Monday, March 31, 2008

ENGELSK

سخنرانی معروف خمینی

شيخ صنعان

امپریالیسم

اول، برای اینکه سرمایه داری نابود بشود، کارخانه دارها را گرفتند و تولید را متوقف کردند.
بعدا، برای اینکه امپریالیسم نابود بشود، واردات را متوقف کردند و روابط خودشان را با جهان قطع کردند.
بعدا، برای اینکه دولت فاسد نشود اجازه اداره کارخانه ها را از دولت گرفتند.
بعدا، همه مردم دراز کشیدند زیر آفتاب و در حالی که از نابودی سرمایه داری و امپریالیسم غرق شادی بودند، از گرسنگی مردند.

دختر پاسبون

دختر یه پاسبون یه روز تو رختخوابش جیش کرد. ننه اش بچه رو کتک زد. پاسبونه اومد خونه دید بچه داره زار زار گریه می کنه. یه فصل زنش رو خونین و مالین کرد. همون شب دکتر دندانپزشک که داشت توی خیابون می رفت برخورد کرد با همون پاسبانه که عصبانی بود. پاسبونه از غیظش که با زنش دعوا کرده بود دکتره رو انداخت زندون. رئیس کارخونه که شب دندونش درد گرفته بود، صبح رفت سراغ دندونپزشک که دندونش رو بکشه، اما دید مطب یارو بسته است. آخه دندانپزشک رو دیشب پاسبون گرفته بود. رفت کارخونه با دندون درد و چون دندونش درد می کرد عصبانی شد و سه تا کارگر رو اخراج کرد. کارگرها چون بیکار شده بودن دزد شدن و پاسبونه دزدها رو دستگیر کرد و به همین خاطر بهش پاداش دادن، اون هم با پاداشی که گرفته بود واسه زنش النگو خرید. زنه هم که النگودار شده بود بچه اش رو ناز کرد و بهش گفت: دیگه سرجات جیش نکنی ها!

ارسال SMS مجانی به سراسر جهان (هر دقیقه 2 عدد!)

آموزش بهترین غذاهای ایرانی وخارجی

خورشید با عظمت؟ / (22 عکس در یک ع

آینه کاری کوه و دشت با شالیزار

Saturday, March 29, 2008

Balatarin

پینو نقاش هنرمند

مملكت بوالهوسان

گزارشي از ديدار با دكتر فريدون آدميت - فرشاد قربانپور



دكتر"فريدون آدميت"بدون شك مهمترين تاريخ نگار معاصر ايران است. تا جايي كه مقام و منزلتي دراين راستا يافته كه به او فقاهت و ولايتي در تاريخ معاصررا اعطا كرده است. در اين راستا همين بس كه هيچ تاريخنگار و تاريخ پژوهي بي نياز از خواندن و بررسي آثار فريدون آدميت نيست.او كه در سال 1299 در تهران متولد شد،در 87 سالگي هنوز در تهران زندگي مي كند و به دور از تمام هياهوها.

او كمتر با كسي روبرو مي شود و عموما هيچكس را به حضور نمي پذيرد.

اولين بار كه او را ديدم پائيز سال گذشته بود. دكتر فريدون آدميت را از نزديك ديدم و با او دست دادم،دستم را فشرد و با دست ديگرش در حالي كه عصايي نيز داشت به پشتم زد و خنديد. خنده اش پيروز مندانه بود بدون شك.

شوق زيادي براي ديدار با او داشتم و براي اين كار هم بسيار وقت گذاشته بودم. او من و دوستي را كه همراهم بود به طبقه ي دوم منزلش دعوت كرد و به اتاق كارش رفتيم. ميز بزرگي در آن قرار داشت و چوبي و لايه اي از گرد و خاك نيز بر آن نشسته بود. رو به ما كرد و گفت:"ميبيني؟اين ميز يك صدراعظم معزول است".

صدراعظم معزول به خودش مي گفت. به راستي كه هنوز يك صدراعظم مي نمود. نشستيم و بيش از دو ساعت با هم حرف زديم و بيشتر درباره ي مشروطه و نهضت قانون خواهي و بيداري ايران.اما از خودش چيزي نگفت.

فریدون آدمیت متولد 1299 تهران است.پدرش عباسقلي خان قزويني معروف به آدميت بود كه در سال 1278ق متولد و در سال 1358ق درگذشت. عباسقلي خان در سال 1303.ق وارد جرگه سياسي شد و با آشنايي با ملكم، در زمره مريدان او قرار گرفت. وي پس از آن بود كه جامع آدميت را با همان اصول فكري و مرامنامه ملكم به وجود آورد.

دانش آموز دارالفنون

فريدون آدميت تحصيلات مقدماتي را در دارالفنون گذراند. دبيرستاني كه امير كبير پايه گذاري كرده بود و اين چه تصادف عجيبي بود كه پايان نامه اش را هم در مورد امير كبير نوشت. دو ماه پيش از امتحان نهايى دبيرستان ، پدرش عباسقلي خان درگذشت،اما ابراهيم حكيمى (حكيم الملك) ، دوست ديرين پدرش كه به ادامه تحصيلات دانشگاهى فريدون آدميت علاقه داشت، كارش را دنبال كرد وپيش برد.

استادان آن روز دارالفنون نيز همه بي نظير بودند و ماندگار و يك تن از اين استادان "جلال همايي" بود كه فريدون آدميت او را بهترين استادش خوانده است.

همچنين فريدون آدميت در گفت و گوي ما از استاد ديگرش به نام"محمد صديق حضرت"نام برده ويادش را گرامي داشت.

فريدون آدميت پس از پايان دبيرستان به دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی راه یافته و در سال 1321 شمسی از آن جا فارغ التحصیل شد.

و همانطور كه گفتم پایان نامه اش را درباره ی زندگی و اقدامات سیاسی امیرکبیر نوشت كه در سال 1323 با عنوان "امیرکبیر و ایران "با مقدمه ی استادش "محمود محمود" به چاپ رسيد.

در آن دوران فريدون آدميت افسر نظام وظيفه بود و عصرها بعد از دانشكده افسرى ، به كافه "فردوس" مى رفت كه در آن زمان صادق هدايت وديگر دوستانش در آنجا حلقه اي داشته و گرد هم مي آمدند. آنها اغلب تفكرات چپي داشتند و فريدون آدميت خود را با اين مسائل درگير نمي كرد. وقتي در اين گردهمايي هاي دوستانه دو انديشمند مهم ايران آن عصر، يعني صادق هدايت و دكتر حسن شهيد نورايى (استاد تاريخ وعقايد اقتصادى در دانشكده حقوق ) آن كتاب(امير كبير و ايران) را پسنديدند،آدميت را تشويق كردند،تا به اتمام آن كتاب پرداخته و تلاشش را بيشتر كند. صادق هدايت كه بسيار سخت پسند بود وهيچ اثرى را بدون گوشه وكنايه باقى نمى گذاشت، «امير كبير و ايران» را ستود وخواندنش را به همه دوستانش توصيه كرد.

آدميت ديپلمات

آدميت،همچنين در حالی که دانشجوی دانشکده ی حقوق بود، در سال 1319 به استخدام وزارت امور خارجه درآمد و درنخستین تجربه ی ديپلماتيك خود در ديماه سال 1323 به دبیر دومي سفارت ایران در لندن منصوب شد. و در همانجا به تحصيلات خود ادامه داده و وارد دانشکده ی علوم سیاسی و اقتصاد لندن شد. سرانجام در سال 1949 دكتراي "تاریخ سیاسی و فلسفه ی سیاسی" را از همين دانشگاه اخذ كرد.

در آن زمان رئيس دانشكده ي علوم سياسي و اقتصاد لندن در مورد آدميت گفته بود:"آقاى آدميت در تحقيق تاريخ روابط ديپلماسى تهران در دوره اوايل سده نوزدهم، علاوه بر پشتكار ومهارت فنى، نمودار بصيرت و تفكر تاريخى استثنايى است. همچنين در دوره هاى ديگر تاريخ ديپلماسى «آرشيوهاى وزارت امور خارجه انگلستان، وزارت هندوستان ومنابع خطى كتابخانه موزه بريتانيا تحقيق كرده است. بدان مراتب، آقاى آدميت در تاريخ روابط ديپلماسى ايران در سده نوزدهم دانش استثنايى كسب كرده است و يقين دارم كه مى تواند تأثير بزرگى در تحول تحقيقات تاريخى در ايران داشته باشد انتظار دارم در آينده آثار مهمى به وجود بياورد".

فريدون آدمیت پس از بازگشت به تهران در سال 1328 به معاونت اداره اطلاعات و مطبوعات وزارت امور خارجه ومعاونت اداره كارگزيني آن منصوب شد،اما زیاد طول نکشید چرا كه وی در سال 1330 به عنوان رايزن نمايندگي ایران در سازمان ملل متحد و سپس وزیر مختاری در ايالات متحده منصوب شد. این ماموریت فريدون آدمیت تا سال 1338 ادامه داشت.

آدميت كه در حين كار ديپلماتيك به تحقيق و پژوهش تاريخي هم مي پرداخت در سال 1955 و در همان زمان حضور در ايلات متحده دومين اثر خود پس از"اميركبير و ايران" را با عنوان "جزيره بحرین: تحقیق در تاریخ دیپلماسی و حقوق بین الملل" به زبان انگلیسی در نیویورک منتشر کرد.

نفوذ فريدون آدميت در سازمان ملل بسيار زياد بود و با دبيران كل اين سازمان روابط نزديكي داشت. فعاليت هاي فريدون آدميت از جمله شرکت در چندین کنفرانس و انجام وظیفه در مقام داور بین الملل در دیوان دائمی حکمیت لاهه در هلند از فعالیت های دیگر فریدون آدمیت در طی ماموریت خود بود که تا سال 1359 شمسی يعني دو سال پس از انقلاب ايران به طول کشید.

سفارت هند

اما فريدون آدميت پس از بازگشت از ايالات متحده در سال 1342به سمت سفير كبير ايران در "دهلي نو" منصوب شد.

آدميت در دهلي نو ارتباط بسيار دوستانه اي با "جواهر لعل نهرو" نخست وزير اين كشور داشت و در اولين ديدار "نهرو"از تهران نيز همراه او به تهران آمد و تمام طول سفر در جنوب ايران را نيز همراه نهرو بود.

آدميت خاطرات زيادي از زمان سفارت در دهلي نو دارد.اما در مورد يكي از آنها مي گويد:" وقتي به دهلي رفتم متوجه شدم در سفارت ايران تعداد زيادي مرتاض، مارگير و... و اين افرادي كه در هند زياد پيدا مي شوند حضور دارند و همه هم از سفارت ايران پولي دريافت مي كنند.من متوجه شدم در ديگر سفارتخانه هم چنين افرادي حضور دارند.من همه ي آنها را از سفارات اخراج كرده و ديگر پولي به آنها ندادم".

او در سال 1344 از دهلي نو بازگشت و به سمت مشاور عالی سیاسی منصوب شد. اين آخرين ماموريت و يا مسووليت دولتي دكتر فريدون آدميت بود. آدميت با سه كلمه ي "تقاضاي بازنشستگي دارم"كار خود را در دولت به پايان رسانيد و يكسره به تحقيق و تاليف پرداخت.

اما هنگامي كه در سال 1342 به عنوان سفير ايران در هند منصوب شد، شاه در استوارنامه او نوشت:"… لازم مي‌دانيم يكي از مامورين شايسته و مورد اعتماد خود را به سمت سفير كبير و نماينده فوق العاده در آن كشور تعيين نماييم..".(نقل از ماهنامه ي زمانه).اما كمي بعد مطرود شد كه همين امر موجب استعفاي او شد.

در آن زمان گفته مي شد علت اصلي بازنشستگي اوفشار زياد وارده بر او به خاطر نامه‌اي بود که در مخالفت با جدايي بحرين از ايران ارسال کرد.

برخي از سمت هايي ديگري كه دكتر آدميت داشت عبارتند از: نماينده ايران در كميسيون وابسته به شوراي اقتصادي و اجتماعي ملل متحد، نماينده ايران در كميسيون حقوقي تعريف تعرض، مخبر كميسيون امور حقوقي در مجمع عمومي نهم، نماينده ايران در كنفرانس ممالك آسيائي و آفريقائي در باندونگ، مدير كل سياسي وزارت خارجه، مشاور عالي وزارت امور خارجه، معاون وزارت امور خارجه، سفير ايران در لاهه، سفير ايران در مسكو، سفير ايران در فيليپين .

فریدون آدمیت از سال 1344 تمامی وقت خود را صرف مطالعه و تحقیق در عصر مشروطیت کرد.

آغاز سختي هاي سخت

هرچند فريدون آدميت اساسا كارش را مسووليتي ديپلماتيك آغاز مي كند اما هرگز چهره اي صرفا سياسي به خود نگرفت.اما او با اين وجود در ابتداي انقلاب اسلامي چهره‌اي سياسي به خود مي گيرد.

سياسي از اين منظر كه در قالب تشكلي فرهنگي كه جمعي از نويسندگان تشكيل داده بودند، پيشنهادي در ده ماده به دولت ارائه مي كنند كه اجراي قانون اساسي، آزادي انتخابات، آزادي مطبوعات، آزادي زندانيان سياسي ورعايت اعلاميه حقوق بشر برخي از مفاد آن بود. بعد ها در جريان فشارهايي كه برگروههاي سياسي و دانشگاهي وارد شد فريدون آدميت نيز در امان نمانده و تحت فشار قرار گرفت.از جمله بهانه هايي كه در برخي جلسات به او ايراد مي گرفتند امضاي زير همان بيانيه بود. پس از انقلاب به همين بهانه ها حقوق بازنشستگي اش را نيز قطع كردند تا جايي كه برخي مواقع در فشار اقتصادي سختي بسر مي برد. فريدون آدميت چندان تمايلي به باز يادآوري آن خاطرات ندارد و تنها با نيشي گزنده از آن دوران ياد مي كند و در حالي كه چشمش را به مكاني ديگر دوخته است،مي خندد. خنده اي كه بيشر ازآن صداي فرياد و اعتراض به گوش مي رسد. او كسي بود كه هرگز نخواست سياسي باشد و سياسي زندگي كند. آزاد انديشي مرام او بود. او حتي تمايلي براي به خاطر آوردن برخي جلسات با برخي از مسوولين امنيتي ندارد.

من در حضور فريدون آدميت كمتر سوال مي پرسيدم چرا كه او به اندازه ي كافي حرف و سخن براي گفتن داشت. از اين رو بيش از چند سوال از او نپرسيدم. يكبار از او پريسدم؛اينكه مي گويند شما از مريدان و طرفداران ميرزا ملكم خان بوديد،درست است؟پاسخ داد:"پدرم به ملكم احترام مي گذاشت.اما من به هيچ وجه اعتقادي به احترامي كه پدرم به او مي گذاشت ندارم. بنده فريدون آدميت هستم،مستقل الراس".جواب جالبي داده بود به من.

در مورد تفكرات او هم پرسيدم و اينكه آيا به كلي عقل گراست و ليبرال؟كه گفت:" سالهاي سال پيش از اين،وقتي كه نوجوان بودم استادم محمود محمود به من کتاب‌هاي هيوم را داد و از آنجا با تفکر عقلي آشنا شدم. محمود بسيار فرد بزرگي بود".

مخالفين آدميت

بهايي ها از صريح ترين مخالفان آدميت هستند.چرا كه معتقدند فريدون آدميت بيهوده تمام نوشته هاي بابي و بهايي را مورد نقد قرار داده و نوشته هاي بهاالله را خرافات مي خواند.

اما آدميت در پاسخ پرسشي در باره ي مسائل شرعي گفت:" من فردي لائيک هستم اما اين به معناي ملحد بودن من نيست.الحاد معنا و مفهوم ديگري دارد. من به يك سري از چيزها اعتقاد دارم.از اين رو آدم بي اعتقادي هم نيستم اما به سبك خودم اعتقاد دارم. من خيلي جوان بودم كه بر اثر پژوهش با مسائلي از جمله امثال بهالله آشنا شدم و خيلي زود با همه ي آنها وداع كردم".

دكترهما ناطق ، مورخ شناخته شده ايراني كه مدتي را نيز در پاريس استاد دانشگاه سوربن بود در مورد فريدون آدميت مي گويد:" هدايت بزرگوارترين انسانى بود كه درميان هموطنانم شناختم. درميان هرقوم وقبيله اى واز هر رده اى".

آدميت كه حرف مي زند از همه چيز مي گويد جز خودش.همه چيز را به شكل دقيق و رشك برانگيزي به خاطر دارد.او وقتي به ناكامي هاي تاريخي در ايران اشاره مي كند مي گويد:" آقا اين حرف امروز و ديروز نيست. روزي بيسمارك به ميرزا حسين خان گفته بود؛مملكت شما مملكت بوالهوسان هست.هر روز يك نفر مي آيد و يك چيز مي گويد".

