داشتند، که لباس شان در شرق به رنگ زرد و در غرب به رنگ قرمز بود. همه شاعران وصف اينان را کرده اند. سرانجام، در همه جا مسلمانان شطرنج بازی می کردند و همچنين بازی ای به نام kurag که با اسب های چوبی زره دار انجام می گرفت و طرفدار بسيار داشت. اين يک بازی بسيار سرگرم کننده بود: «ابن مرطان سردار خليفه المعتمد، در حاليکه به اين بازی سرگرم بود، از سوی يکی از رستگان سپاه دشمن در شهر کوردوبا [قرطبه] مورد شبيخون قرار گرفت.»
دو نمونهء ديگر را می توان در اثبات يکپارچگی اسلام ذکر کرد. يکی، وزير و نايب السطنهء خراسان در خطهء ايران بود که در ابتدای قرن دهم، «هيأتهايی را به کشورهای گوناگون گسيل داشت تا نسخه ای از آداب و رسوم دربارها و وزارتخانه ها در هرکشور، در امپراتوري يونان، در ترکستان، در چين، در عراق، در سوريه، در مصر، در زنجان، زابل، و کابل فراهم کنند . . . اين وزير، اين نسخه ها را با دقت مطالعه کرد و بهترين آنها را برگزيد» تا در بخارا، در دربار و ادارهء دولت به کار گيرد. نمونهء ديگر، به طور اخص در درون مرزهای اسلام، حـَکـَم دوم، خليفهء کوروبا بود که همهء کتابهای نوشته شده در ايران و سوريه و نقاط ديگر را به محض انتشار می خريد. او، به گفتهء ارنست رُنان، «هزار دينار به شکل طلای ناب برای ابوالفرج اصفهانی فرستاد تا نخستين نسخهء منتخبات معروف او را ابتياع کند.»
اما اين وحدت فرهنگی باعث نشد که خصوصيات زندهء محلی از ميان برود. در قرن دهم، هنگامی که امپراتوری اسلامی شکاف برداشت، هرقسمت آن تا اندازه ای استقلال خود را احيا کرد و فضايی برای تنفس به دست آورد تا در آن شخصيت ويژهء خود را دوباره به نمايش بگذارد، شخصيتی که در همهء اين دوران، علارغم بده بستان با اسلام به عنوان يک کليت، آنرا با عزم راسخ حفظ کرده بود.
اسپانيای مسلمان، در پاسخ به تأثيرات مکرر بيرونی و پذيرش آنها، به تدريج کاراکتر خاص اسپانيايی خود را کسب کرد ــ شخصيتی که درتاريخ بارها متجلی شده بود. ايران نيز فرديت خود را با قدرت و زور بيشتری بر کرسی نشاند. ايران با خلافت بغداد انرژی و سبک و سياق خود را احيا کرد. بغداد يک شهر ايرانی محسوب می شد. دوران عباسی شاهد موفقيت بيش از پيش سفالينه های ميناکاری شده بود که در اصل به ايران تعلق داشت، و نيز رونق يکی ديگر از گنجينه های ايرانی، يعنی کوزه گری با رويهء فلزی. ايوانهای ايرانی، يادآور قصرهای خسروان بودند. زبان عربی همچنان زبان اصلی به شمار می آمد اما فارسی نيز ــ که