Thursday, February 28, 2008

jok +18

قل مراد داشته يكي رو بدجور ميزده و هي داد ميزده كمك كمك!
بهش ميگن بابا تو كه داري اينو مي زني، تو چرا كمك مي‌خواي؟
ميگه آخه اين گفته اگه بلند شم لهت مي كنم..!

پليس به غضنفر: اينجا ماهي‌گيري قدغنه!!! غضنفر: ولي اينجا تابلو نزدين!!!

پليس: نزديم كه نزديم، زود باش از بالاي اون آكواريوم بيا پايين!!!!

غضنفر ميره آمپول بزنه، تا دكتر سوزن رو ميزنه، پا ميشه داد ميزنه: حيوون، مگه كوري، سوراخ به اين گندگي، چرا ميزني بغلش؟


رشتي نصفه شب بلند ميشه آب مي خوره ميگه: سلام بر حسين يه نفر از زير تخت ميگه :

سلام عباس آقا

موسي در قزوين: اي موسي عصايت را به زمين بنداز. و موسي چنين کرد . و ندا امد حالا

اگه جرات داري برش دارر


قزوينی ها اعتراض ميکنن اين چه الفبائيه که به ن ميگن نون اما به ک ميگن کاف؟


یه قزوینیه بد از چند سال دوستشو میبینه و شروع میکنه به رو بسی و میگه هر چقدر

میبنمت سیر نمیشم باید بکنمت

لره شب عروسی به پسرش میگه: پسرم سفت ترین جای بدنتو بکن جایی که دخترا میشاشن صبح میبینه: کله پسره تو چاه فاضلاب گیر کرده
به يه لره ميگن تو شهر شما آدم معروف هست؟؟لره:آره سوفيا لره... جسيكا تي لر...لره

و هاردي... تازاش هم يه مولكول كشف كرديم كه اسمش اينه: كلر .....

نقشه زبان های رایج در ایران

Wednesday, February 27, 2008

Monday, February 25, 2008

ویدیو کلیپ زیبای گل گلدون من از بانو سیمین غانم

خاک بر سر ملتي که تو نخست وزيرش باشي !"

ساعد مراغه اي از نخست وزيران عهد پهلوي نقل کرده است:
زماني که نايب کنسول شدم با خوشحالي پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وي با بي اعتنايي تمام سري جنباند و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني کنسول است؛ تو نايب کنسولي؟!"
گذشت و چندي بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه ايي حق به جانب. باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولي؟!"
شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:" خاک بر سرت؛ فلاني وزير امور خارجه است و تو...؟!"
شديم وزير امور خارجه گفت: "فلاني نخست وزير است ...خاک بر سرت کنم!"
القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گامهاي مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابي يکه بخورد و به عذر خواهي بيفتد. تا اين خبر را دادم به من نگاهي کرد؛ سري جنباند و آهي کشيد و گفت:" خاک بر سر ملتي که تو نخست وزيرش باشي !"

هر وجب از خاك كوردستان مزار شهيد گمنام من است گل سرخي بنشان

دانلود free download

عکسهایی از جشنواره برف و یخ در چین

Thursday, February 21, 2008

مگه جهنم يخ بزنه که با تو ازدواج كنم!

میگن جواب يك دانشجوی دانشگاه واشينگتن به يک سؤال امتحان شيمی آنچنان جامع و کامل بوده که توسط پروفسورش در شبکهء جهانی اينترنت پخش شده و دست به دست ميگرده خوندنش خالی از لطف نیست.

پرسش: آيا جهنم اگزوترم (دفع‌کنندهء گرما) است يا اندوترم (جذب‌کنندهء گرما)؟

اکثر دانشجويان برای ارائهء پاسخ خود به قانون "بويل - ماريوت " متوسل شده بودند که می‌گويد حجم مقدار معينی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می‌شود متناسب است. يا به عبارت ساده‌تر در يک سيستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقيم دارند.

اما يکی از آنها اینطور نوشت:

اول بايد بفهميم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغيير می‌کند. برای اين کار احتياج به تعداد ارواحی داريم که به جهنم فرستاده می‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشيم که يک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی‌کند.
پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می‌کنند برابر است با صفر.
برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام اديان رايج در جهان می‌کنيم. بعضی از اين اديان می‌گويند اگر کسی از پيروان آنها نباشد، به جهنم می‌رود. از آن جايی که بيشتر از يک مذهب چنين عقيده‌ای را ترويج می‌کند، و هيچکس به بيشتر از يک مذهب باور ندارد، می‌توان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده می‌شوند.
با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و مير مردم در جهان متوجه می‌شويم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بيشتر می‌شود. حالا می‌توانيم تغيير حجم در جهنم را بررسی کنيم: طبق قانون بويل-ماريوت بايد تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزايش بيابد. اينجا دو موقعيت ممکن وجود دارد:

۱) اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود.
۲) اگر جهنم سريعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج پايين خواهند آمد تا جهنم يخ بزند.