آدميت به سخنانش دراين ناكامي ها ادامه داده و با افسوس حرف مي زند.افسوس در چشمانش هم موج مي زند.او با ناكامي هاي سرزمين من بيشتر آشناست.آدميت مي گويد:"ميرزا حسين خان سفير ايران در لندن متن اوليه ي قراردادي را با انگليسي ها تنظيم مي كند تا هرات دوباره به ايران بازگردد. متن را براي ناصرالدين شاه مي فرستند. ناصرالدين شاه از طريق ميرزا صادق استخاره مي كند و بد مي آيد،قرار داد هم منتفي مي شود.آن هم چه قراردادي؟ قراردادي كه قرار بود دوباره هرات را مطلقا زير حكومت ايران برگرداند".

دو كتاب بر زمين مانده دارم

او هنوز غم تاريخ را مي خورد. هنوز چيزهايي بر زمين مانده دارد. مي گويد:"كتابي ميخواستم بنويسم در مورد تاريخ ديپلماسي در ايران و نيز جلد بعدي تاريخ فكر،همه ي نوشته ها هم تقريبا آماده اند،فقط نياز به تنظيم دارد.اما نمي توانم،نمي توانم". خيلي افسوس مي خورم.هم من و هم او.او از اينكه ديگر نمي تواند بنويسد و من از اينكه از خواندن چنين كتابي محرومم. چرا كه نانوشته مي دانم شاهكاري خواهد شد.اما آدميت ديگر خسته است.خسته ي خسته. حتي خسته براي حرف زدن.

مي گويد:"ميرزا يعقوب،پدر ميرزا ملكم خان پس از رفتن به عثماني براي ناصرالدين شاه كتابچه اي نوشت. در آن نوشته شده بود: در ايران هيچگاه دولت نبوده است. بلكه يك سلطنت بي معني بود. كارش در درون تعرض به مال و جان مردم و در خارج،اگر قدرتي مي داشت تعرض به خارجي بود".

از علت مشروطه مي پرسم. گل از گلش شكفته است.همان سوال را پرسيدم كه مي خواست. توضيحاتش را مفصل داد.اما يك نكته:"آنها دنبال كنستيتيسيون بودند.....حتي امير كبير به ميرزا يعقوب نوشته بود؛در خيال كنستيتيسيون بودم،روساي تو مخالف بودند،مترصد بودم،كه به من مجالي ندادند.......از اين رو بدانيد كه فكر كنستيتيسيون يعني خواهان حكومت بر پايه ي اصول بودن......بسياري گمان مي كنند مشروطه از ديگ پلوي سفارت انگليس بوجود آمده. اينها كتاب نخوانده اند كه چنين تفكري دارند.....پشت مشروطه فكر و زمينه بود".

مورخاني كه تاريخ را درك نمي كنند

او در جلد اول كتاب ايدئولوژي نهضت مشروطيت ايران در همين رابطه نوشته بود:" مورخانی که روح تاریخ و زمان را درک نمی کنند ، می کوشند هر واقعه ای را به صورتی کج و کوله درآورند ، مگر در قالب ایدئولوژی ورشکسته خویش بگنجانند ".

اما اكنون فريدون آدميت از ليوان آبش كمي مي نوشد و ادامه مي دهد:"جهد بايد كرد تا در ايران سلطنت مشروطه محدوده و پارلمان ملي،انتظام دستگاه دولت و استقلال دستگاه قضا انشا شود.اين سرآمد نوشته ي يك مشروطه خواه و بهترين جمله ي كتابش است".

او خلي پير شده است.همين كه مرا به حضور پذيرفته بسيار خوشحالم.هزاران بار افتخار مي كنم كه اين سعادت نصيبم شده است.او با هزار كلمه ي ناگفته به ما مي فهماند كه برويد.اما ما هنوز هستيم. سوال بسيار است و حرف بي نهايت،اما بايد رفت. نمي توان ماند. ما هم رفتيم. با ما خداحافظي مي كند و بار ديگر ميز تحرير بزرگش را نشان مي دهد كه چندين دهه عمر دارد و به گمانم بسياري از كتابهايش را روي آن نوشته است و مي گويد:"مي بينيد ميز صد اعظم معزول را؟مثل من شده است.غبار پيري او را در‌ آغوش گرفته است".







* عناوين كتابها ي فريدون آدميت

۱ـ آشفتگى در فكرتاريخى. تهران، جهان انديشه، ۱۳۶۰ ، ۲۰۲ص.

۲ـ افكار اجتماعى و سياسى و اقتصادى در آثار منتشر نشده دوران قاجار ( با همكارى هما ناطق) تهران، آگاه، ،۱۳۵۶ ۵۸۲ص.

۳ـ اميركبير و ايران يا ورقى از تاريخ ايران ( با مقدمه محمود محمود). تهران، بنگاه آذر، ۱۳۲۳ ، ۲۷۱ص.

۴ـ اميركبير و ايران. تهران، خوارزمى، ،۱۳۴۸ ۷۷۶ص.

۵ـ انديشه ترقى و حكومت قانون عصر سپهسالار. تهران، خوارزمى، ،۱۳۵۱ ۵۱۴ص.

۶- انديشه هاى طالبوف تبريزى. تهران، دماوند، ۱۳۶۳ ، ۱۰۱ص.

۷ـ انديشه هاى ميرزاآقاخان كرمانى. تهران، طهورى ۱۳۴۶ ، ۲۰+۲۹۲ص.

۸ـ انديشه هاى ميرزا فتحعلى آخوندزاده. تهران، خوارزمى، ۱۳۴۹ ، ۲۸۹ص.

۹ـ ايدئولوژى نهضت مشروطيت (جلد اول). تهران، پيام، ۱۳۵۵ ، ۴۸۷ص.

۱۰ـ ايدئولوژى نهضت مشروطيت (جلد دوم): مجلس اول و بحران آزادى. تهران، روشنگران، ۱۳۷۰ ، ۴۱۰ص.

۱۱ـ تاريخ فكر (از سومر تا يونان و روم).تهران، روشنگران، ،۱۳۷۵ ۲۵۸ص.

۱۲ـ شورش بر امتياز نامه رژى تهران، پيام، ۱۳۶۰ ، ۱۵۱ص.

۱۳ـ فكر آزادى و مقدمه نهضت مشروطيت. تهران، سخن، ۱۳۶۰ ، ۳۳۹ص.

۱۴ـ فكر دمكراسى اجتماعى در نهضت مشروطيت ايران. تهران، پيام، ،۱۳۶۳ ۲۹۱ص.

۱۵ـ مقالات تاريخى. تهران، شبگير ،۱۳۵۲ ۱۴۲ص.

لینک دانلود کتاب ممنوع الچاپ تاریخ فلسفه غرب نوشته برتراند راسل جلد

Naser Abdollahi -- Behet Nagoftam -- ناصر عبدالهي

همه چیز درباره شکنجه از زبان یک روانپزشک All About TORTURE ـ۱۰۳

ترانه ی سوغاتی - از آلبوم خداحافظی هایده

Friday, March 28, 2008

کلاهبرداران بزرگ تاريخ!

فیلم «فتنه» با فرمت AVI برای دانلود

این فیلم ساخته گیرت وایلدرز است که سعی دارد چهره اسلام را به تصویر بکشد. نمایش این فیلم در هلند اعتراضاتی را در پی داشته که پیش بینی می شود با در دسترس قرار گرفتن این فیلم برای عموم دامنه این اعتراضات وسیع تر شوند. لازم به ذکر است که این فیلم از ساعاتی پیش روی اینترنت و در دسترس عموم قرار گرفته است******فیلم با زیرنویس انگلیسی است. لطفاً برای مشاهده DivX player را هم نصب کنید. DivX player از طریق این سایت قابل دریافت است: http://www.divx.com

Thursday, March 27, 2008

گالری زیبای عکس هتل داریوش کیش: قسمت سوم

قدرت اقتصادي هر ايالت آمريکا معادل چه کشوري است?

احمدشاه مسعود و کمی هم تحریف تاریخ

دکمه ی قــــرمـــــز را فشار نده!

ایرانیان دارای رکوردهای شگفت انگیزی هستند.

ایرانیان دارای رکوردهای شگفت انگیزی هستند.
ملتی هستند که نام فرزندان خود را پس از شکست مقابل اسکندر، اسکندر گذاشتند.
بیش از سایر ملتها در مقابل چنگیز و تیمور کشته دادند، چنگیز و تیمور وارد لیست اسامی ایرانی شد.
در حمله اعراب هزار هزار کشته شدند، قوم غالب و باورهایشان شد خدایشان.
تمام هست و نیستشان را باخته اند، ولی افتخارشان این است که نوروز را هزاران سال است گرامی داشته ایم!
حکومتی که بر آنها حاکم است با هیچ معیار اخلاقی و هیچ قانون انسانی نسبتی ندارد، ولی خود را در منتهای قدرت می یابد.
ایرانیان به نفس کشیدن معتادند، به هر قیمتی که باشد!
همه منتظر جلاد خود می مانند و حرکتی نمی کنند. از حریم تعیین شده بیرون نمی آیند و خوشحالند اگر برای لحظه ای انگشتی را از خیط خارج کرده باشند.
حتی برای یک لحظه می توانید تصور کنید یک یهودی اسم پسرش را آدولف بگذارد.
نه برادر!
ملتی اسیرصفت، ملتی بی آرزو، ملتی بی آرمان.
هنر ایرانیان بیرون گذاستن دو تار موست! هنر ایرانیان غلظت ولا الضالین شان است.
رانندگیشان، خوش قولیشان، سخت کوشیشان، ادبشان و راستگوییشان هم ارزانی سرشان!
ناراحت نشوید، برای خروج از نکبت اول لازم است بدانیم در میان چه نکبتی هستیم.
اینقدر منم منم و کوروش کوروش نکنیم.
ایران که به آن افتخار می کنید سالها که قرنهاست مرده است. ایرانی نو بباید ساخت وز نو ایرانی!
با خود تعارف نکنیم.

From Sarah with love

خميني: فيثاغورث در زمان سليمان بود و حكمت را از او اخذ كرد. انبذقلس فيلسوف در زمان داوود نبي بود و حكمت را از او ولقمان

مسافرت با یک کشتی فوق تجملاتی و بسیار مدرن

ساختمانی ۳۵ متری بعنوان موزه بدن انسان در آمستردام هلند

ازدواج در کره شمالی

Tuesday, March 25, 2008

Sunday, March 9, 2008

راز بی اخلاقی مسلمانان

و "خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :
در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟
من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .
خواجه نصیر الدین فرمود :
ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .
اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.
من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم , دین ها و آیین ها دیده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند .
آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .
اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟
در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .
در اسلام تو را می گویند :
دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .
غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .
و این " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند .
و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان

وقتی گوینده خبر, خیلی قشنگ و نقلی میگوزه

۱۰ تا از قشنگترين پلهاي جهان

سرنوشت مجسمه لنین پس از فروپاشی کمونیسم شوروی

زنده ياد احمد كسروي

۲۰ اسفند سالروز ترور ناجوانمردانه بزرگ مرد تاريخ ايران احمد كسروي توسط طلايه داران تشكيل حكومت اسلاميست. نوشته هاي كسروي بويژه در زمينه مسائل ديني، خشم مذهبيون را به شدت برمي انگيخت. آيات عظام و مراجه تقليد در نجف و قم با خشم بسيار كسروي را زير تيغ حمله خود گرفته و نهايتا با صدور فتوي ، فرمان قتل وي را صادر مي كنند. نواب صفوي كه طلبه اي است در نجف و از مراجع تقليد تائيديه لازم را براي كشتن كسروي گرفته است، راهي تهران مي شود تا به وظيفه شرعي خود عمل كند. در تهران شيخ محمد حسن طالقاني، امام جمعه مسجد ظهيرالاسلام پول لازم را در اختيار وي قرار ميدهد. براي اولين بار درهشتم ارديبهشت 1324، نواب صفوي به همراه فردي به نام محمد خورشيدي، در چهار راه حشمت الدوله به جان كسروي سوءقصد ميكنند. در اين حمله موفق به كشتن كسروي نمي شوند. نواب پس از آزادي از زندان با صدور اعلاميه اي تشكيل جمعيت فدائيان اسلام را اعلام مي كند. پس از چندي حجت الاسلام حاج سراج انصاري، فقيهي شيرازي و سيد نورالدين شيرازي به دادگستري تهران بر عليه كسروي شكايت مي كنند. با پشتيباني دربار شكايت پيگيري مي شود و كسروي براي روز بيستم اسفند 1324 به دادسراي تهران احضار ميشود. فدائيان اسلام از روز دادگاه وي با خبر شده و تصميم مي گيرند تا در اين روز براي بار دوم به جان وي سوءقصد كنند. 8 نفر براي اين عمليات انتخاب مي شوند. در ساعت نه صبح، زماني كه تنها چند دقيقه از ورود كسروي به اتاق بازرس نگذشته بود ،مظفري و برادران امامي وارد اتاق شده و به سمت كسروي و همراه وي حدادپور تيراندازي مي كنند. و پس از آن كه از كشته شدن كسروي اطمينان يافتند، الله اكبر گويان از اتاق بازرس خارج شده و بهمراه ساير اعضاء گروه از كاخ دادگستري مي گريزند. خبر كشته شدن كسروي در ميان مذهبيون چنان با استقبال روبرو شد كه ايت الله خوانساري كه مريض بود و جلسه بحث خود را تعطيل كرده بود، به وجد آمد و بيماري خود را فراموش كرد. آدمكشان « فدائيان اسلام »‌ قهرمانان اسلام شدند. كشتن كسروي ، تنها كشتن يك انديشمند مخالف نبود . كشتن كسروي ، كشتن سمبل آزاديخواهي، ترقي طلبي ، دگرانديشي و نوانديشي بود. يادش گرامي باد

Saturday, March 8, 2008

ایرانیان بی اعتبارترین مردم جهان شناخته شدند - آسوشیتدپرس

آسوشیتدپرس به نقل از یک مرکز معتبر مطالعاتی در سویس گزارش داده است که اتباع ایرانی - پس از اتباع افغانستان - در زمینه بدست آوردن اجازه سفر به دیگر کشورهای جهان بی اعتبارترین ملت جهان شناخته می شوند. طبق این گزارش مردم کشورهای فنلاند - دانمارک و آمریکا با داشتن اجازه سفر بدون ویزا به 130 کشور جهان معتبرترین و اتباع ایران با داشتن اجازه سفر بدون نیاز به ویزا به 14کشور دنیا بی اعتبارترین اتباع یک کشور در جهان محسوب می شوند . در میان 195 کشور مورد مطالعه ایرانیان رتبه 194 را بدست آورده اند و به این ترتیب بعد از اتباع افغانستان در قعر جدول اعتبار جهانی جای گرفته اند . جالب اینجاست که طبق این لیست اتباع کشورهای قحطی زده ای مانند بورکینافاسو - اتیوپی - سومالی و جیبوتی در جهان به مراتب معتبرتر از مردم ایران هستند . این خبر متعلق به آخرین نتایج تحقیقاتی موسسه هنلی اند پارتنرز در سال گذشته بوده و ظاهرا در ایران انعکاسی نداشته است.