حالا با خط عربی نوشته می شد ــ دومين زبان مهم ادبی به حساب می آمد که به نقاط دوردست راه پيدا کرد، از جمله به هند (و بعدها به امپراتوری عثمانی). فارسی، به عنوان زبانی نيمه مردمی (دموتيک / demotic) اين قابليت را داشت که به ميان تودهء کثير مردم راه پيدا کند، و ناپديد شدن کامل زبان يونانی نيز به اين رونق کمک کرد. در پايان قرن دهم ميلادی، فردوسی شاهنامه اش را در تجليل از ايرانيان باستان سرود. از قرن يازدهم ميلادی به بعد، زبان فارسی به طور روزافزون در نوشتن کتابهای علمی به کار گرفته شد.
ايران قطعاً يک تمدن ملی با شخصيت قوياً منحصربه فرد خود بود ــ اما از اين تاريخ به بعد در درون تمدن گستردهء اسلامی رشد می کرد. نمايشگاه بزرگ هنر ايرانی در پاريس به سال ۱۹۶۱ در اين رابطه بسيار روشنگر بود. اين نمايشگاه نشان می داد چقدر دوران پيش از اسلام با دوران اسلامی متفاوت است، اما تداوم را نيز ميان اين دو آشکار می کرد.
اين قطب بندی ميان جهانشمولی و محلی گرايی در تمام تاريخ اسلام وجود داشته است. موارد کاملاً مشخص آن را می توان در هند مسلمان، اندونزی مسلمان، و آفريقای سياه مشاهده کرد که اسلام در آنها عميقاً نفوذ کرد اما آنها همزمان شخصيت تاريخی شان را هم نگه داشتند.
در هند، کنش و واکنش ميان دو تمدن باعث پيدايش هنر ناب هندی ـ اسلامی شد که اوج آنرا در قرن دوازهم و به ويژه در قرن سيزدهم می بينيم. در شهر دهلی، نمونه های شگفت انگيزی از اين هنر هنوز برجا مانده است. اعجابی که از ديدن آن به دست می دهد ناشی از التقاطی بودن اين هنر است. برای مثال، مسجد بزرگ شهر دهلی که تاريخ آن به سال ۱۱۹۳ باز می گردد، توسط مسلمانان طراحی شد اما ساختمان آنرا معماران و پيکرتراشان هندی به اتمام رساندند. اين ساختمان مخلوطی است از سبک هندی ِ همسان با طومار مزين به نقش گل، همراه با تزئينات خط عربی. به اين شيوه، يک هنر تماماً تازه پديد آمد که بسته به زمان و مکان گاه به طور عمده اسلامی بود و گاه ويژگی هندی در آن غلبه داشت. سرانجام، وقتی که به قرن هجدهم ميلادی مي رسيم، اين دو شاخه چنان در هم سرشته شده اند که تميز هريک از ديگری ناممکن می شود.
عصر طلايی تمدن اسلامی در سطوح بالاتر خود، هم شامل موفقيت بی نظير علمی بود و هم تجديد حيات استثنايی فلسفهء باستان؛ و در کنار آنها ادبيات نيز از دستاوردهای بزرگ اين دوران است، گرچه دوتای اول بود که سرآمد پيروزی های ديگر به حساب می آيد.
بخش بعدی ـ علم و فلسفه در تمدن اسلامی

علم و فلسفه در تمدن اسلامی
نوشتهء فرنان برودل
مترجم: عبدی کلانتری
فايل صوتی
فايل صوتی با سرعت معمولی
نخست علم: در اينجا بود که مسمانان مهمترين ابداعات را پديد آوردند. اين ابداعات در جبر و مثلثات بود (که نام شان هم عربی است). در مثلثات، مسلمانان سينوس و تانژانت را اختراع کردند. پيش از آنها يونانی ها موفق شده بودند فقط اندازهء يک زاويه را از روی وتری که دايره را قطع می کرد حساب کنند: سينوس، نصف وتر بود. محمدابن موسا ملقب به خوارزمی در سال ۸۲۰ ميلادی رساله ای در جبر منتشر کرد که تا حل معادلات درجهء دو (quadratic equations) پيش رفته بود. اين اثر بعدها به لاتين ترجمه شد و به عنوان يکی از کتابهای درسی مرجع در غرب مورد استفاده قرار گرفت. مدتی پس از اين تاريخ، رياضی دانان مسلمان توانستند معادلات دو مجذوری (biquadratic equations) را حل کنند.
جغرافی دانان مسلمان که متکی به روش های رياضی بودند نيز به همين اندازه صاحب مقام محسوب می شوند. رصدخانه ها و ابزار ستاره شناسی که به کار می بردند (به ويژه اسطرلاب)، و اندازه گيری عالی ِ عرض و طول جغرافيايی (هرچند هنوز ناکامل) که اشتباهات فاحش بطلميوس را تصحيح کرد، از جملهء دستاوردهای آنها بود. همچنين، مسلمانان در اين زمينه ها شايستهء بالاترين درجهء تحسين اند: در زمينهء نورشناسی و علم بصَــَر (optics)، علم شيمی (تقطير الکل، توليد شربت های شفابخش، و کشف اسيد سولفوريک)، و علم داروسازی.
بيش از نيمی از داروها و شيوه های مداوا و مرهم هايی که در غرب مورد استفاده قرار گرفت از اسلام گرفته شده اند، از جمله گياه سـِنا يا فلوس (senna)، ريواس، تمر هندی، جوزالقی (nux vomica)، قرمزدانه ( kermes/ برگرفته از کرم قرمز)، کافور، انواع شربت های طبی، شکسته بندی با گچ، پومادها، مرهم های روغنی، و آب مقطر.
ابن نفيس، که اهل مصر بود، با آنکه کشفيات اش در ابتدا مورد استفاده قرار نگرفت، سه قرن پيش از مايکل سِروه توس و بسيار پيش تر از ويليام هاروی، موفق به کشف جريان خون شد.
در حوزهء فلسفه آنچه روی داد عبارت بود از کشف دوباره ــ در اصل بازگشت به موضوعات فلسفهء مشايی و ارسطويی ِ اخذشده از يونان. دامنهء اين کشف دوباره محدود به نسخه برداری و تکثير مجدد نبود، هرچند همين کار نيز بی شک تلاشی ارزنده محسوب می شد. اين کشف دوباره در عين حال به معنی ادامهء کار، شرح و تفصيل و نوآوری هم بود. فلسفهء ارسطو که به خاک اسلام منتقل شده بود، بناگزير خطرناک تلقی می شد؛ تبيين جهان و انسانيت در اين فلسفه مخاطره آميز بود زيرا با اسلام به عنوان يک دين وحيانی رويارويی پيدا می کرد، دينی که خود برای بودن جهان تبيينی عام و بسيار دقيق [اما متفاوت] را دارا بود. با اين همه، ارسطو موفق شد فلاسفهء اسلامی را مجذوب و مسخـّر کند. اينجا هم مقايسه ای که «آ. متز» با رنسانس اروپايی کرده مناسب به نظر می رسد: در واقع می توان گفت که چيزی به نام اومانيسم اسلامی وجود داشت [اومانيسم= بينش انسان مدار] که ارزشمند و متنوع بود و در اينجا فقط می توانيم شمه ای از آن به دست دهيم.