Thursday, March 6, 2008

چشم چرونی کار بدیه چون ممکنه آدم بد جور ضایع بشه (دوربین مخفی 16+)

اورمییه فاشیست لری

India

Dariush Grand Hotel - Kish Island1

Dubai

" نگاهي به فيلم سنتوري "

نادر دولتشاهي

علي سنتوري نوازنده و خواننده سرشناس, حين اجراي يكي از برنامه هايش در يك محفل عروسي به دليل اختلاف و دعواي خانواده عروس و داماد مورد ضرب و شتم قرار ميگيرد و دستش آسيب مي بيند. بعد از آن زن وي "هانيه " پس از اينكه وي را هنگام تزريق هرويين ميابد با او به مشاجره پرداخته و سپس وي را رها كرده با فردي بنام جاويد كه ويلون زن ماهريست دوست ميشود. در اين ميان صاحبخانه علي سنتوري , وي را به دليل عدم پرداخت كرايه وهمچنين كوبيدن ساختمان بيرون ميكند و اساسش را به خيابان ميريزد.علي در اوج تنهايي و فقر و اعتياد به بيانانهاي اطراف تهران ميرود;جاييكه معتادان ديگردر آنجا روزگار ميگذرانند, ولي پس از اينكه پدرش جاي او را مي يابد وي را به يكي از كلينيك هاي ترك اعتياد ميبرد.
اين فيلم نام داريوش مهرجويي را مجددا بر سر زبانها انداخت .هر چند بعضي ها سبك جديد وي را نمي پسندند ولي با مقايسه يكي از كارهايش با اين فيلم جديدش جاي پاي مهر جويي به خوبي در آن پيداست كه بدان اشارتي خواهيم داشت.بهرام رادان , گلشيفته فراهاني,سيامك خواهاني,نادر سليماني,مايده طهماسبي با بازي هاي فراموش نشدني خود زيبايي اين فيلم را دو چندان كردند .
اين فيلم وضعيت موسيقي و هنرمندان را به نحو زيبا و گيرايي به تصوير ميكشد.سواي جامپ كاتهاي با حساب -تعدادي جامپ كات بي حساب است كه اديتور را زير سوال ميبرد برد. اين فيلم داراي چارچوبي منسجم است. گرچه فلاش بك هاي آن ممكن است باب طبع خيلي ها نباشد وآنرا به حساب ريخت و پاش بودن فيلم بگذارند اما برخلاف اين تصور, موضوعات مختلف فيلم از جمله وحدت- عشق- خيانت- تنهايي- بي وفايي و اعتياد, ارتباط تنگاتنگي با داستان پردازي و نقل كردن هاي جسته گريخته علي از زندگيش بر روي فيلم و همچنين پيوندي منسجم با موزيك هاي اين فيلم دارد و با پيش آمدن ماجراهاي جديد- هرچند زمانش پس و پيش ميشود- اما بر انسجام و يك دست بودن فيلم مي افزايد .
موزيك هايي كه ملودي و اشعارش را خود علي ميسازد و ارتباطي ناگسستني با موضوعات مختلف فيلم و زندگي وي دارد.گاه بصورت موزيك متن و گاه بطور زنده با حضور و يا بي حضور تماشاچي اجرا ميشود كه بدان شكل نيمه مستند مي دهد. اين تلفيق ضمن اينكه ما را پا به پا در راستاي زندگي يك موزيسين قرار ميدهد عشق جسمي و روحي و هنرمند را منعكس كرده و دنياي بيروني و دروني وي را براي ما ملموس تر ميكند.اين ممكن است بر خلاف نظر كساني باشد كه معتقدند اگر موزيك فيلم و صداي محسن چاوشي را از آن برداري فيلم ديگر حرفي براي گفتن ندارد .
در واقع زندگي بدون سنتور و موزيك براي علي سنتوري خالي از عشق است و بي معني ; همانطور كه زندگي بدون گاو براي مش حسن بي معني بود , و اين همان نقطه كليدي بحران فكري علي سنتوري است كه مهرجويي آنرا به زبان تازه تري مطرح ميكند. دليل اينكه علي پس از شكسته شدن ساز و دستش - همزمان نيز زن خود - يعني ايمان به عشق را از دست مي دهد نيز در همين نكته است. او ديگر حتي خودش را هم دوست ندارد و به نوعي خودكشي رو مياورد. اين نكته را به پدر خود به نحوي گفته بود. براي همين پس از ترك اعتياد فرصتي ميابد كه با پيشنهاد به رييس درمانگاه پيشنهاد اقامت در آن درمانگاه را ميكند تا در آنجا به تدريس موسيقي به معتادان بپردازد در غير اينصورت با بازگشت به آن شهر خراب و وحشي بقول خودش- و بقول هانيه" اين مملكت خشن و بي رحم و دروغگو كه همه رو معتاد ميكنه"- دوباره پر پر ميشه .
مادر علي زني است سنتي و مذهبي كه مخالف موسيقي است و اين امر با روحيه شادو پوياي علي در تضاد است و بهمين دليل است كه مادرش را فرشته سياه مينامد وعقايد و مراسم وي را مورد حمله قرار ميدهد. پدر علي هم يكي از ثروتمندان بزرگ است و از صاحب منصبان دولتي است و رييس سنديكاي بلور فروشان.وي نيز علي را به حال خود رها كرده و زماني به سراغش ميايد كه وي مشغول تزريق است و او نيز در ميان ناباوري و اصرار علي, در پيدا كردن رگ وي و تزريق مواد, كمكش ميكند .
هرويين جايگزين فعاليت مغزي و هنري علي ميشود و همانگونه كه مش حسن پس از مردن گاوش شروع به علف خوردن ميكند و رفته رفته به " گاو مش حسن" تغيير هويت ميدهد; علي سنتوري نيز با شكسته شدن سنتورش و جلوگيري از اجراي كنسرت وي در خارج نيز هويت خود را از دست داده و هرويين تزريق ميكند كه كه به تعبيري همان خوردن و مصرف كردن است. در سكانس اواخر فيلم علي را در خردسالي ميبينيم كه در حال باز كردن سنتور و دست كشيدن بر روي سيمهاي آن است, گويي بر رگهاي خود دست ميكشد.علي در اينحال ميگويد :
"يه ستتور قديمي و بزرگ داشتيم كه بازيچه من بود . آخه مادرم با موسيقي مخالف بود , در حاليكه موسيقي مغز منو جلا ميداد, ذهنمو باز ميكرد, زندگي رو شيرين ميكرد " و سپس علي كوچك به بنجره اي در بالاي سر مينگرد كه شبيه پنجره اي است كه مش حسن بدان مينگريست و نور و روشنايي را در چارچوبش داشت .
لازم نيست ما كتك كاري و بزن بزن اول فيلم را آنطور كه هست باور كنيم زيرا حدس اين موضوع كه در ايران نواختن موسيقي شاد آنهم در مجلس خصوصي و عروسي ها بويژه در كنار حاجي فيروز حاج و واج مانده ممنوع است بسيار ساده است و اين كاقه به هم ريختن ها و شكسن ساز و دست علي ; به زبان بي زباني ميتواند همان بگير و ببند هاي كذايي باشد كه شكستن دست و ساز علي را به همراه داشت.
فلاش بك هاي بموقع فيلم بر زيبايي و جذابيت فيلم مي افزايد زيرا اين تصاوير بازگو كننده خاطرات علي سنتوري از نحوه آشنايي وي با هانيه در يكي از كنسرت هايش است .اين خاطرات ضمن شيريني خود تضادي غم انگيز ايجاد ميكند و با ادغام تلخ و شيرين با اين فلاش بك ها به داستان نوعي مركزيت ميدهد و در آن ميان درام فيلم رفته رفته اوج ميگيرد.علي پس از اينكه هانيه شاگرد خصوصي وي ميشود پي ميبرد كه هانيه پيانيست زبر دستي است ( و ظاهرا گلشيفته فراهاني نيز پيانيست ماهري است ) و هردو با هم قطعه اي از موزارت را ميزنند ; علي با سنتور خود و هانيه با پيانو ; كه هماهنگي فكري و جسمي و در واقع وصلت اين دو را به نمايش ميگذارد .
در ادامه اين فلاش بك ها صحنه اي از مراسم عقد اين دو را ميبينيم كه در چادري كوچك و قرمز كه حجله آنان را تشكيل ميدهد بدون حضور هيچيك از افراد خانواده نشسته و آخوندي هم كه از صداي ساز لذت ميبرد آنها را به عقد هم در ميآورد. شوخي هاي هانيه و علي با يكديگر و با آن آخوند سر زنده در حجله اين خاطرات رويايي و شيرين را منعكس ميكند, مخصوصا كه آندو پس از رد و بدل كردن حلقه ; بوسي نيز به يكديگر حواله ميدهند كه اين آخوند خوش مشرب هم سهمي از آن مي برد. اين مراسم شاد نيز تضادي چشمگير با تنهايي و اعتياد علي ايجاد ميكند كه با تضاد موجود در جامعه يعني تضاد شادي و غم, همخواني دارد.
در اين فيلم زبان سمبليسم كه بطور خواسته و ناخواسته استفاده ميشود بر رمز و رموز فيلم مي افزايد.استعاره و سمبليسم يكي از كاربردهاي هنر و ادبيات از دير باز بوده و هست و بعضا خود هنرمند نيز از وجود آن در كارهايش بي اطلاع است و نياز به تفسير و تعبير ديگران دارد.شكسته شدن دست علي ; لنگيدنش پس از آن ماجرا, له كردن ليمو شيرين در دستان علي, بازتاب وضعيت موزيسين هاي ما در ايران پس از انقلاب است و اعتياد كه زندگي بسياري را به تباهي كشيده علاوه بر منعكس نمودن واقعيت موجود كه تا مفز استخوان جامعه نيز نفوذ كرده اشاره اي به احوال بي رمق موزيك هاي غم انگيز و ملال آور ما در ايران است كه سالهاست به خارج از كشور نيز هجرت نموده; آنهم در بسته بندي هاي تند و تيز و شش و هشتش !
سمبليسم در جايي ديگر با پرواز كبوتران به پرواز در ميايد و اين پرندگان آزادي نام " تمايل"را با خود يدك ميكشد. تمايل نام دوست علي است كه برايش مواد تهيه ميكند - گويي آزادي با وجود تمايلش به پرواز پاي در اسارت افيون دارد و قادر به حركت نيست- بقول معتادان اين فيلم تنها يك ميليون نفر در تهران معتادند و آنجا كه پدر علي در ميان معتادان يا بهتر بگوييم در شهر معتادان بدتبال علي ميگردد معتادان با آمپول تزريقي بقول خودشان آلوده به ايدز به وي حمله ور ميشوند كه وي ناچارا پا بفرار ميگذارد كه شايد منظور نهايتا فرار از دست همان يك ميليون نفر معتاد است.
كوبيده شدن آپارتمان علي توسط صاحبخانه و ريختن اساس وي به بيرون كه بعد ها در باد و باران گم ميشود نيز بيانگر زندگي بي آينده هنرمندان است كه نه تنها موزيسن ها را بلكه ساير هنر مندان از جمله فيلمسازان را نيز شامل ميشود. نمونه بارزش قاچاق شدن و قاچاقي ديدن اين فيلم است و حرام دانستن فيلم از طرف اين فيلمساز بدون پرداخت پول به حساب شخصي وي براي تامين معاش و ادامه كارش. به عبارتي بهتر شايد بتوان گفت نه تنها فيلم و موزيك و نقاشي و غيره - چه بسا كلا زندگي در ايران قاچاقي است.

بحبک یا حمار ؛ جدایی آورد

داماد سوری درپی پخش ترانه " دوستت دارم ، ای الاغ " در مراسم عروسی و شوخی عروس خانم ، وی را در همان مجلس طلاق داد.

در مراسم جشن این دو زوج در شهر لاذقیه ، وقتی که ترانه معروف مصری"بحبک یا حمار" پخش شد و عروس خانم با به دست گرفتن کراوات داماد و کشیدن وی ، خوشحالی کرد.


اما این شوخی و حرکت عروس موجب دلخوری و ناراحتی شدید داماد شد ، طوری که پشت تریبون رفت و به صورت رسمی همسر خود را طلاق داد و مجلس عروسی را پایان یافته اعلام کرد.

Wednesday, March 5, 2008

اسرار اللطیفه و الکسیله

لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :
روزی آخوندی گرانمایه به نام شیخ ملاحسن در ایام قحطی کاشان برای گرفتن جیره ی حکومتی به مرکز شهر رفت و مردم شهر را دید که در صفی طولانی ایستاده اند و در انتظار گرفتن قوت روزانه ی خود هستند .
مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .
آخوند روشندل نیز به جمعیت پیوست و همچون دیگران به انتظار ایستاد و در دل می گفت :
همانا اکنون خداوند تبارک و تعالی از من بسیار خشنود است که همچون دیگران هستم و از قدرت دینی خوداستفاده نمی کنم .
از قضا کسی که روبروی ملاحسن ایستاده بود دختری زیباروی با پیراهن و دامنی بسیار رنگین بود اما شیخ ملا حسن با خود گفت من اسیر شیطان نمی شوم و چشمان خود را بر زمین دوخت .
چندی نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجیبی شدند .
دختر زیبا روی با عصبانیت سیلی درناکی را روانه ی ملاحسن کرد و فریاد زد " حرامزاده ".
مردم مات و مبهوت در تعجب ترجیح دادند از صف خود خارج نشوند اما ساعتی نگذشته بود که باز دخترک سیلی دردناکتری را روانه ی شیخ کرد و با صدای بلند تری فریاد زد : " پست فطرت "
اما شیخ ملا حسن مظلوم در صف ایستاده بود و از خود دفاعی نمی کرد . تعدادی خواستند از صفشان خارج شوند و ببینند چه شده است تا اگر هتک ناموسی شده سر ملا را از تن جدا کنند که فریاد سربازان حکومتی بلند شد و مردم دریافتند جیره رسیده است .همهمه ای بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوی سربازان کردند .
تا شب همه ی مردم جیره ی خود را گرفتند . هنگام برگشتن به خانه تعدادی از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردی که آن دختر بر تو سیلی زد ؟
شیخ ملا حسن , این آخوند صاحب کرامت فرمود:
"والله در صف که ایستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولی شده بود . آن دختر دامن ریبایی بر تن کرده بود و من چیز عجیبی در دامن او دیدم .
دامن آن دخترک لای کونش گیر کرده بود و کون آن زیبا رو متبرج شده بود . من برای رضای خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از کونش خارج کردم و این شد که آن دختر بر من سیلی زد ."
چون دیدم بسیار عصبانی شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در کونش به جای اول فرو بردم اما این بار نیز آن ناجوانمرد مرا سیلی زد . چه بگویم . خدا همه را هدایت کند .لعنت خدا بر شیطان رجیم !
براستی که چندی بعد شیخ ملاحسن از عارفان روزگار شد ...

+++ 18

مسؤل خوابگاه دخترا همه دخترا رو جمع مي‌كنه، ميگه: ديشب يه مرد اومده بوده تو خوابگاه. همه ميگن: واااي... يكي ميگه: هه هه هه...! مسؤل خوابگاه ميگه: اينطور كه فهميديم اين مرده رفته بوده تو اتاق يكي از دخترا. همه ميگن: واااااي... يكي ميگه: هه هه هه...! مسؤل خوابگاه ميگه: تازه، يه كاپوت هم پيدا شده. باز همه ميگن: وااااااي... يكي ميگه: هه هه هه...! مسؤل خوابگاه ادامه ميده: ولي گويا اون كاپوت سوراخ بوده. همه ميگن: هه هه هه... يكي ميگه: واااااي!

واسه سرشماري اومده بودن در خونه رشتيه، يارو از رشتيه ميپرسه: اسم پسر اولت چيه؟ رشتيه ميگه: اصغر. ميپرسه: خوب اسم پسر دومت چيه؟ رشتيه: ميگه اصغر!...سومي، چهارمي، پنجمي، خلاصه همه رو ميگه اصغر! ماموره شاكي ميشه، ميگه: مامور دولت رو سر كار گذاشتي؟! رشتيه ميگه: نه والله، اينها همشون اسمشون اصغره! مرده ميگه: خوب پس چجوري تو خونه صداشون ميكنيد؟ رشتيه ميگه: خوب اصغر اكبرآقا داريم، اصغر علي آقا داريم، اصغر آقا رضا داريم!

تركه ساعت سه نصفه شب مست و پاتيل ميرسه در خونه، هركار ميكرده نميتونسته كليد رو بكنه تو قفل در. خلاصه اونقدر سر و صدا ميكنه تا زنش بيدار ميشه، ازون بالا داد ميزنه: اصغر اقا كليد بندازم؟! تركه ميگه: نه بابا كليد دارم، سوراخ بنداز!

رشتيه مياد خونه، ميبينه يك مردك لندهور لخت مادرزاد تو اتاق خواب نشسته! خلاصه خيلي غيرتي ميشه، ميگه: مردك الندگ! تو خونه من چه غلطي ميكني؟! مرده ميگه: والله آقا من داشتم با اين خانم همسايه بالايي حال ميكردم، كه يهو شوهرش اومد، منم به شما پناهنده شدم. رشتيه دلش ميسوزه، ميگه: اشكال نداره، والله منم دل خوشي ازين طبقه بالايي ندارم. خلاصه كلي مرام ميگذاره و يك دست لباس و يك مقدار پول تاكسي ميده به مرده و با سلام وصلوات راهيش ميكنه. يكي دو هفته بعد، رشتيه داشته تو حياط خونش قدم ميزده، يهو دو دستي ميكوبه تو سرش، ميگه: اي بر پدر آدم دروغگو لعنت! منزل ما كه فقط يك طبقه‌ست!

تو قزوين داشتن درمورد انتخابات مجلس گزارش تهيه ميكردن، يارو گزارشگره از يك پير مرد بازاري ميپرسه: به نظر شما با صلاحيت‌ترين كانديد اين دوره كيه؟ حاج آقا ميگه: بالام جان اين روزا هر الف بچه‌اي مدعيه كه كان ديده، ولي الله وكيلي هيشكي تو كل قزوين قدر اين حسين آقا آمپول زن كان نديده!

از اصفهانيه ميپرسن: ميدوني فرق شورتهاي قديم با شورتهاي جديد چيه؟ميگه: قديما بايد شورتو ميزدي كنار تا كونو ببيني، اين روزا بايد كونو بزني كنار تا شورتو ببيني!

تركه با دوتا از رفقاش تو كافه نشسته بودن، هر سه تا هم دستتاً دمق! خلاصه شروع ميكنن به درد دل، اول يكي از رفيقاش ميگه: ديروز تو كيف دخترم يك بسته سيگار پيدا كردم، آي حالم گرفته شد. تاحالا فكرشم نميكردم كه دخترم سيگاري باشه. اون يكي رفيقش ميگه: بابا اين كه چيزي نيست، من پريروز تو كيف دخترم يك بست حشيش پيدا كردم، ازون موقع تاحالا فقط ميخوام بميرم! عمري فكر نميكردم دخترم عملي باشه. تركه يك آه از ته دل ميكشه، ميگه: بابا اينا كه چيزي نيست. من ديروز تو كيف دخترم يك بسته كاپوت پيدا كردم. تا امروز فكرشم نميكردم كه دخترم كير داشته باشه!
بچه خوشگله موبايل بسته بوده كمرش، قزوينيه ميبينه، ميگه: وااااي! ببم جان براش اف‌اف هم گذاشتي؟!