فلسفهء اسلامی شامل متفکران متعدد در زمانها و مکانهای متفاوت می شد. در اين ميان پنج نام از همه برجسته ترند: الکندی، فارابی، ابن سينا، غزالی، و ابن رشد. ابن سينا و ابن رشد از ديگران شهرت بيشتری دارند، و اهميت ابن رشد از اين جهت از همه بيشتر است که بر تفکر قرون وسطای اروپا تأثير عميقی گذاشت.
الکندی (که ما فقط تاريخ وفات او را به سال ۸۷۳ ميلادی می دانيم [اين تاريخ در کتاب «تاريخ فلسفهء اسلامی» نوشتهء مجيد فخری ۸۶۶ ميلادی ثبت شده است ـ مترجم]) در بين النهرين متولد شد، پدر او والی کوفه بود. به خاطر محل تولدش، او را «فيلسوف اعراب» لقب داده بودند. فارابی، متولد ۸۷۰ ميلادی، اصليت ترکی داشت. او در شهر آلپو (حلب) می زيست و در سال ۹۵۰ ميلادی در دمشق درگذشت. فارابی به اتفاق حامی و ولی نعمت خود سيف الدوله، پيش از تسخير آلپو به دست دشمن، به دمشق مهاجرت کرده بود. او را «معلم دوم (ثانی)» خطاب می کردند ــ معلم اول ارسطو بود. ابن سينا در سال ۹۸۰ ميلادی در شهر افشِنا نزديک بخارا [ازبکستان] به دنيا آمد و در سال ۱۰۳۷ در همدان وفات يافت. غزالی در طوس متولد شد و همانجا در سال ۱۱۱۱ ميلادی درگذشت؛ غزالی در اواخر عمر به يک فرد فيلسوف ـ ستيز تبديل شده بود که با شور و تعصب از دين سنتی [در برابر فلسفه] دفاع می کرد. ابن رشد به سال ۱۱۲۶ در شهر کوردوبا (قرطبه)ی اسپانيا متولد شده و در دهم نوامبر سال ۱۱۹۸ ميلادی در مراکش جهان را بدرود گفت.
اين تاريخ ها و مکان ها نشان می دهد که اومانيسم اسلامی، در تاريخ اين دين، دامنهء گسترده و عمر بلندی داشت، به ويژه اگر درنظر بگيريم که هريک از اين چهره ها پيرامون خود همکاران و دانشجويان و خوانندگان ِ سرسپرده بسيار داشت.
اين فهرست همچنين نشان می دهد که آخرين فيلسوف واجد اهميت، در اسپانيا باليد ــ آخرين اما نه لزوماً مهمترين فيلسوف، هرچند که همين ابن رشد بود که غرب را با فلسفهء عربی و با شخص ارسطو آشنا کرد.
در اين چشم انداز وسيع، پرسش واقعي همان است که لويی گارده (Louis Gardet) به تأکيد مطرح کرده (و خود به آن پاسخ منفی داده) است: آيا حقيقتاً چيزی به نام «فلسفهء اسلامی» وجود داشت؟
معنی اين پرسش آن است که آيا يک سنت فلسفی ِ واحد وجود داشت که از الکندی آغاز و به ابن رشد ختم می شد؟ آيا پيدايش چنين فلسفه ای، مديون فضای [فرهنگی] اسلام بود؟ آيا اين فلسفه بديع و نوآور بود؟ به رسم مألوف پاسخ محتاطانه و ناگزير بايد «بله و نه» باشد.
بله اين يک سنت فرهنگی يگانه بود. سرگردان ميان انديشهء يونانی از يک سو و حقيقت وحيانی قرآن از سوی ديگر، از اين سو به آن سو درمی غلطيد. اين سنت، عقلانيت روشن اما نه انحصاری خود را مديون يونان و گرايش علمی درون اسلام بود. همهء فيلسوفان نامبرده، همزمان دانشمند هم بودند و به علومی چون ستاره شناسی، شيمی، رياضيات، و همواره طب، توجه نشان می دادند. [تبحر در] طب بود که بيشتر اوقات آنان را مورد لطف شاهان و امرا قرار می داد و برای شان منبع درآمدی فراهم می کرد. ابن سينا دست به تأليف يک دايره المعارف طبی به نام «قانون» زد. ابن رشد نيز همينگونه عمل کرد؛ و در اروپا، تا مدتهای دراز، طب اسلامی، حرف آخر در طبابت محسوب می شد، حتا زمانی که به عصر کمدی های مولير می رسيم.
تأثيرات برگرفته از يونان، فلسفهء اسلامی را دارای پيوستگی درونی می کرد. ابن سينا در پيشگفتار خود بر کتاب «فيزيک» نوشت، «مؤلف اين کتاب ارسطو است. او فرزند نيکوماخوس و خردمندترين يونانی بود. او منطق، فيزيک، و متافيزيک را بنياد گذاشت و کامل کرد. من به اين سبب او را بنيانگذار اين رشته ها می دانم که هيچيک از آثار ديگری که در اين رشته ها پيش از او نوشته شده، حائز اهميت نيستند . . . هيچ کدام از کسانی که تا امروز راه او را دنبال کرده اند، حتا با گذشت ۱۵۰۰ سال، نتوانسته چيز تازه ای به آثار او بيفزايد يا در اين آثار خطايی مهم پيدا کند.»
فيلسوفان عرب که چنين ارسطو را ارج می گذاشتند، به ناچار درگير جدل های پايان ناپذير ميان وحی پيامبرانه يعنی قرآن و تبيين فلسفی [عقلی] انسان يعنی فلسفهء يونانی ها می شدند. مجادلهء طاقت فرسا ميان وحی و استدلال می بايست هر دو طرف جدل را تا اندازه ای قايل به تخفيف موضع خود کند، يعنی عقل و ايمان هريک تا اندازه ای مصالحه کنند.
ايمان که بر محمد «نازل» شده بود پيامی الاهی را به بشريت اعطا کرده بود. آيا يک متفکر قادر بود بدون کمک گرفتن از جای ديگری، حقيقت جهان را کشف کند و عقل خود را مقدم بر اصول جزمی و ايمانی به مقام داوری برنشاند؟ در برابر چنين دو راهه ای، همهء فيلسوفانی که از آنها نام برديم از خود مهارت ديالکتيکی ِ وافری، شايد بيش از حد لازم، نشان دادند. بنا به گفتهء ماکسيم رودنسون، ابن سينا، «بيهوده نبود که نابغه قلمداد شد: او [برای اين مشکل] راه حلی پيدا کرد.» راه حل ابن سينا، که منحصر به او هم نبود، چيزی در اين مايه بود: پيامبران، حقايق سرمدی را «به شکل حکايات، سمبولها، تمثيلات، تصاوير، و استعارات» آشکار کرده بودند. زبان آنها زبانی بود برای تودهء مردم با اين هدف که آنان را خوشبخت کند. اما فيلسوف برخلاف اين روش، اين حق را دارد که بسيار فراتر از اين زبان [پيامبرانه] گام بگذارد. فيلسوف بر آزادی بی حد و مرز انتخاب [زبان و روش يافتن حقيقت] پا می فشارد، حتا زمانی که ميان رويکردهای رقيب [فلسفی] تضاد کامل وجود دارد.
برای مثال، فيلسوفان اسلامی به طور معمول همانند يونانی ها اعتقاد داشتند که جهان جاودانی است. اما اگر جهان همواره وجود داشته، چطور می توان گفت در مقطعی از زمان خلق شده است، چنانکه وحی [پيامبرانه] مدعی می شود؟ فارابی با پی گرفتن اين منطق تا به انتها، اعلام کرد که خدا نمی توانست از اشياء و موجودات مشخص اطلاعی داشته باشد؛ خدا تنها مفاهيم يا «گزاره های کلی» را می شناخت. اما خدای قرآن، مثل خدای عهد عتيق، «از همهء چيزهايی که بر زمين است و در درياست با خبر است. هيچ برگی بدون آگاهی خدا بر زمين نمی ريزد؛ هيچ دانه ای در تاريکی زمين، هيچ نهال سبز يا شاخهء خشکی وجود ندارد که از قبل گزارش و خبرش نوشته نشده باشد.»