ميخواستن بن لادن رو شكنجه بدن، از ملت نظر خواهي ميكردن كه چيكارش كنند. نظر تركه رو ميپرسن، ميگه: ايلده سر يك ميله رو داغ كنيد، خوب كه سرخ شد، از طرف سردش بكنيد تو كونش!! ملت كف ميكنن، ميپرسن: حالا چرا از طرف سردش؟! تركه ميگه: تا هركي خواست درش بياره، دستش بسوزه!

تركه و لره با هم ميرن شكار، منتها فقط لره تفنگ داشته. خلاصه وسطاي جنگل بودن كه يهو يك شير هيكلي ميگذاره دنبال تركه! خلاصه اون بدبخت هم جفت ميكنه، شروع ميكنه با آخرين سرعت دويدن، و درضمن سر لره داد ميزده كه: بكشش...بكشش! لره هم تفنگشو در مياره، نشونه ميگيره، بنگ! ميزنه يك تخم آقا شيره رو ناكت ميكنه! شيره شاكي ميشه، سريع تر ميگذاره دنيال تركه.... اون بدبخت هم باز در عين دويدن، داد ميزنه: بكشش...بكشش!! باز لره نشونه ميگيره، اينبار ميزنه اون يكي تخم آقا شيره رو ناكت ميكنه! شيره ديگه پاك شاكي ميشه، با چشماي خون گرفته ميگذاره دنبال تركه... اون بدبخت هم در عين اينكه داشته با همه وجود ميدويده، داد ميزنه...بابا بــكـــشــــش! بـــكـــشـــش!! لره دوباره نشونه ميگره،...بنگ! اينبار كير اقا شيره كنده ميشه! تركه شاكي ميشه، داد ميزنه: بابا اين ميخواد منو بخوره، نميخواد كه بكنه!

قزوينيه يك تريپ بچه خوشگل بلند ميكنه، ميبره خونه. خلاصه واسه اينكه مخ بچه رو بزنه، ميره آلبوم خانوادگيشون رو مياره، شروع ميكنن با هم تمشا كردن و درضمن قزوينيه واسه پسره تعريف ميكرده كه: بالام جان، اينو كه ميبيني، پسر خالمه... من كردمش، مهندس شد! اين يكي رو كه ميبيني، پسر داييمه، اينم من كردم، دكتر شد!! خلاصه همين طور يكي يكي ملت فاميل رو نشون پسره ميداده و ميگفته كه من كردمش و فلان كاره شد، يهو مادر قزوينيه از آشپزخونه داد ميزنه: بالام جان، اگه ميده بكن... اگه نميده هم بيخود فاميلو كوني نكن!

رشتيه با خانمش و يك باباي ديگه تو كوپه قطار بودن، شب ميخواستن بخوابن، رشتيه و زنش پايين ميخوابن، جناب غريبه هم ميره رو تخت بالا ميخوابه. خلاصه يك مدت ميگذره، يهو يارو ميگه: آقا خجالت بكش! تو كوپه قطار عمومي اين كارا قباحت داره! رشتيه، هول ميكنه، ميگه: والله ما كار بدي نميكرديم! دوباره يك مدت ميگذره، باز مرده ميگه: د آقا قباحت داره! من اين بالا خوابيدم، اين چه كاريه شما پايين ميكنيد؟! باز رشتيه شرمنده ميگه: والله ما كار خاصي نميكرديم، فقط خوابيده بوديم. خلاصه يك مدت ميگذره و يك بند مرده غر ميزده كه اقا اين چه كاريه ميكنيد و رشتيه هم هي قسم و آيه ميخورده كه كار بدي نميكنه. بالاخره رشتيه شاكي ميشه، ميگه: اصلاٌ تو بيا پايين بخواب، من ميرم بالا ميخوابم. مردك هم كه همينو ميخواسته، جنگي مياد پايين و بسم الله شروع ميكنه با زن رشتيه، حالا نكن، كي بكن!! رشتيه از تخت بالايي سر وصدا رو ميشنوه، با خودش ميگخ: بنده خدا راست ميگفت، ازين بالا ناجور به نظر مياد!

كرده ميخواسته واسه چراغ قوه‌ش باطري بخره، چراغ قوه رو ميگذاره تو جيبش ميره بقالي، اشاره ميكنه به جيب شلوارش ميگه: قوه‌شو داري؟ بقاله يك نگاه به جيب قلنبه يارو ميكنه، جفت ميكنه ميگه: نه به جون تو نه قوه‌شو دارم، نه بُنيه‌شو!

مزاحمه زنگ ميزنه خونه يك بدبختي، ميگه: ببخشيد گوشي دستتونه؟ يارو ميگه: بعله. ميگه: خوب پس بي‌زحمت بكنيدش تو كونتون! يارو شاكي ميشه و طرف قطع ميكنه. سه چهار روز بعد باز مزاحمه زنگ ميزنه همون خونه، ميگه: ببخشيد گوشي دستتونه؟ مرده مياد تيز بازي در بياره، ميگه: نه! مزاحمه با صداي متجب ميگه: ااا... يعني هنوز تو كونتونه؟!

رشتيه صبح از خواب پا ميشه ميبينه چهارتا آجر گذاشتن زيرش، زنشو بردن!

يارو داشته واسه رفيقاش خالي ميبسته كه: آره اون روز رفته بودم شكار، يهو يك خرس وحشي ديدم، زدم با يك تير كارشو ساختم. وقتي خواستم ببرمش ديدم خيلي سنگينه، يه رونش را كندم انداختم رو شونه‌ام، بقيه‌اش رو گذاشتم براي لاشخورها. ديگه داشتم برمي‌گشتم كه يه خرس گنده ديگه بهم حمله كرد، اونم شكار كردم و يه رونش رو كندم و انداختم روي اون يكي شونم. يهو تلفن زنگ ميزنه، يارو ميره تلفن رو جواب ميده، وقتي برميگرده يادش رفته بوده داشته چي ميگفته. به رفيقش ميگه: خوب كجا بودم؟ رفيقش ميگه: اونجا كه دوتا رون رو شونت بود. يارو ميگه: آره داداش داشتم مي گفتم, دوتا روناشو گذاشتم رو شونم و آقا آاااي كردم!


تركه مادرش مرده بوده، داشته ضجه مي‌زده و مي‌گفته: نوار بهداشتي بدين! نوار بهداشتي بدين! ملت ميگن: بابا حالا تو اين هيرويري نوار بهداشتي مي‌خواي چي?ار؟ ميگه مي‌خوام خون گريه كنم!

زنه شيون كنان ميره پيش رئيس كلانتري شهرشون، ميگه: حاج آقا اين سربازتون به پسر من تجاوز كرده! سرهنگه ميگه: خانم بيخود كه نميشه به سرباز مملكت تهمت زد... اين ادعاتون بايد ثابت شه. خلاصه دستور ميده يك تشت آب ميكنن و بچه خانم رو ميشونن توش و بهش ميگن بگوز! پسره ميگوزه، از تو آب چند تا حباب كوچيك مياد بيرون. سرهنگه يك نفس راحت ميكشه، ميگه: ديدي حاج خانم بيخود به سرباز مملكت تهمت زدي؟! پسرت سالم سالمه. زن شاكي ميشه، ميگه: يعني چي؟! آخه چه ربطي داره؟! سرهنگه شلوارشو ميكشه پايين، ميشينه تو تشت، ميگوزه... يهو همه آب تشت خالي ميشه! برميگرده به زنه ميگه: ديدي حاج خانوم؟ كون گاييده شده اينطور ميشه!

اصفهانيه ميره پيش ملاي محل واسه پرسيدن مسائل شرعي، ميگه: حاج آقا، من سر نماز جاي هفت نقطه بدن، هشت نقطه بدنم ميچسبه به زمين، نمازم باطل ميشه، ميگين با اين كير چيكار كنم؟! ملاهه يكم فكر ميكنه، ميگه: چاره اي نيست، بايد يك قسمتش رو كوتاه كرد! خلاصه يارو رو ميخوابونه رو تخت و بيهوشش ميكنه براي انجام عمل ختنه، منتها يهو با خودش ميگه: حالا من چقدر ببرم كه از مردي نيفته؟ ميترسم خيلي كوچيك بشه، من كه اندازه دستم نيست! خلاصه ميفرسته دنبال حاجيه خانم كه به عنوان يك زن بياد نظر بده. حاج خانوم مياد و از گوشه چادر يك نگاه ميندازه به معامله يارو، ميگه: حاج آقا، من ميگم حيفس! يك پاشو ببرين!


يك قمري با يك بلبل ازدواج ميكنن، اسم بچشون رو ميگذارن: قُنبل!

يارو عربه (همون كه سري قبل رفت دبي!) ميخواسته برگرده ايران، سر مرز موقع بازرسي بدني، باز دست مامور گمرك ميخوره به يك چيز سفت و گنده! ماموره فكر ميكنه عربه داره اسلحه قاچاق ميكنه، ميگه: حاج آقا، كلاشه؟! عربه ميگه: نه ولك، كَلَشه!

قزوينيه تو يك كوچه خلوت يك پسر خوشگل ميبينه، ميره جلو دست ميكشه به سرش، ميگه: بالام جان اسمت چيه؟ يهو باباي پسره از تو حياط داد ميزنه: اسمش حميده، كان هم نميده!

زنه ميره دكتر، ميگه: آقاي دكتر اين جريان شوهرمن خيلي بلنده، هروقت مشغوليم تمام دل و رودم درد ميگيره! دكتره ميگه: خوب شما هفته ديگه شوهرتون رو بياريد ببينيم چيكار ميتونيم بكنيم. زنه ميگه: شوهرم رو واسه چي بيارم؟ دكتره ميگه: خوب ببينيم اگه بشه يه مقدار آلت ايشون رو كوتاه تر كنيم كه شما اذيت نشيد. زنه جيغ ميزنه: اوا خاك به سرم! نه آقاي دكتر! اگه ميشه اين دل و روده منو يكم ببيرين بالاتر!

farsiebook

تاريخ حزب کارگران کردستان PKK

آموزش زبان نصرت۲

عکس زیبایی از روستای پلنگان در کردستان

اثر عکاس آماتور و هنرمند، مهندس روزبه فیض. روستای پلنگان، در حدود چهل کیلومتری شهر کامیاران و از تفرجگاه های مردم این شهر است. طبیعت بکر و رودخانه ی خروشان سیروان از جذابیت های این روستا است.

Tuesday, March 4, 2008

مایو اسلامی

اگر مراجع مخالفت نکنند زنان ایرانی با استفاده از لباس شنای اسلامی مالزی در مسابقات شنا شرکت می‌کنند. خود مالزی برای طراحی لباس دست به دامان طراحان استرالیایی شده.
طراحان کوتاه دامن استرالیایی آنقدر اطلاعات شرعی دارند که بدانند لباس تنگ، هم برجستگی‌ها و هم تو رفتگی‌ها را نشان می‌دهد لذا آنها این مایو را گشاد طراحی می‌کنند. از آنجاییکه حتی اگر پاچه‌های این مایو تا قوزک پا باشد باز هم لختی قوزک پا تا نک انگشتان حال مردان و ایمان مومنین را خراب می‌کند لذا مجهزبودن مایوی مذکور به جوراب سر خود مستحب و در بعضی روایات واجب تشخیص داده شده.
برای پوشاندن موها ایراد شرعی ندارد که از همین کلاه‌هایی که زنان کافر موقع شنا استفاده می‌کنند استفاده شود اما طراح، برای سانسور برجستگی‌ها و پوشیدن لختی‌ها باید به آنها جلیقه‌ای یقه اسکی به شکل کدو تنبل که آستینهایش دستکش ظرفشویی آستین بلند باشد اضافه کند.
اگر با این مایو بانوان نتوانند کاپ طلایی را نصیب کشور بکنند جزو ضد انقلاب محسوب شده برخورد شرعی با آنها برای نظام محفوظ خواهد ماند.

only

این جاتهران است!

و ما با زمانی که می‌گذرد،
وارد ابدیتی می‌شویم که نمی‌گذرد.
بوسوئه



خانه‌هایِ ویلایی ِ قدیمی، سست می‌شوند در مقابل عظمت بولدوزرها. می‌شوند برج‌های از نفس‌ افتاده، عمودی، طاقت‌فرسا، با شیشه‌های دودی و رنگی تمام قد. می‌شوند بناهایی با معماریِ نامعلوم، به اسارت کشیده شده، سلیقه‌ای، هر یک به رنگی ساز خود را می‌زنند: معماری‌هایی جدید در ساختمان‌سازی‌های غیر قانونی. می‌شوند آپارتمان‌هایی بی‌شور و حال، که در آن نه خبری از سبزی و طراوت است و نه خبری از ایده‌ها و جایگاه‌های زیبایی‌شناسانه. آپارتمان‌هایی که بی‌رحمانه گیاهان و باغچه‌ها را می‌بلعند. می‌شوند مجتمع‌هایی سخت و سنگی، خشن، یک‌رنگ، متحدالشکل، هم‌چون اردوگاه‌های نظامی. می‌شوند شهرک‌هایی فشرده، راکد، یک‌دست، هم‌چون توده‌های بی‌شکل، مناطق ِحفاظت‌شده. می‌شوند خانه‌هایی کاذب: قیافه‌های کاذب، سقف‌های کاذب، روشنایی‌های کاذب. می‌شوند خانه‌هایی با فقر و فلاکت، با جمعیت‌های چندین نفره در فضایی محدود، یا ویلاهایی رویایی و بزرگ با استخر و سونا و جکوزی.
این‌جا شهری قطبی شده است: شمال و جنوب، پایین‌شهر و بالاشهر. هوای پاکیزه‌‌اش، برف‌‌اش، آب‌های تصفیه‌شده‌اش، صبح‌های سرخوش‌اش قسمت بالاشهری‌ها می‌شود و دود و دم‌اش می‌ماند برای پایین‌شهری‌ها.
بزرگراه‌ها و آزادراه‌های این‌جا دیکتاتورند، با تخریب متولد شده‌اند: یا حاصل تخریب درختان‌ اند و یا حاصل تخریب خانه‌ها. احتمالاً کمی که بگذرد دیگر از کوچه‌باغ‌ها خبری نخواهد بود.
پل‌های هوایی این‌جا اتیکت شرکت‌های تجاری‌اند، آویز تبلیغات‌اند، دکور‌اند. اغلب محلی هستند برای خواب بی‌خانمان‌ها و معتادها، یا گدایی فقیران یا دستفروشی بینوایان. وجودشان اغلب به سخره گرفته می‌شود: مردم درست از زیر پل‌ها عبور می‌کنند. این‌جا طبیعت هم گاهی پل‌ها را به سخره می‌گیرد: اغلب آنها پس از هر برف و باران غیرقابل استفاده می‌شوند. پل‌های هوایی این‌جا هم گرفتار دنیای قطبی شده ا‌ست: پل‌های پایین‌شهری و بالاشهری.
این‌جا خیابان‌های انقلابی دارد. کوچه‌ها، خیابان‌ها و بزرگراه‌ها پشت قباله‌ی ِ نام ِ شهیدان شده‌اند. پیاده‌روها مظلوم‌اند و ساکت. یا مورد هجوم موتورسوارها قرار می‌گیرند و یا ادامه‌ی مغازه‌ها می‌شوند: ویترین میوه‌ها، ماهی‌ها، محل کسب و کار دستفروش‌های متحرک. این‌جا سلطه‌ی ماشین‌ها برقرار است، قوانین رانندگی‌اش فردی شده است و سرعت حرف اول را می‌زند. نظریه‌پردازان دانشگاهی، اتوبوسی و مترویی خبر از تبدیل قریب‌الوقوع شهر به پارکینگی بزرگ را می‌دهند! فاضلاب‌های این‌جا مهمان‌نوازند، سال‌هاست میزبان موش‌های درشت‌هیکل شده‌اند.
مراکز خرید این‌جا مرکزگریزاند، محل ِ پرسه‌زنی وعرضه‌ی تشعشعات مصرف. گالری‌های هنری و نمایشگاه‌ها _محل عرضه‌ی هنرها، محل تمایزها و برتری‌ها شده‌اند. ماهواره‌های این‌جا اما شمال و جنوب نمی‌شناسد، بالای هر پشت‌بامی پر از دیش‌هایی است که هرزگاهی تلنگرهای نابودی می‌خورند، جمع می‌شوند و دوباره باز برمی‌گردند سر جای خودشان.
این‌جا خفاش شب دارد، این‌جا پر از موش‌های کوری‌ست که در خیابان‌ها پرسه می‌زنند و در حال شکار‌اند. این‌جا هیچ‌کس مسئولیت زباله‌هایش را بر عهده نمی‌گیرد. این‌جا اعتمادهای کاغذی موج می‌زند. استراتژی دوستی، استراتژی پول است. این‌جا پر از موبدان مخفی است. این‌جا مکان‌ها به همه چیز شبیه‌اند جز آنی که باید باشند. الگوی فضای عمومی و خصوصی ِ این‌جا توهمی بازیگوشانه است، و شهرسازی علمی منزوی شده. این‌جا بازنمودها در خفا جایگزین واقعیت می‌شوند: شبه‌دانشگاه، شبه‌موزه، شبه‌رسانه. این‌جا مافیای دانشگاهی دارد، مافیای رسانه‌ای دارد. این‌جا گروه‌های اجتماعی در حال نابودی‌اند. این‌جا حقیقت‌سنج‌های حقیقت‌زدا دارد. این‌جا مراسم اعدامِ مجلل دارد در ملأعام.
آدمیانِ این‌جا اغلب لباس‌های تیره می‌پوشند، سیاهی لباس‌شان آرام آرام به درون‌شان نیز رخنه می‌کند. آدمیان این‌جا با دودهای شهر به پوچی می‌رسند و آهسته مضمحل می‌شوند. آدمیان این‌جا به دنبال تفریح‌اند و مدام به یکدیگر می‌خندند. آدمیان این‌جا در خفقان، کارناوال‌های شادی راه می‌اندازند: شادی‌های انتخاباتی، شادی‌های فوتبالی، شادی‌های سرمستانه از افتتاح فروشگاه‌ها، کارناوال‌های عاشورایی. آدمیان این‌جا در خفا، کارناوال‌های تخریب راه می‌اندازند. آدمیان این‌جا فراموش کرده‌اند زلزله‌ای سهمگین آن‌ها را خواهد بلعید، و همچنان مشغول مکاشفه‌های عیب‌یابی اطرافیان‌‌شان هستند. آدمیان این‌جا فراموش‌کارند: فراموشی، قانون زندگی زنده‌گان است. آدمیان این‌جا بی‌حوصله‌اند، با خودشان بلندبلند حرف می‌زنند، سرگرم هجوهای مُنزَل‌اند و با سرخوردگی به لودگی مشغول‌اند. آدمیان این‌جا به زمین و زمان و اطرافیان‌شان تف می‌اندازند. آدمیان این‌جا اغلب مترصد فرصتی برای بازی دوئل هستند. آدمیان این‌جا سرگرم زیبایی‌های دست‌کاری شده‌اند: با لنزهای سبز و آبی، با دماغ‌های سربالایِ قسطی. آدمیان این‌جا کابوس‌های ناامنی‌شان را با قفل‌های الکترونی خط می‌زنند. آدمیان این‌جا زود خاکستری می‌شوند و هنرمندان‌اش زود گوشه‌گیر. خانه‌ها، ماشین‌ها، آدمیان و رابطه‌ها در این‌جا زود مستهلک می‌شوند.
این‌جا تهران است، سست و کرخت‌شده. کلان‌شهری پرگسل، کلان‌شهری پرگسست، کلان‌شهری که فریب مدرن را خورده است.

جهان بدون انسان!

ویدیوهای یوتیوب را با کیفیت بالا تماشا کنیم!

تو رو بخدا یکبار هم که شده این یکی رو برای همیشه از فوتبال محروم کنین.

آریا: شوخي «شيث رضايي» در پرواز تهران – شيراز، جنجال به پا کرد.

به گزارش خبر ورزشي، روز گذشته در پرواز تهران - شيراز وقتى دقايقى هواپيما اوج گرفت جناب "شيث" که احتمالاً فکر مى‌کند آدم بسيار بامزه‌اى است يک لحظه از غفلت مهمانداران هواپيما استفاده مى‌کند و با قرار گرفتن در پشت ميکروفون به مسافرانى که در بين آنها زن و کودک هم بودند اعلام کرد "هواپيما در حال سقوط کردن است"!

همين بچگى کاپيتان دوم پرسپوليس ترس را در بين مسافران انداخت و در يک لحظه داخل هواپيما ناخواسته وضعيت اضطرارى شد. اگرچة مهمانداران بلافاصله اين خبر را تکذيب کردند و آرامش را به هواپيما بازگردانند اما حرکت "شيث" آنقدر زننده و ترسناک بود که پس از نشستن هواپيما در فرودگاه شيراز اين آقا پسر بامزه براى اداى برخى توضيحات احضار شد و طفلک حبيب کاشانى مجبور شد ريش گرو بگذارد و بگويد شيث منظورى نداشته و فقط مى‌خواست شوخى بکند و بچگى کرده است.

نیوکاسل- انگلستان -پل میلنیوم

نگاهی از چپ

متن بنويسيد و گفتار آن را بشنويد

Monday, March 3, 2008

پت و مت

تنها عکس ایرانی برنده جایزه پولیتزر که عکاسش برای 25 سال ناشناس بود.

kurdistan 1979



این عکسها از بیم جان عکاس به صورت ناشناس در روزنامه اطلاعات منتشر شد. سپس آژانس خبری یونایتدپرس آن‌را با عنوان «جوخه آتش در ایران» در سطح جهانی منتشر کرد. این عکس برنده جایزه پولیتزر ۱۹۸۰ میلادی شد. هویت رزمی تا سال ۱۳۸۵ نامشخص بود، در فهرست جوایز پولیتزر نیز نام او با عنوان عکاس ناشناس درج شده‌بود. در این زمان خبرنگاری از روزنامه وال استریت ژورنال پرده از هویت رزمی برداشت. در ۱۶ آذر ۱۳۸۵ هیئت داوران جایزه به طور رسمی رزمی را برنده اعلام کرد. او تنها برنده ناشناس در تاریخ این جایزه به شمار می‌رفت.

بهاییت و اسناد تاریخی

Saturday, March 1, 2008

آموزش انواع گره کراوات با تصویر!

قاتلان آزاد می‌گردند، برگردان از الاهه بقراط، دی تسايت (آلمان)

حمزه مصطفوی به انقلاب دير رسيد. به جنگ نيز دير رسيد. از همين رو به قاتل تبديل شد. مرگ همواره بخشی از زندگی حمزه بوده است. نه برای ترساندن بلکه به مثابه نجات، به مثابه سرور و در حقيقت به مثابه سرنوشت محتوم مؤمن. حمزه همواره آرزو داشت به عنوان شهيد بميرد. در مبارزه با شاه يا در جبهه‌های جنگ ايران و عراق. ولی چنين فرصتی هرگز پيش نمی‌آمد چرا که حمزه دير به دنيا آمد. تاوان اين تأخير را پنج انسان با جان خود پرداختند

حمزه مصطفوی، بسيجی کرمانی، مصيب دستفروش را به سنگسار محکوم کرد. ولی در صحرای کوير

کرمان به زحمت سنگ گير می‌آمد. حمزه سوار ماشين شد و در حاشيه کوير راند تا اينکه دو سنگ بزرگ ديد. آنها را در صندوق عقب ماشين گذاشت و برگشت. همدستان بسيجی‌اش گودالی کنده و منتظر بودند. وقتی ديدند حمزه سنگ را می‌آورد به قربانی دستور دادند وارد گودال شود. حمزه سنگی را که آورده بود روی زمين گذاشت و به مصيب نگاه کرد که در گودال چمباتمه زده بود. بعد سنگ را بلند کرد و با تمام قدرت بر سر قربانی کوبيد. ولی با تعجب ديد که مصيب نمرده است. مصيب در عمق نرم شن کف گودال فرو رفته بود... در يک فيلم ويدئويی که در اختيار روزنامه ديتسايت است، حمزه اين صحنه را برای بازپرسان تعريف می‌کند و می‌گويد: «جريان اين جوری بود». صدای يک بازپرس به گوش می‌رسد که می‌پرسد: «می‌دانی اسم مقتول چه بود؟» حمزه پاسخ می‌دهد: «نمی دانم، يادم نمی‌آيد». بازپرس می‌گويد: «تو او را کشتی و نمی‌دانی اسمش چه بود؟»...

*****

دستاورد جمهوری اسلامی در زمينه سرکوب، تنها قتل‌های سياسی نبوده است. بازوان شبه‌نظامی و شرعی رژيم نيز هر جا که توانسته‌اند، به نام مبارزه با فساد خودسرانه دست به قتل‌های فجيع زده‌اند. پرونده قتل‌های کرمان که هنوز بسته نشده است، تنها يکی از دهها موارد در کنار قتل زهرا بنی‌عامری و سيمه کاکاوند است. گزارش مفصل و به شدت تکان‌دهنده و تأثربرانگيز روزنامه آلمانی «ديتسايت» را می‌خوانيد که ۲۱ فوريه در اينترنت منتشر شد. ميان‌تيترها از مترجم است.

بسيجی‌ها خود را نگهبانان دين می‌شمارند. به دلخواه می‌کُشند و دستگاه سياسی و قضايی از آنها پشتيبانی می‌کند. قتل‌های کرمان نشان می‌دهد آنها با چه خشونتی رفتار می‌کنند.
حمزه مصطفوی به انقلاب دير رسيد. به جنگ نيز دير رسيد. از همين رو به قاتل تبديل شد. مرگ همواره بخشی از زندگی حمزه بوده است. نه برای ترساندن بلکه به مثابه نجات، به مثابه سرور و در حقيقت به مثابه سرنوشت محتوم مؤمن. حمزه همواره آرزو داشت به عنوان شهيد بميرد. در مبارزه با شاه يا در جبهه‌های جنگ ايران و عراق. ولی چنين فرصتی هرگز پيش نمی‌آمد چرا که حمزه دير به دنيا آمد. تاوان اين تأخير را پنج انسان با جان خود پرداختند.
يک روز سرد پاييزی است. نوری مات بر فراز شهر می‌تابد. گاه نسيمی سرد خيابانهای کرمان را می‌رويد. اندک عابرانی که بی‌ميل و با شتاب از بازار رد می‌شوند، از کنار فروشندگانی می‌گذرند که تا جايی که توانسته‌اند لباس پوشيده و بی‌خيال نشسته‌اند. تو گويی اصلا منتظر اينکه کسی از آنها چيزی بخرد، نيستند. کودکان خيابانی با لباس‌های کثيف و کفشهای پاره زير سقف بلند و طاقهای منحنی بازار می‌لولند. مردان جوان با وجود هوای سرد در جستجوی هر آنچه هستد که تفريح و هيجان به همراه بياورد. گاه ممکن است يک مزاحمت و متلک‌پرانی بی‌خطر باشد و گاه مصرف يک ماده مخدر خطرناک.
بازار به گونه‌ای غيرعادی ساکت است. ولی با اين وجود فکر می‌کنی می‌توانی در اعماق وجودت صدای تپش يک قلب وحشی را حس کنی. اين قلب يک جايی در حال تپيدن است. در انبارهای نيمه نيمه ويران، در زيرزمين‌های تاريک، بر کف بامهای محزون ويا زير سايه طاقهای منحنی. کسی که اين احساس را عميقا دنبال کند، می‌تواند لرزشی خفيف را حس کند که به تناوب پيکر هزارتوی بازار را طی می‌ کند، مثل يک غريو، يک زمزمه، يا يک پچ پچ ناشنيدنی. حمزه بايد اين همه را احساس کرده و از آن نفرت‌زده شده باشد چرا که رفت تا اين قلب وحشی را با چوب و چماق نابود کند.

در جستجوی فساد
در چنين روز سرد و بيرنگی، حمزه بيست و يک ساله همراه با چهار نفر از دوستانش بيرون زدند تا شهر را از «جرثومه‌های فساد» پاکسازی کنند. مردان جوان که مسن‌ترين‌شان ۲۵ سال داشت، از اعضای بسيج بودند. آيت الله روح الله خمينی اين سازمان را به وجود آورد تا انقلاب و اسلام را در برابر دشمن حفظ کند. در جنگ عليه عراق که از ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۸ طول کشيد، هزاران بسيجی روی ميدان‌های مين رفتند تا راه را برای واحدهای نظامی از مين بروبند. آنها کليد بهشت به گردن داشتند. خمينی خودش به آنها قول داده بود که اگر کشته شوند، به بهشت خواهند رفت. بسيجی‌ها به اين حرف ايمان داشتند.
اکثر بسيجی‌ها به سن قانونی نرسيده بودند. بسياری از آنها پسربچه‌‌ای بيش نبودند. قانونی وجود داشت که بر اساس آن، آنها می‌توانستند بدون اجازه پدر و مادر به جبهه بروند. تا به امروز نيز رژيم فاجعه‌ای را که بر هزاران بسيجی رفت، به مثابه سند انکارناپذير از جان‌گذشتگی مردم در راه حکومت، تبليغ می‌کند. البته جنگ بيست سال پيش به پايان رسيده است، ولی از بسيجی‌ها با نگه داشتن آنها در همان موقعيت همواره استفاده می‌شود. و از آنجا که امروز (هنوز) جنگ و يک دشمن خارجی وجود ندارد، انرژی تهاجمی آنها به سوی داخل و عليه هر آن چيزی سرريز می‌کند که با انقلاب همخوانی ندارد.
حمزه فرمانده پايگاه شهيد مولايی بود. اين پايگاه در يک مسجد کوچک مستقر است که چند قدم با بازار فاصله دارد. حمزه در خَم اين کوچه تنگدست موظف شده بود کسانی را که رفتارهای غيراخلاقی از خود نشان می‌دهند به سزای خود برساند. به نظر حمزه اين رفتارها زيادی در سطح شهر وجود داشت. مشروبات الکلی، مواد مخدر، روسپی‌گری و يا هر آن چيزی که وی فحشا می‌پنداشت.
در آن روز نوامبر سال ۲۰۰۱ حمزه قصد داشت به سراغ جوانی به نام هادی يزدانی برود که مخفيانه در بازار مشروبات الکلی می‌فروخت. حوالی شب بود که حمزه و رفقايش هادی را در يک خيابان تنگ که تقريبا يک کيلومتر با بازار فاصله داشت، گير انداختند. يزدان اتهامات آنها را رد می‌کرد. بگومگوی آنها بالا گرفت و داد و فريادشان توجه محمدرضا نجات ملايری را که همراه با همسرش زهره نيکپور در همان نزديکی قدم می‌زدند، جلب کرد. در آن تاريکی که از راه می‌رسيد، آنها نمی‌توانستند درست تشخيص دهند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. به همين دليل زوج جوان به دعوا نزديک شدند و به محض اينکه لباس بسيجی‌ها را شناختند، به طرف اتومبيل خود برگشته و سوار شدند تا هر چه زودتر از آنجا دور شوند. آنها هيچ کار خلافی نکرده بودند ولی از بی حساب و کتاب بودن کار بسيجی‌ها خبر داشتند. ولی ديگر دير شده بود.

مرگ و زندگی در دست آنهاست
پيش از آنکه رضا بتواند ماشين را روشن کند، بسيجی‌ها به شيشه اتومبيل کوبيدند. حمزه سوييچ را گرفت، رضا را روی صندلی بغل هُل داد و خودش پشت فرمان نشست. دو بسيجی ديگر خود را کنار همسر رضا روی صندلی عقب جای دادند. حمزه به طرف بازار راند. سه بسيجی ديگر در حالی که هادی يزدانی را به جرم فروش مشروبات الکلی دستگير کرده بودند، در يک ماشين ديگر آنها را تعقيب می‌کردند. پس از چند دقيقه به پايگاه شهيد مولايی رسيدند و هر سه نفر را زندانی کردند.
حمزه قرآن را به دست گرفت و شروع به سرزنش دستگيرشدگان کرد. يزدانی به زاری و التماس افتاد. حمزه به قرآن مراجعه کرد. ورق زد و خواند. بعد به اين نتيجه رسيد که می‌تواند هادی يزدانی را آزاد کند. درست است که يزدانی عليه قوانين اسلامی رفتار کرده بود، ولی حمزه می‌ديد که واقعا پشيمان شده و توبه کرده است. پس می‌شد با او به ملايمت رفتار کرد. درست در همين لحظه بود که می‌بايست حمزه تمامی قدرقدرتی خود را احساس کرده باشد. قدرتِ داشتنِ مرگ و زندگی ديگران در دست خود.
او زوج جوان را که به آنها تهمت «رابطه نامشروع» می‌زد در پايگاه نگه داشت. اين جرم بخشودنی نبود. حمزه برای آنها مجازات وحشتناکی در نظر گرفته بود. حدود نيمه شب بود که بسيجی‌ها زوج جوان را سوار ماشين کردند. به چشمانشان چشم‌بند زده و دستانشان را پشت سر بستند. ماشين به سوی غرب و به سمت حاشيه شهر، جايی که باغهای پسته آغاز می‌شوند، به حرکت در آمد. پس از حدود بيست دقيقه، از خيابان اصلی به يک جاده خاکی پيچيدند. ستارگان به روشنی و دلربايی در آسمان می‌درخشيدند. نور چراغهای ماشين بر باغهای پسته خطوط روشن می‌انداخت و برای لحظه‌ای کوتاه شاخه‌های لاغر آنها را روشن می‌کرد که چون شعله‌های سياه زبانه می‌کشيدند.
بسيجی‌ها رضا و همسرش را از ماشين بيرون کشيدند و آنها را مانند گوسفندانی که حاضر نيستند از جای خود تکان بخورند، به جلو راندند. از خاکريزی که کانالی از آن می‌گذشت و به يک گودال آب ختم می‌شد، بالا رفتند. کشاورزان در اينجا پسته‌های خود را پيش از آنکه به بازار ببرند، تميز می‌کردند. از يک سو صدای آبی به گوش می‌رسيد که با شدت وارد گودال می‌شد. از سوی ديگر صدای آرامش‌بخش همان آب بود که وارد کانال می‌شد. حمزه رضا را به طرف لبه گودال هُل داد و بدون آنکه ترديد کند وی را توی گودال فرو کرد. از آنجا که گودال بيش از پنجاه سانتيمتر عمق نداشت، رضا توی آب فرو نرفت. حمزه وارد گودال شد و با زور رضا را توی آب فرو کرد و رويش نشست. بقيه بسيجی‌ها نيز وارد آب شدند. آنها به نوبت جای خود را عوض می‌کردند. يک بار يکی روی رضا می‌نشست و پس از مدتی بلند می‌شد و ديگری جای او می‌نشست تا اينکه رضا ديگر حرکت نکرد. پس از آن همسر رضا را به همين شکل خفه کردند. هر کدام از بسيجی‌ها سهم خود را در اين قتل ادا کرد.