تضادهای ديگری هم وجود داشت. فارابی به جاودانه بودن روح اعتقاد نداشت، اما ابن سينا اعتقاد داشت. از طرف ديگر، ابن سينا به رستاخيز و بازگشت بدن مرده که در قرآن آمده، باور نداشت. او برآن بود که پس از مرگ، روح به سپهر خودش که همان قلمرو هستنده های غيرمتجسد بود، بازخواهد گشت. در نتيجه، به طور منطقی، ديگر جايی برای پاداش و جزا وجود نداشت، نه بهشتی در کار بود و نه دوزخی. خدا در کنار هستنده های غيرمتجسد و ارواح، ساکن جهان ايده آلی بودند، و در مقابل آن، ماده زوال ناپذير و جاودانی بود ــ زيرا «نه حرکت بر سکون تقدم دارد و نه سکون برحرکت . . . مسبب هر حرکتي يک حرکت پيشين ديگر است . . . دليلی وجود ندارد که خدا حادث باشد.»
اين نقل قولها که از ارنست رنان گرفتيم، کنجکاوی [فلسفی] را برمی انگيزند اما هرگز بدان پاسخ نمی دهند. مطالعهء نزديک و کار فراوان لازم است تا بتوان منطق ِ غيرقابل اعتماد اين [شبه] استدلالات را دنبال کرد. [دربارهء تقليب فيزيک و متافيزيک ارسطويی نزد ابن سينا، نگاه کنيد به فصول مربوط به فلسفهء مشايی در کتاب «امتناع تفکر در فرهنگ دينی» نوشتهء آرامش دوستدار، به ويژه ص ۲۰۰ تا ۳۸۰ ـ مترجم]
از زمان ارنست رنان به اين سو، فيلسوفانی که به اين موضوعات علاقه داشته و معماهای قديمی آنها را مطالعه کرده اند، موفق به يافتن راه حل اين معماها نشده اند. تفسيرهای آنها متأثر از نوع گرايش شان است که عقلی باشد يا ايده آليستی ــ يا اينکه کدام فيلسوف را بر ديگری ارجح تلقی کنند.
الکندی بر آبهای دينی زورق می پيمود که طبعاً طوفانی برنمي انگيخت؛ ابن سينا به شکل انکارناپذيری ايده آليستی می انديشيد؛ ابن رشد فيلسوفی برای پايان جهان بود. غزالی، مدافع ايمان، اصول جزمی تئولوگ های اوليهء مسلمان را از آن خود کرد: او در صدد برآمد فلسفهء مشايی را ناديده بگيرد و حتا در مرحله ای آنرا تخريب کند، زيرا گرايش های خودش، او را به مسيرهای بسيار متفاوت عارفانه کشانده بود. او اين دنيا را پس زد تا خرقهء سفيد و پشمين صوف بپوشد که برای تن رازباوران ايمانی دوخته شده بود نه طرفداران علم کلام عقلی. اين عده را با عنوان «بي نوايان خدا» می شناسند.
ابن رشد، طبيب کوردوبا، ويراستار و شارح نوشته های ارسطو شد. امتياز کار او در اين بود که ترجمهء کامل عربی از متن يونانی را همراه با گفتاری توضيحی شامل ملاحظات و فرعيات عرضه می کرد. اين متن و تفسيرات ابن رشد، در شهر توليدو (طليطله) از عربی به لاتين ترجمه و سپس در اروپا پخش گشت و در نتيجه جرقهء انقلاب بزرگ فلسفی ِ قرن سيزدهم زده شد. به اين ترتيب، فلسفهء اسلامی، برخلاف پندار برخی از مفسران، در زير ضربات سهمگين غزالی بلافاصله راهی گور نشد. اما به هرتقدير، پيش از آنکه قرن دوازدهم ميلادی به پايان رسد، فلسفهء اسلامی و علم اسلامی، عمرشان به پايان رسيد. سپس اين غرب بود که مشعل اين هردو را به دست گرفت و به راه خويش ادامه داد.
بخش بعدی ـ زوال و انحطاط تمدن اسلامی