در جستجوی عدالت
به هنگام محاکمه، قاضی دوستعلی گفت: «وقتی يک آدم را زير آب نگه می‌دارند، چقدر طول می‌کشد تا بميرد؟ يک دقيقه؟ دو دقيقه؟ پنج يا حتی ده دقيقه؟ ما نمی‌توانيم اين را تعيين کنيم! به همين دليل تنها يک نفر می‌تواند قاتل باشد. و آن هم کسی است که مقتول را در آخرين لحظه زير آب نگه داشت!»
قاضی دوستعلی اينها را زمانی می‌گويد که بر لبه گودال ايستاده و به آب کدر نگاه می‌کند. حسين نجات ملايری، برادر مقتول می‌گويد: «و می‌دانيد دادگاه چه کسی را به عنوان قاتل محکوم کرد؟ علی مالکی!»
در عکسی که پنج نفر از شش عامل قتل را نشان می‌دهد، مرد جوان چاقی ديده می‌شود که دستان دستبندزده‌اش را روی شکم‌اش نگه داشته و با نگاهی پريشان به دوربين می‌نگرد. او علی مالکی است. همه کرمان می‌دانند که علی عقب‌مانده ذهنی است و از يک خانواده به شدت تنگدست می‌آيد. او تنها کسی است که به دليل قتل رضا نجات ملايری در زندان بسر می‌برد و احتمالا اعدام خواهد شد. پنج نفر بقيه آزادند. حمزه مصطفوی از قرار معلوم به مشهد رفته و در آنجا با دختر يک آخوند ازدواج کرده است. حسين نجات ملايری با صدايی خشک می‌گويد: «چطور يک آدم می‌تواند دخترش را به ازدواج يک قاتل در بياورد؟» هيچ عصبيتی در اين جمله نيست. نوعی خشم داغ و خفه است که در آن موج می‌زند. شايد اين نتيجه تجربه وقايع جاری و روزانه است که در صدای حسين نيز خود را نشان می‌دهد. اکنون پنج سال از قتل برادرش می‌گذرد. از آن زمان او اين داستان وحشتناک را برای هر کسی که گوشی برای شنيدن داشته باشد، تعريف می‌کند. پنج سال است که او برای عدالت مبارزه می‌کند و آن را به دست نمی‌آورد.
حمزه و رفقايش به دليل پنج مورد قتل در آخرين محاکمه خود به اعدام محکوم شدند. ولی وکلای مدافع تقاضای پژوهش (استيناف) کردند. ديوان عالی کشور در تهران پرونده را دوباره به کرمان ارجاع کرد تا در آنجا بررسی شود. حالا صحبت بر سر «ديه» و «خونبها»ست. با «ديه» می‌توان در مورد هر قتلی معامله کرد. در تهران می‌خواستند سر و ته قضيه را تا جايی که ممکن است بدون سر و صدا هم بياورند چرا که قتل يادشده ممکن بود به يک رسوايی سراسری تبديل شود.
حمزه در دادگاه با اين دليل عمل خود را توجيه می‌کرد که به عنوان بسيجی فقط مقررات شرع را رعايت کرده و از ارزشهای اسلامی محافظت کرده است. او برای اثبات اين موضوع به صحبت خود با فرمانده‌اش در بسيج کرمان استناد کرد و گفت: «ما برای صرف غذا پيش شجاع حيدری دعوت بوديم. او به ما گفت: تکليف شما اين است که عوامل فساد را در جامعه شناسايی کنيد. من از او پرسيدم منظورش چيست و او گفت: بايد ريشه‌شان را از ميان برداريد!»

آموزگاران خشونت
حيدری منکر اين گفتگوست. دادگاه هم حرفش را باور کرد. حتی اينکه حرفش ممکن بود تحقق پيدا کند نه تنها به زيان حيدری تمام نشد، بلکه ارتقاء مقام پيدا کرد و امروز فرمانده شهر کرمان است.
وقتی حمزه مصطفوی به سخنان آيت‌الله مصباح يزدی پناه برد، دامنه پرونده از مرزهای شهر کرمان فراتر رفت. حمزه ادعا کرد از سخنان آيت‌الله مصباح الهام گرفته و به همين دليل انجام اين نوع قتل‌ها برای او مشروع به شمار می‌رفت. حالا ديگر پای يک رسوايی سراسری در ميان بود چرا که آيت‌الله مصباح يزدی از جمله روحانيون پشتيبان محمود احمدی‌نژاد رييس جمهوری اسلامی است. او يکی از سردمداران مراکز مذهبی محافظه‌کاران رژيم است.
حمزه به سخنانی از آيت‌الله مصباح استناد کرد که وی در سال ۲۰۰۱ در ماه محرم بيان کرده بود. مصباح يزدی گفته بود: «اگر می‌بينيد کسی در گوشه‌ای از خيابان مرتکب منکرات می‌شود، و شما کاری نمی‌کنيد و راه خود را می‌رويد، بدانيد که آن منکرات دامان شما را هم می‌گيرد. آيا اگر کسی ناموس شما را لکه‌دار کند، کاری نمی‌کنيد و ساکت می‌مانيد؟ قانون خدا همانا منزه بودن اوست. اگر کسی منزه بودن خدا را آلوده کند و شما کاری نکنيد، يعنی شما نيز گناه کرده‌ايد و در اين صورت دشمن خدا هستيد. اگر گناهی را ديديد، حق نداريد چشمانتان را ببنديد، بلکه بايد عمل کنيد...»
آيت‌الله مصباح يزدی ادعای حمزه را رد کرد. به نظر آيت‌الله مصباح سخنان وی با آنچه حمزه کرده است هيچ ربطی ندارد. آيت‌الله مصباح گفت که وی خيلی عمومی درباره فساد اخلاقی در جامعه حرف زده است و تقصير او نيست اگر کسی بر اساس اين سخنان مرتکب قتل شود. با اين همه اين قتل به موضوع روز تبديل شد: آيا بسيجی‌ها حق دارند خودسرانه دست به اقدام بزنند؟ آيا آنها اجازه دارند وقتی احساس می‌کنند که اسلام در خطر است، دست به قتل بزنند؟
نخست قضات تهران از ابراز تصميم در اين باره سر باز می‌زدند. آنها بر روی گرفتن «ديه» تکيه می‌کردند تا به اين ترتيب خانواده مقتول را راضی کنند که به قضيه پايان دهند. حسين ملايری، برادر رضا ملايری (مقتول) بدون آنکه بتوان هيچ گونه هيجان و يا سرزنشی را در صدايش تشخيص داد می‌گويد: «خانواده بقيه مقتولين ديه را پذيرفته‌اند. به همين دليل حمزه و چهار همدست‌اش به قيد وثيقه آزاد شدند! ولی ما قبول نکرديم و می‌خواهيم ادامه دهيم». حتی در اينجا، در کنار اين گودالی که برادرش را مانند يک حيوان معصوم غرق کردند، در لحن منطقی او تغييری حاصل نمی‌شود. او می‌خواهد در تمام مدت آرام بماند و کاملا مصمم موضوع را تا به آخر ادامه دهد. حسين به خواست همه خانواده اين کار را انجام می‌دهد. با وکلا تماس می‌گيرد و با رسانه‌هايی که با وی تماس می‌گيرند، گفتگو می‌کند. او خود را پنهان نمی‌کند. کرمان شهر بزرگی نيست و هر کسی می‌داند که حسين چقدر پر جنب و جوش است. خودش می‌گويد: «من ترسی ندارم. هميشه ممکن است چيزی پيش بيايد، هميشه. زندگی همين است».
حسين مکانيک اتومبيل است. خودآموز آن را فرا گرفته و می‌خواهد بداند يک ماشين چگونه کار می‌کند و چرا از کار می‌افتد. او به دنبال اين است که کمبود و خطا از کجا می‌آيد. در مورد قتل برادرش نيز به همين ترتيب عمل می‌کند. چرا قاتلان آزاد می‌گردند؟ چگونه است که آنها می‌توانند وحشيانه مرتکب قتل شوند و بعد به عنوان عضو به رسميت شناخته شده جامعه راحت زندگی کنند؟
پاسخ اين پرسشها برای حسين روشن است: «نظام به آنها کمک می‌کند چرا که آنها تفکر نظام را نمايندگی می‌کنند». گمان می‌رود به زودی اين نظر حسين تأييد شود. پس از آنکه خانواده حسين ديه را رد کرد، تنها راهی که باقی می‌ماند صدور حکم اعدام برای قاتلان است.
پرونده را دوباره به ديوان عالی کشور فرستادند و سرانجام قضات در آوريل سال گذشته تصميم گرفتند پنج نفر از شش متهم از حکم اعدام تبرئه شوند چرا که بر اساس اين اعتقاد که مقتولين مهدورالدم هستند، دست به قتل زدند! آنها با اين عمل می‌خواستند اسلام و ارزشهايش را حفظ کنند.
مبنای قانونی قضات بند ۲ ماده ۲۹۵ قانون مجازات اسلامی است. بر اساس اين ماده «در صورتی که شخصی کسی را به اعتقاد قصاص يا به اعتقاد مهدورالدم بودن بکشد و اين امر بر دادگاه ثابت شود و بعدا معلوم گردد که مجنی عليه مورد قصاص و يا مهدورالدم نبوده است، قتل به منزله خطا و شبه عمد است و اگر ادعای خود را در مورد مهدورالدم بودن مقتول به اثبات برساند، قصاص و ديه از او ساقط است». علاوه بر ديه، بين سه تا حداکثر پنج سال زندان نيز در نظر گرفته شده است.
به اين ترتيب قاتلانی که اعتراف نيز کرده بودند، پس از سه سال بازداشت با قيد وثيقه آزاد شدند. تنها علی مالکی بيچاره را که عقب‌مانده ذهنی است در زندان نگه داشتند تا مثلا نشان دهند که قتل خودسرانه چندان هم درست نيست. در واقع اين حکم دادگاه تأييد کرد که حمزه به درستی به سخنان آيت‌الله مصباح يزدی استناد کرده بود. در جمهوری اسلامی، قتل به نام اسلام از نظر قضايی و ايدئولوژيک، مشروع است.

نقطه ضعف قضايی نظام
وکلای خانواده نجات ملايری اما اين مشروعيت را قبول ندارند. جعفری يزدی وکيل خانواده ملايری در کرمان است. او اين پرونده را قبول کرد چرا که می‌خواست «اسلام را از حملات تبليغاتی آمريکا محفوظ نگه دارد». جعفری می‌داند که پرونده حمزه يک نقطه ضعف مهم را در نظام جمهوری اسلامی به نمايش می‌گذارد. نقطه ضعفی که تمامی ساختار قضايی رژيم را به پرسش می‌کشد. چرا که اين چه سيستم قضايی است که اجازه می‌دهد يک بسيجی به نام اسلام مرتکب قتل شود و آزادانه بگردد؟ اگر هر کس خودسرانه دست اجرای عدالت بزند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در اين صورت چگونه می‌توان به بيطرفی قوه قضاييه اعتماد داشت، هنگامی که همزمان همجنس‌گرايان را تنها به اين دليل که همجنس‌گرا هستند، اعدام می‌کنند؟
به نظر نمی‌رسد جعفری يزدی کسی باشد که بخواهد هر بار با شمشير آخته به دفاع از اسلام بپردازد. او که قطعه زمين بزرگی در خارج از کرمان دارد و با شوق به پرورش اسب می‌پردازد، علاقه خود به امور تجاری را پنهان نمی‌کند. هنگامی که از کنار اصطبل رد می‌شود با غروری آشکار می‌گويد: «همه اين اسبها از نژاد عرب هستند. می‌خواهيد يکی از آنها را بخريد؟ ارزانترين‌شان سی و پنج هزار يوروست!» کسی که بخواهد برای حفظ شرافت اسلام، موقعيت خود را به خطر بيندارد، ممکن نيست اينطور حرف بزند. جعفری يزدی بيشتر مرديست که می‌خواهد از حکومتی دفاع کند که خود را جمهوری اسلامی ايران می‌نامد. اين همان حکومتی است که وی در آن توانسته است خوب جا بيفتد. ولی مانند هر حکومت ديگر تنها زمانی امثال جعفری يزدی می‌توانند در آن هميشه به کسب و کار مشغول باشند، که آن حکومت حداقل مشروعيت را نزد شهروندان خود حفظ کند. آدمها بايد باور کنند که قوه قضاييه بيطرف است. آنها بايد باور کنند که اين حکومت می‌تواند حقوق آنها را تضمين کند. از همين رو جعفری يزدی وکالت خانواده نجات ملايری را برعهده گرفته است چرا که هم به سود حکومت و هم به سود خودش است.
جعفری می‌گويد: «واقعا هم تکليف يک فرد مسلمان است که افرادی را که غيراخلاقی رفتار می‌کنند، مجازات کند. ولی وقتی نظامی بر اساس شريعت وجود دارد که به احکام آن عمل می‌کند، آن وقت ديگر کسی حق ندارد به طور فردی اقدام به اجرای عدالت کند. در اين صورت اين آنها هستند که مجازات می‌شوند». به نظر می‌رسد که اين امری کاملا بديهی باشد. ولی پرونده حمزه نشان می‌دهد که چنين چيزی در جمهوری اسلامی بديهی نيست و اين همه آدم را به ياد دوران سياه انقلاب می‌اندازد.

آموزگار بزرگ حکومت اسلامی
هنگامی که در سال ۷۹ نظام خودکامه شاه در هم فرو پاشيد، راه برای افراد انتقامجو، متعصبان مذهبی و گروههای اوباش باز شد تا اعمال خود را با استناد به اسلام توجيه کنند. دستگيری، محاکمه و اعدام به سرعت و گاه تنها در يک دقيقه انجام می‌شد. دادگاه‌های انقلاب پوششی بودند برای کسانی که از بوی خون نشئه شده بودند. ترس بر همه جا، حتی بر رأس هرم قدرت، سايه می‌افکند چرا که کسانی که به نام انقلاب مرتکب قتل می‌شدند، اراذل و اوباشی بودند که هر آن امکان داشت مهارشان از دست به در رود.
با توجه به هرج و مرجی که در گرفته بود که آيت‌الله خمينی يک بيانيه هشت ماده‌ای صادر کرد که بر اساس آن تنها در صورتی که هيچ کدام از اين هشت ماده صادق نباشند، آنگاه يک مسلمان مؤمن بايد خود دست به عمل بزند. به اين ترتيب خمينی قدرت را در انحصار جمهوری اسلامی در آورد و خودش در رأس آن قرار گرفت تا هر زمان که خود بخواهد سگهای زنجيری انقلاب را رها و يا در بند کند. بر اساس همين آموزه مشترک [روح‌الله خمينی و حمزه مصطفوی] بود که خمينی در سال ۱۹۸۹ فرمان قتل سلمان رشدی را صادر کرد تا هر مسلمانی که دستش می‌رسد، نويسنده‌ای را که مانند پرنده آزاد بود، به قتل برساند.
با اين همه جعفری يزدی، وکيل خانواده نجات ملايری، معتقد است که «نظام کار می‌کند». او قتل‌های کرمان را يک استنثاء می‌داند. البته آمار به او حق می‌دهد ولی حکمی که در پرونده حمزه صادر شد، بر خلاف گفته اوست. جعفری می‌گويد: «البته تفکری در نظام وجود دارد که معتقد است بسيجی‌ها می‌توانند افراد مهدورالدم را به سزای اعمالشان برسانند. ولی فقط يک اقليت طرفدار اين تفکر هستند». حمزه و همدستانش هنوز مجازات نشده‌اند. تصميم نهايی را مجمع عمومی ديوان عالی کشور خواهد گرفت که از نود قاضی تشکيل می‌شود. اما کی؟ هنوز معلوم نيست.

نخستين قتل شرعی
تا آن زمان برسد، حسين نجات ملايری حکايت برادرش و قاتلان وی را تعريف می‌کند. او با هر کسی که مايل باشد، حاضر است به خارج شهر و به سوی شمال براند. در يک خيابان عريض که تازه آسفالت شده پس از چند کيلومتر به يک راه شنی بپيچد که به سوی کوير پيش می‌رود. اينجا، بر يک تپه شنی، در ميان خارهای خشک، جايی که خورشيد گل و لای را خشک کرده است، حمزه مصطفوی نخستين قتل خود را مرتکب شد.
بسيجی‌های حمزه پسر نوزده ساله‌ای به نام مصيب اصفری را دستگير کرده بودند. مصيب در بازار با فروش کتابها و سی دی‌های مذهبی دستفروشی می‌کرد. شايد به همين دليل خيلی به خودش مطمئن بود. چه اتفاقی ممکن بود برايش بيفتد؟ او تنها کسی نبود که در بازار به دستفروشی غيرقانونی اشتغال داشت. گاه به نظرش می‌رسيد که مأموران کار او را به روی خود نمی‌آورند و او می‌تواند به راحتی کالايش را بفروشد. ولی ديگر فکر حمله حمزه را نمی‌کرد. حمزه حکم مرگ مصيب را داد و همانگونه که در قرآن آمده است، وی را به سنگسار محکوم کرد.
ولی در عمل مشکلی پيش آمد که حمزه حسابش را نمی‌کرد. در صحرای کويری حاشيه کرمان به زحمت سنگ گير می‌آمد. حمزه سوار ماشين شد و در حاشيه کوير راند تا اينکه دو سنگ بزرگ ديد. آنها را در صندوق عقب ماشين گذاشت و برگشت. همدستان بسيجی‌اش گودالی کنده و منتظر بودند. وقتی ديدند حمزه سنگ را می‌آورد به قربانی دستور دادند وارد گودال شود. حمزه سنگی را که آورده بود روی زمين گذاشت و به مصيب نگاه کرد که در گودال چمباتمه زده بود. بعد سنگ را بلند کرد و با تمام قدرت بر سر قربانی کوبيد. ولی با تعجب ديد که مصيب نمرده است. مصيب در عمق نرم شن کف گودال فرو رفته بود. به همين دليل به يکی از بسيجی‌ها دستور داد سنگ دوم را از ماشين بياورد و زير سر مصيب قرار دهد. بعد دوباره سنگ را بلند کرد و بر سر مصيب کوبيد. خون به هر سو فواره زد. ولی مصيب هنوز زنده بود. بدنش مرتعش شده بود و می‌لرزيد. صداهای عجيب از گلوی مصيب که در حال جان کندن بود در می‌آمد. حمزه دستور داد بر روی او با اينکه هنوز زنده بود، خاک بريزند. در يک فيلم ويدئويی که در اختيار روزنامه ديتسايت است، نشان داده می‌شود که چگونه حمزه در برابر بازپرسان اين صحنه را تعريف می‌کند. او سنگ را لحظه‌ای کوتاه بلند می‌کند، پايين می‌اندازد و بعد با دست خاک در گودال می‌ريزد. می‌گويد: «جريان اين جوری بود».
صدای يک بازپرس به گوش می‌رسد که می‌پرسد: «می‌دانی اسم مقتول چه بود؟»
«نمی دانم، يادم نمی‌آيد».
«تو او را کشتی و نمی‌دانی اسمش چه بود؟»
حمزه به زمين چشم می‌دوزد. بعد سرش را بلند می‌کند. نور خورشيد چشمانش را می‌زند. او عبوس به جلو نگاه می‌کند. با دست غباری را که بر چهره‌اش، کمی بالاتر از ريشش، نشسته است پاک می‌کند و می‌گويد: «نمی‌دانم اسمش چه بود. به ياد نمی‌آورم».
آن سنگسار ناموفق حتی خود قاتل را نيز به وحشت انداخت. به همين دليل او و همدستانش به دنبال امکاناتی گشتند که برايشان کمتر دردسر درست کند. و کانال و گودال آب را پيدا کردند. حمزه و چهار نفر ديگر نه تنها رضا نجات ملايری و همسرش، بلکه دو نفر ديگر را در آن گودال به قتل رساندند. جميله امين اسماعيلی و محسن کمالی. زن را به روسپيگری و مرد را به فروش مواد مخدر متهم کرده بودند. اين محل برای مدفون کردن قربانيان بسيار مناسب به نظر می‌رسيد. البته حمزه در مورد به خاک سپردن آنها حکم اسلام را کاملا رعايت کرد. زن را چندين متر دورتر از مرد به خاک سپرد چرا که قرار دادن زن و مرد در يک گور غيراسلامی است.
در فيلم ويدئويی همچنين می‌توان ديد حمزه محلی را نشان می‌دهد که در آن زن را به خاک سپردند. يک لکه تيره بر زمين، ميان دو بوته خار خشک.

يک محيط طبيعی؟!
در مدت محاکمه که سه سال طول کشيد، حمزه در بازداشت بود. وی پس از آزادی در بهار سال ۲۰۰۵ چهارده روز در يک کلينيک روانی بسر برد. پزشکان معالج حمزه نهايتا به اين نتيجه رسيدند که حمزه دچار بيماری افسردگی است ولی هيچ کدام از آنها نمی‌توانست درباره وضعيت روانی وی به هنگام قتل‌ها اظهار نظر قطعی کند. به نظر پزشکان از قتل‌ها زمانی طولانی گذشته است و آنها نمی‌توانند در اين مورد چيزی بگويند. در زمان محاکمه هيچ کس، از جمله وکيل حمزه نيز تقاضای کارشناسی روانشناسانه نکرد. حمزه همواره در چشم همه يک آدم طبيعی بود و با وجود قتل‌های وحشتناکی که مرتکب شده بود، کسی او را به عنوان انسانی که آگاه بر اعمالش نباشد، نمی‌ديد.
يک گردش کوتاه در مرکز کرمان اما کمک می‌کند تا تصويری درباره طبيعی بودن حمزه به دست آورد. در تمامی نقاط ديد و مهم، تصاوير غول‌آسای مردانی ديده می‌شود که در جنگ عليه عراق شهيد شدند. اين تابلوها با موادی کار شده‌اند که برای مدت طولانی بر ديوارها بمانند و نه مانند تصاوير تبليغاتی کوتاه‌مدت که موضوع آنها نيز درباره قهرمانی‌ در جنگ است.
در مرکز تابلوها چهره يک شهيد را می‌توان بر زمينه آبی آسمانی ديد. گلهای لاله که نماد خونی است که بر زمين ريخته شده، پرچم جمهوری اسلامی و هم چنين اسامی شهدا اين چهره را قاب می‌گيرند. از هر طرف کرمان که وارد شهر شويد و از هر طرف آن که خارج شويد، هميشه چهره قهرمانان مرده را می‌بينيد. هيچ راه فراری نيست. اين خواست رژيم است.
رژيم با تمام وسايل ممکن فرهنگ شهيدپروری را تبليغ می‌کند. راديو و تلويزيون و روزنامه‌ها از اينکه درباره آمادگی بسيجی‌ها برای از جان‌گذشتگی سخن‌سرايی و قلم‌فرسايی کنند، خسته نمی‌شوند. رهبر عاليقدر جمهوری اسلامی، سيد علی خامنه‌ای، برای دارندگان تلفن همراه اين پيام را می‌فرستد: «بسيجی‌ها وارثان خمينی و سرمايه واقعی امت هستند».
در «هفته بسيج» که توسط رژيم برگذار می‌شود، دستگاه تبليغاتی رژيم برای جلب داوطلب با شدت تمام به کار می‌افتد. ولی اگر اسطوره رنگ‌پريده و کج و معوج بسيج مخاطبی هم بيابد، تنها در خانواده‌هايی مانند خانواده حمزه مصطفوی است.
عموی حمزه، شيخ حسن مصطفوی در همان آغاز جنگ ايران و عراق در هواپيما تير خورد. عموی ديگرش، شيخ محمد مصطفوی در عمليات فاجعه‌بار کربلای پنج کشته شد و يک تصوير بزرگ از او در يکی از چهارراه‌های مرکزی کرمان ديده می‌شود. حمزه تحت تأثير اين چهره‌ها بزرگ شد. حس فداکاری و ايثار عموهايش، تا مدتها بر زندگی جوان وی سايه‌ای سنگين می‌انداخت. از همان دوران کودکی، جنگ بخشی از زندگی خانوادگی او بود.
قهرمانان‌اش همگی مرده بودند. قهرمانانی که آنها نيز به نوبه خود مرتکب قتل شده بودند. يکی از دائی‌هايش در زمان شاه زنی از همسايگان را که به نظر وی غيراخلاقی رفتار می‌کرد، خفه کرده بود. تا زمانی که شاه حکومت می‌کرد، او سکوت کرد و پليس نيز رد پای او را نيافت. پس از سرنگونی شاه، دائی حمزه قتل زن «فاسد» را به گوش همگان رساند و به اين ترتيب صاحب جاه و احترام شد. او قتل آن زن را به عنوان نشان لياقت با خود حمل می‌کرد. برای اين کار دليل خوبی هم داشت چرا که دورانی رسيده بود که در آن قتل «مفسدان» با خود مقام و موقعيت به همراه می‌آورد.
حمزه در ميان قلب تاريک انقلاب اسلامی به دنيا آمد. قلبی که خون وی و خون ديگران بدون ذره‌ای تفکر، و در راه يک هدف بزرگتر، در آن جريان داشت. حمزه فردی حاشيه‌ای نبود. او می‌توانست سينه‌اش را با غرور جلو بدهد و در خيابانهای کرمان قدم بزند. ولی او يک چيز تعيين‌کننده کم داشت: اينکه خود را در مبارزه به اثبات برساند. با توجه به کسانی که در خانواده‌اش سرمشق قهرمانی بودند، اين کمبود می‌توانست به احساس کهتری و عقده خودکم‌بينی در حمزه منجر شود.

همه جا ميدان جنگ است
حسين نجات ملايری در پنج سال گذشته به کاوش در زندگی حمزه پرداخت. حسين در درجه اول خواهان عدالت است. اما در عين حال می‌خواهد درک کند چرا برادرش را از دست داد و قاتل او چگونه آدمی است. چه فکر می‌کند و چرا دست به قتل زد؟ حسين می‌گويد: «من فکر می‌کنم حمزه در پايگاه بسيج، صحنه جنگ را بازسازی کرد. او فکر می‌کرد خيابان‌های شهر پر از دشمن است».
شايد به نظر ابلهانه بيايد. ولی شعارهای تبليغاتی رژيم همواره همين را در بلندگوها می‌دمند: دشمن، فساد و بی‌اخلاقی سراسر جامعه را فرا گرفته است. و آيا بازار محل مناسبی برای حمله به عوامل دشمن نبود؟ آيا افرادی که معلوم نيست از کجا آمده‌اند و معلوم نيست چه چيزی می‌فروشند، در بازار نمی‌لولند؟ واقعا اين افغانی‌ها، بلوچ‌ها، عراقی‌ها در اينجا چه می‌کنند؟
کرمان در گذرگاه قاچاقچيان ترياک قرار دارد و همزمان ايستگاه بين راه و مقصد، هر دو است. در کرمان نيز مانند تمام نقاط ايران، مصرف مواد مخدر بين جوانان بسيار گسترده است. مواد مخدر را به آسانی می‌توان به دست آورد. احساس یأس و راه به جايی نداشتن همواره در فضا موج می‌زند. سودی که از معاملات مواد مخدر به دست می‌آيد، بسيار بالاست. در حالی که خطر دستگير شدن به همان اندازه بالا نيست. از قدرت دولتی در مناطق دوردست کشور، در صحراها و کوهستانها چندان نشانی نمی‌توان يافت.
ايران مرز طولانی با افغانستان دارد و نود درصد ترياک جهان در افغانستان توليد می‌شود. پليس و ارتش يک جنگ تمام عيار را عليه قاچاقچيان و شورشيان پيش می‌برند. هر سال صدها درگيری روی می‌دهد و دهها سرباز کشته می‌شوند. شايد حمزه در اين منطقه می‌توانست احساس کند که در ميانه ميدان جنگ و در کشاکش نبرد ميان مرگ و زندگی ايستاده است. تو گويی اما اين همه کافی نيست. جمهوری اسلامی از نظر سياسی نيز در خطر قرار دارد.
زمانی که حمزه و همدستانش قتلها را در سال ۲۰۰۱ مرتکب شدند، محمد خاتمی اصلاح‌طلب رييس جمهوری بود. به نظر می‌رسيد جامعه ايران ميل دارد با در پيش گرفتن سمت و سوی غرب، راه مصرف و ليبراليسم و دست و دل‌بازی را بپيمايد. در آن روزها، محافظه‌کاران با تمام توان در قوه قضاييه و پليس عليه گشايش فضای باز در جامعه می‌جنگيدند. به خوبی می‌توان تصور نمود در خانواده حمزه مصطفوی چه تصوری درباره جنبش اصلاحات وجود داشت. پدر حمزه يکی از چهره‌های شناخته‌شده کرمان است. يک مرد به شدت مذهبی که در بازار مغازه پارچه‌فروشی دارد. بر تابلوی مغازه‌اش نوشته شده: «آنچه برای مکه احتياج داريد!» حمزه در خانواده خويش نيز آموخت عليه هر آن کسی که به اسلام خيانت می‌کند، بايد جنگيد. محافظه‌کاران جنبش اصلاحات را به مثابه يک خطر مرگبار جدی گرفتند و حاضر نبودند يک قدم عقب بنشينند.
حمزه وسايلی را که در اين جنگ می‌شد به کار برد، از قدرت دولتی آموخت. و آن هر آن چيزی بود که مجاز به شمار می‌آمد. قاتلان اجيرشده وزارت اطلاعات شماری از نويسندگان مخالف را به قتل رساندند. واحدهای ويژه با چوب و چماق به جان دانشجويان افتادند و آنها را دستگير و زندانی کردند. برخی ناپديد می‌شدند و برخی دوباره پيدايشان می‌شد که از ترس حاضر نبودند بگويند چه بر آنها رفته است. رحمی در کار نبود. حال که چنين است، چرا يک فرمانده جوان بسيجی در کرمان بايد سستی از خود نشان دهد؟