بعد از شهادت امام حسين (ع) چه اتفاقاتي در عالم افتاد؟

تبدیل آنلاین ویدئوهای یوتیوب به MP3

Sunday, April 13, 2008

تنها براي دو چيز نمي‌توان حدي تصور کرد:
جهان و حماقت بشر. البته در خصوص مورد اول زياد مطمئن نيستم.
آلبرت اينشتين

The school of the future

Saturday, April 12, 2008

Wednesday, April 9, 2008

هنر خوشنویسی از نوع غربی

نرم افزاری برای طراحی وب سایت در 5 مرحله Web X5 Designer 5.0.9

http://www2.skolenettet.no/programvare/vindusrekka/

روایت ایرج پزشک زاد از «سوپر دائی جان» های جدید

علت دشمني ترك ها با كردها و جنبش آزادي خواه كردها چيست ؟

شماره سریال جادویی برای ویندوز XP ـ

آیا برای شما نیز پیش آمده که به هنگام نصب ویندوز XP ، شماره سریالی در اختیار نداشته باشید؟ یا شماره سریال را فراموش کرده باشید؟ و یا حتی شماره سریال مخصوص ویندوز XP نیز بیابید اما با آن هم نتوانید کاری از پیش برید؟ در این ترفند قصد معرفی یک سریال جادویی را داریم که با استفاده از آن میتوانید تمامی ویندوزهای XP را رجیستر کنید! مهم نیست ویندوز مربوط به چه سالی باشد ، با این شماره سریال هر ویندوزی را میتوانید نصب کنید...

منطقه ای زیبا در دوبی شبیه ونیز ایتالیا

Tuesday, April 8, 2008

کميسر متهم می کند.......

فيلمی از يکی از محبوبترين بازيگر -کارگردانهای رومانی سرجيو نيکلايسکو که با بازی در نقش کميسر مولدوان خستگی ناپذير به شهرتی آفسانه ای در اروپای شرقی دست پيدا کرد تا جائی که جيمز باند اروپای شرق لقب گرفت و حتی در دهه 90 در سايه همين محبوبيت به مجلس سنای رومانی راه يافت.......... او که فارغ التحصيل مهندسی مکانيک از دانشگاه پلی تکنيک بخارست است مقامهای زيادی در دوران دانشجوئی در چندين رشته ورزشی مانّند شنا بدست آورد......به همين دليل معروف است که در فيلمهايش از بدل استفاده نميکرد...... در ابتدای دوران فيلمسازی او چندين فيلم هنری ساخت که با استقبال جشنواره ای نيز مواجه شد ولی پس از مدتی در نوسان بودن بين دنيای هنر و تجارت به ساختن فيلمهای تجاری و اکشن پرداخت.....او در ایران نيز با فيلمهای کميسر متهم میکند و کميسر باز میگردد به يکی از چهرهای محبوب جوانان و نوجوانان ایرانی دهه 60 شمسی بدل شد و در جمع ایرانيان به همان کميسر مولدوان معروف بود.... موسيقی فيلم کميسر متهم میکند و صحنه های اکشن فيلمهايش در آن زمان برای جوانان ایرانی در نو ع خود بينظير بود.......صحنه پايانی فيلم کميسر متهم میکند از معروفترين و بياد ماندنی ترين صحنه های فيلمهای او میباشد . با هم ببينيم

روستای هجیج در بیست کیلومتری غرب شهرستان پاوه در استان کرمانشاه

قطب شمال و یک ایرانی پناهنده به «آخر دنیا»!

Monday, April 7, 2008

یه دشت سرسبز/یه رود پرآب/یه سد محکم/داشتیم تو سیلاب
ما از خوشی ها/دلامون آزرد/سدو شکتسم/دنیا رو آب برد...

سایتهای آموزشی و دانشگاهی

دموکراسی چه هست و چه نیست؟ (گفتگویی با ژان بشلر)

مهمترین وقایع جهان از سال ۱۹۰۰ تا ۲۰۰۰ به روایت تصویر ...... ( عکس )