پايان نامعلوم
حمزه مصطفوی زمانی لو رفت که چوپانی از گوشتی که سگهايش وسط صحرا پيدا کرده بودند، به تعجب افتاد. سگها گور مقتولين را کاويده بودند. حمزه مصطفوی زمانی لو رفت که رضا نجات ملايری و همسرش زهره نيکپور را که از يک خانواده شناخته شده کرمان بودند، به قتل رساند. هيچ کس در جستجوی مقتولين ديگر نبود. آنها به سادگی ناپديد شده بودند. کجا؟ شايد به يزد يا شيراز و يا اصفهان و تهران يا جايی ديگر رفته باشند. آنها فقير بودند. مهم نبودند. به نظر حمزه، آنها آدمهای پست و بی‌ارزشی بودند. و چه کسی به دنبال چنين آدمهايی می‌گردد؟
ولی موضوع زوج جوان چيز ديگری بود. خانواده آنها به جستجو افتادند. پليس را خبر کردند. زمانی طول نکشيد که رد پايشان پيدا شد. قاتلان تلفن همراه آنها را، البته بدون سيم‌کارت، فروختند. در مورد ديگر قربانيان نيز همين کار را کردند. آنها اميدوار بودند به اين ترتيب «جرثومه‌های فساد» بيشتری را پيدا کنند. هر که تلفن می‌زد، مشکوک بود. آنها می‌خواستند رد پای کسانی را بگيرند که ممکن بود قربانی بعدی آنها باشند. ولی معلوم نيست چرا آنها سيم‌کارت زوج جوان را پيش خود نگاه داشتند. شايد از سهل‌انگاری يا عادت.
حمزه و همدستانش قاتلانی بيرحم، مصمم و زرنگ بودند. با اين همه حرفه‌ای نبودند. سن آنها به هنگام ارتکاب قتل‌ها ۲۱ تا ۲۵ سال بود و با کسب و کار کشتن آشنايی چندانی نداشتند. سنگسار ناموفق مصيب و نگهداری سيم‌کارت‌ها دليلی بر اين مدعاست. شايد هم به شدت احساس امنيت می‌کردند. نعمت احمدی، وکيل خانواده نجات ملايری که امر وکالت آنها را در ديوان عالی کشور در تهران بر عهده دارد می‌گويد: «بسيجی‌ها نشئه قدرت هستند. آنها مست قدرتند».
حمزه در دادگاه ادعا کرد که نمی‌دانست آن زوج جوان ازدواج کرده‌اند و او بر اساس اعتقاداتش می‌خواسته يک «رابطه نامشروع» را به مجازات برساند. ولی اين بعيد است. زهره نيکپور دو خيابان آنطرفتر از خانه حمزه مصطفوی، در نزديکی بازار، زندگی می‌کرد. يکی از عموهای حمزه در زمان شاه با پدر زهره در زندان بود. حسين نجات ملايری می‌گويد: «حمزه هر دو را کشت چون می‌ترسيد قتل‌های ديگرش برملا شوند. او می‌خواست آنها را به سکوت وادار کند!»
نتيجه اما برعکس شد.
وقتی حمزه دستگير شد، می‌توانست روی اين حساب کند که با خانواده نجات ملايری و نيکپور بر سر پرداخت خونبها به توافق برسند. اگر اينطور پيش می‌رفت، آنوقت ممکن بود سه تا پنج سال زندانی شود. حمزه اين را می‌دانست. واقعا هم خانواده مصطفوی وارد عمل شد تا با خانواده‌های مقتولين به توافق برسد. حتی مطرح کردند که خانواده‌هايشان در زندان شاه رنج مشترک کشيده‌اند و بايد راه حلی پيدا کنند. شبکه روابط در کرمان آنقدر تنگ است که حمزه بلافاصله می‌خواست در آن چنگ بيندازد.
در اين ميان، کار کسی که به دنبال مجازات حمزه و همدستانش است، البته بدون خطر نيست. نعمت احمدی وکيل خانواده نجات ملايری در تهران می‌گويد که او برای «احتياط» دفترش را هميشه همراه با کارمندانش ترک می‌ کند. جعفری يزدی، همکار احمدی در کرمان، گزارش می‌دهد که دست به «تهديد و ارعاب» او زده‌اند و وی نمی‌داند چه کسانی پشت آن هستند. جعفری می‌گويد: «ولی اين پرونده چنان مهم است که نبايد به ارعاب تن داد».
فضای تيره و عجيبی بر تمامی اين پرونده سنگينی می‌کند. يک تيرگی تهديدکننده که هر زمان می‌تواند طومار آن را در هم بپيچد. چه اتفاقی خواهد افتاد اگر معلوم شود حمزه بنا به مأموريت اين قتل‌ها را انجام داده است؟ چه خواهد شد اگر او را برای انجام تکاليف بعدی آزاد کنند؟ نظام اسلامی پيش از اين هم قاتلانی را آزاد کرده است، که با بی‌رحمی مأموريت خود را به انجام رسانده‌اند.
حسين نجات ملايری تحت تأثير اين احتمالات قرار نمی‌گيرد. می‌گويد حتی اگر هم بترسد، اين ترس در برابر آنچه بر سر برادرش آمد، چه اهميتی دارد؟ وظيفه پيگيری قتل برادر از سوی خانواده به او محول شده چرا که حسين با برادرش يک رابطه ويژه داشت: «برادرم چهار سال کوچکتر از من بود. می‌دانيد، من او را هميشه به مدرسه می‌بردم. مراقبش بودم. مواظب بودم برايش اتفاقی نيفتد!»
-«و حالا می‌خواهيد پس از مرگش نيز او را در حمايت خود بگيريد؟»
-«بله، حتما. فکرش را بکنيد، يک روز رضا با دماغ خونين به خانه آمد. ما می‌خواستيم بدانيم چه کسی او را زده. حالا هم من همان کاری را می‌کنم که در زمانی که زنده بود کردم!»
هنوز حکم قطعی درباره حمزه مصطفوی قاتل صادر نشده است. ولی پيشاپيش همه تلاش می‌کنند که اين پرونده به فراموشی سپرده شود. از همين رو قتل‌های حمزه به پرونده‌ای تبديل می‌شود که واقعيت ندارد!
غروب از راه می‌رسد که رييس اطلاعات کرمان ما را می‌پذيرد. مردی که وقتی به پرسشها پاسخ می‌دهد، به سقف نگاه می‌کند. پاسخ‌هايش به قدری کوتاه هستند که آدم مجال نمی‌کند درباره پرسش بعدی فکر کند. درست مانند پاسخ‌اش درباره قتل‌هايی که بسيجی‌ها مرتکب شدند:
-«در کرمان پرونده‌ چندين قتل وجود دارد که توسط بسيجی‌ها صورت گرفته است. شما خبر داريد؟»
-«بسيجی؟ چنين پرونده‌ای وجود ندارد!»
و دوباره به سقف چشم می‌دوزد.

ارسال مطلب به بالاترین | نسخه قابل چاپ | بازگشت

جهنم 'دايی يوسف'

خانه دايی يوسف
نوشته اتابک فتح الله زاده
به کوشش علی دهباشی
نشر قطره، 355 صفحه، 2500 تومان
به تازگی کتابی در تهران انتشار يافته که نقل محافل و مجالس شده است. خانه دايی يوسف در عرض يک ماه سه بار تجديد چاپ شده و با بحث هايی که بر انگيخته، می توان حدس زد که حتا بيش از شمارگان منتشر شده خود - حدود ده هزار جلد در سه چاپ - خوانده شده است. چنين استقبالی نصيب کمتر کتابی در ايران می شود.

اما خانه دايی يوسف تنها يک کتاب نيست. سرگذشت سه تا چهار نسل از ايرانيان مبارزی است که سال ها در درون کشور خود با حکومت هايی که جبار می پنداشتند، به مبارزه برخاسته اند و چون زندگی شان به خطر افتاده، به هوای بهشت دايی يوسف (ژوزف استالين) به خاک اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی گريخته اند، ولی پس از ورود به آن کشور يعنی زمانی که خود به دام افتاده اند، دريافته اند آن بهشت خيالی، بهشت نيست، جهنم واقعی است.

چنين سرگذشت هايی هم برای بازيگرانش و هم برای جامعه ای که اين بازيگران يعنی فرزندان خود را تربيت کرده دردناک و از اين رو در واقع از يک سو تلخ و از سوی ديگر جذاب است.

هميشه لازم نيست چيزی شيرين باشد تا جذاب شود. سرنوشت اوديپ شهريار آنگونه که سوفوکل حکايت می کند شيرين نيست، بسيار تلخ است اما بسيار هم جذاب است. سرگذشت هملت شکسپير هم به همين سان.

اما سرگذشت آدم ها و قهرمانان خانه دايی يوسف تلخ است برای آنکه سرنوشت غالب افراد و گروه های سياسی در ايران معاصر بسيار غم انگيز و درد آور بوده است. به ويژه آنها که به شوروی گريختند، غالبا دچار تقديری شوم و نفرت انگيز شدند و عمری را در اردوگاه ها به دور از خانمان و ميهن سپری کردند و از دو روزه زندگانی هيچ طرفی نبستند.



اما جذاب است برای آنکه اين سرگذشت ها فقط تاريخ يا تاريخ معاصر ما نيست، بلکه زندگی خود ماست و همه ما به نحوی آن را زيسته ايم و چون اين کتاب مرور سرگذشت خود ما، همسايگان ما و مردم دور و بر ما از جمله در ازبکستان و تاجيکستان است، برای ما و مردم هم روزگار ما خواندنی و جذاب است.

دردناک تر از همه اين است که تا زمانی که اتحاد جماهير شوروی وجود داشت، سرنوشت نسل اول که فرقه چی ها ( طرفداران تجزيه آذربايجان و کردستان) باشند، مايه عبرت نسل دوم که توده ای های گريخته به کشور سوسياليستی باشند، قرار نگرفت و همينطور سرنوشت نسل دوم، چراغی فرا راه نسل بعدی که فداييان باشند، روشن نکرد.

نويسنده خانه دايی يوسف که خود از نسل فداييان است، پس از آنکه در تاشکند به فرقه چی های تيره روزی برخورد می کند که همه زندگی شان را بر باد رفته می بينند و آشکارا از بی خبری جوانان ايرانی در شگفت اند که چطور هنوز از سوسياليسم روسی دنباله روی می کنند و به همان راهی می روند که موجب تيره روزی آنان شده است، سخنی فسوس آميز می گويد:

"و باز افسوس که استبداد آريامهری در کشور ما و نيز خفقان جامعه شوروی اجازه نداد که آن نسل های برباد رفته به هنگام و آزادانه تجاربشان را در اختيار نسل جوان بگذارند تا نسل ما باز همان اشتباه ها را تکرار نکند. اگر رژيم پهلوی در اين مورد يک جو عقل در سر داشت و عفو عمومی برای بازگشت ايرانيان مهاجر در شوروی می داد، به گمان من اکثريت بزرگی از مهاجران با حفظ حيثيت و استقلال خود به افشاگری حکومت شوروی سابق می پرداختند و می توانستند تأثير بزرگی بر افکار عمومی مردم بگذارند".

کتاب اتابک فتح الله زاده بر دو محور اساسی استوار است. يکی سرنوشت و زندگی تراژيک ايرانيانی که در طول يک دوره چهل ساله، از 1325 که فرقه دمکرات در آذربايجان شکست خورد تا 1362 که گروه هايی مانند فداييان عرصه را بر خود تنگ ديدند و به شوروی گريختند؛ و ديگر روابط داخلی سازمانی که با اهداف انقلابی و مبارزاتی شکل گرفت اما در عمل از انشعاب ها و انتقادهای درونی تجربه نياموخت و به همان راهی رفت که حزب توده ايران پيش از آن طی کرده بود و حزب کمونيست شوروی تا پايان يعنی تا زمان نابودی خويش آن را ادامه داد.

تصوير جامعه شوروی، از اردوگاه های ضد انسانی گرفته تا کشتارهای هولناک دوره استالين، پيش از اين در کتاب های متعدد ديگری، دقيق تر و دردناک تر از کار فتح الله زاده به دست داده شده است. از جمله در در دادگاه تاريخ اثر تکان دهنده « روی مدودف » که در سال 1360 به ترجمه « منوچهر هزارخانی» در تهران منتشر شد و نيز اثر درخشان « ويتالی شنتالينسکی » که در سال 1378 به ترجمه « غلامحسين ميرزا صالح » با عنوان روشنفکران و عاليجنابان خاکستری در تهران انتشار يافت. شاهکار ادبی اين نوع آثار، يعنی يک روز از زندگی ايوان دنيسويچ اثر ماندگار « سولژنيتسين » نيز همچون داغی بر پيشانی حکومت سوسياليستی خواهد ماند. آنچه در کتاب اتابک فتح الله زاده اهميت دارد روشن کردن رنج ايرانيان و ايرانی تباران تاجيکستان و ازبکستان در اين تصوير است.



در بخش نخست کتاب، يعنی در آن قسمت از کتاب که به سرنوشت تراژيک ايرانيان گريخته از وطن می پردازد، کار اتابک فتح الله زاده کاری کارستان است. نه از اين حيث که تصويری روشن از جامعه شوروی و اردوگاه های کار و شکنجه سيبری به دست می دهد، بل از اين حيث که زندگی و روزگار تباه شده ايرانيان دوستدار سوسياليسم روسی را تصوير می کند.

در اين بخش که به سرنوشت ايرانيان آن سوی مرز می پردازد، تمام حکايات و اشارات، جانکاه و اندوهبار است اما سرگذشت چند تن دردناک تر و تاسف بارتر است از جمله سرگذشت ميرزا آقا و دکتر عطاء الله صفوی. سرگذشت دکتر عطاء الله صفوی اگر درست پرداخته شود خود کتاب جداگانه ای است که به تنهايی می تواند به اندازه کتاب مورد بحث تأثير گذار باشد. اما انصاف بايد داد که اين بخش از کتاب، کامل و دقيق از کار در نيامده و شتاب زده به نامه های ناقصی که از سر بی حوصلگی نوشته شده اند بسنده شده است.

سرگذشت عطاء الله صفوی ارزش آن را دارد که روزنامه نگاری فقط به خاطر شنيدن سرگذشت او به تاجيکستان برود و روايت او را ثبت و ضبط کند. کاری که نويسنده خانه دايی يوسف نکرده است.

اما اينها که نام برديم و ديگرانی که اتابک فتح الله زاده به سرنوشت آنان می پردازد، به سودای سياست در آن تيره روزی افتادند. در خانه دايی يوسف دو تن هستند که سرگذشتشان به دردناکی زندگی سياسيون است در حالی که آنها مردمان عادی بوده اند و هيچ سودايی از سياست در سر نداشته اند.

يکی از آنان « اسماعيل » نام دارد و ديگری « رجب». اسماعيل که اهل خراسان است، يک روز چون از سر کار به خانه باز می آيد، مادرش به او می گويد که برادرش قهر کرده و به شوروی رفته است. او برای يافتن و بازگرداندن برادر از مرز می گذرد و به جاسوسی متهم می شود و تمام عمر در غربت و تيره روزی روزگار می گذراند.

وضع رجب از اين هم وحشتناک تر است. او چوپانی بوده که يک روز الاغ بی مروتش از مرز عبور می کند و او برای برگرداندن الاغ خود می رود و ديگر هرگز باز نمی گردد. بيچاره رجب به بازجوی اهل شوروی می گويد حالا که خرم را پس نمی دهيد خودم را رها کنيد که به خانه ام برگردم، اما گوش کسی بدهکار نيست و بازجو می گويد که تو را برای جاسوسی به اينجا فرستاده اند. از آنجا که بازجويان با اين جاسوس گيری ها رتبه بالاتری می گرفتند، قضيه را چنان کش می دهند که کار رجب به اردوگاه های سيبری می کشد و تمام عمرش تباه می شود. وقتی داستان رجب گفته می شود خواننده ناخودآگاه به تقدير و قضا و قدر روی می آورد و از خود می پرسد راستی او چه کرده بود که دچار غضب « خدايان » شد؟
و باز افسوس که استبداد آريامهری در کشور ما و نيز خفقان جامعه شوروی اجازه نداد که آن نسل های برباد رفته به هنگام و آزادانه تجاربشان را در اختيار نسل جوان بگذارند تا نسل ما باز همان اشتباه ها را تکرار نکند


بخشی از متن کتاب

نويسنده در پايان داستان رجب می نويسد: "رجب تا آن زمان نزديک پنجاه سال بود که به خاطر برگرداندن يک الاغ، گرفتار اين نظام طرفدار زحمتکشان جهانی شد. اسماعيل با شوخی به من می گفت: « برای شناختن شوروی حتما لازم نيست که تو کتاب های گنده گنده بخوانی، فقط از همين داستان رجب و خرش می توان ظاهر و باطن شوروی را درک کرد".

اما کتاب در آن بخش که به افشاگری درون سازمانی می پردازد اگرچه به روشنی نشان می دهد که سازمان فداييان پس از سی سال به همان راهی می رود که رهبران گوش به فرمان حزب توده پيش از آن رفته اند، اما هنوز بسيار ناقص است.

هر چند نمی توان حکم داد اما به نظر می رسد نويسنده که خود از اعضای فعال چريک های فدايی ( اکثريت) بوده، بسيار چيزها از عملکرد فداييان در داخل کشور، پس و پيش از وحدت سازمان با حزب توده می داند که درباره آنها سکوت کرده است.

اما اين به معنای آن نيست که شجاعت اخلاقی فتح الله زاده که جزو معدود کسانی است که وقتی به روابط ارباب و رعيتی نوع جديد پی می برد، عليه آن بر می خيزد و آن را افشا می کند، ستودنی نيست. او به هر حال پرده هايی را بالا زده و گوشه هايی از اين عملکرد و نوع برخورد فداييان اکثريت را بر ملا می کند اما هنوز بسياری ناگفته ها هست که بايد انتظار کشيد تا او يا ديگران بگويند.

کتاب، نخست در استکهلم و سپس به کوشش علی دهباشی در تهران چاپ شده است. نسخه ايرانی کتاب، در پايان خود ضمائمی دارد که يکی از آنها با ارزش است و آن مصاحبه ای است که پرويز قليچ خانی پس از چاپ اثر فتح الله زاده با فرخ نگهدار انجام داده و مباحث کتاب را با وی در ميان گذاشته است.

بابا آب داد !؟

نامه ای از فرزاد کمانگر، معلم و فعال حقوق بشری به اعدام محکوم شده به دانش آموزانش

بچه ها سلام،
دلم برای همه شما تنگ شده ، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم ، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم ، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم ، با شما میخندم و با شما میخوابم . گاهی « چیزی شبیه دلتنگی » همه وجودم را میگیرد .
کاش میشد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی مینامیدیم ، و خسته از همه هیاهوها ، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی میسپردیم ، کاش میشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب » و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند ، پی سه ممیز چهارده باشید با صد ممیز چهارده ، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند ، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد .
کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد دست در دست هم میرقصیدیم و میرقصیدیم و میرقصیدیم .
کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید ، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد ، کاش میشد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول میشدم ، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید.
میدانم بزرگ شده اید ، شوهر میکنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز « جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود ،راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنید . دختران سرزمین اهورا ، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید .
پسران طبیعت آفتاب میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید ، بخوانید و بخندید چون بعد از « مصیبت مرد شدن » تازه « غم نان » گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به لیلاهایتان ، به رویاهایتان پشت نکنید ، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید .

رفیق ، همبازی و معلم دوران کودکیتان
فرزاد کمانگر – زندان رجایی شهر کرج
9/12/1386

مستند در مورد سعیدی سیرجانی