اما راه‌حل نهايی را می‌توان در گفتهء همکلاسی من ترزا يافت که می‌گويد: «مگه جهنم يخ بزنه که با تو ازدواج كنم!» از آن جايی که تا امروز اين افتخار نصيب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظريهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز يخ نخواهد زد و اگزوترم است.


تنها جوابی که نمرهء کامل را دريافت کرد، همين بود!

شهر شناور

ملا حسني ٢

ملا حسني

Iranian Ridicule khamenei طنز

P-ISM لب تاپ فردا

هنر مجسمه سازي

Maldives = ارامش

+18

طراحی

صداي كورد

Rose رز دختر نازم

Wednesday, February 20, 2008

اسطوره فیدل کاسترو

فیدل کاسترو هنوز در چشم بسیاری اسطوره‌ای است بجا مانده از دورانی پرآشوب که قهرمانان آرمان‌ها و آرزوهای فرودستان را یک‌تنه به‌ دوش می‌کشیدند و هیبت و جذبه‌ آنان، توده‌ها را مجذوب و مسحور خود می‌کرد. در دوران پسامدرن اما بسیاری اسطوره‌ها را زنده نمی‌خواهند. اسطوره‌های زنده، دیر یا زود فرو می‌ریزند. اسطوره قهرمانی فیدل کاسترو نیز درهم شکسته است، در حالی که ارنستو چه گوارا با "مرگ بهنگام" به اسطوره‌ای تبدیل شده است.

پس از گذشت نزدیک به ‌پنجاه سال از به‌ قدرت رسیدن فیدل کاسترو، امروز هم انقلابی‌ها و هم ضد انقلابی‌های جهان شادمانند که این شخصیت جدل‌جو و بحث‌انگیز در سال‌های پایانی زندگی‌اش آرام گرفته است. دوستان و طرفداران کاسترو این روزها شادمانند که شخصیت انقلابی معبود و محبوبشان هنوز در دوران یکه‌تازی تنها ابرقدرت جهان زنده است و گرچه بیمار و نزار، اما از دور به "امپریالیسم جهانی" دهن‌کجی می‌کند؛ بی‌خیال از آنکه آرمان‌های او و پیروانش برای ایجاد "جامعه‌ سوسیالیستی" دیریست که بر باد رفته و کشتی انقلاب کوبا سالهاست که در سواحل دریای کارائیب به‌شن نشسته است.

دشمنانش نیز شادمان از آنند که "مرگ دیکتانور" نزدیک است و این آخرین بازمانده از نسل چریک‌های انقلابی آمریکای لاتین، روزهای واپسین حیاتِ پُرماجرای خود را سپری می‌کند؛ بی‌آنکه توانسته باشد به‌شعارهای انقلابی آتشینی که هر سال در سالگرد انقلاب کوبا در نطق‌های چند و چندین ساعته‌ی خود فریاد می‌کرد، جامه عمل بپوشاند.

دوستان دیروز، مخالفان امروز

در این میان بسیاری از همرزمان و دوستان صمیمی "چریک پیر" از او دوری جسته‌اند، یا رانده شده‌اند و یا از کوبا گریخته‌‌اند. از آن‌جمله نوربرتو فوئنتس یکی از نزدیک‌ترین همکاران و همرزمان پیشین او که اکنون یکی از مخالفان سرسخت کاسترو به‌شمار می‌آید. او گزارشگر و نویسنده‌ای است که بیش از چهل سال در کنار فیدل کاسترو مبارزه و زندگی کرده و رازدار محرمانه‌ترین رویدادهای تاریخ کوبا و زندگی خصوصی فیدل بوده است. او شاید تنها کسی باشد که توانسته است در هزارتوی پیچیده‌ی شخصیت فیدل کاسترو راهی بگشاید.

در سال ۲۰۰۷ میلادی، درست در روزهایی که فیدل کاسترو، رهبر انقلاب کوبا در "بستر مرگ" افتاده بود و با این وجود طرفداران او خود را آماده می‌کردند تا در ماه اوت جشن‌های هشتادمین سال تولد او را برگزار کنند، جلد دوم کتابی با عنوان "زندگینامه خودنوشت فیدل کاسترو" به قلم نوربرتو فوئنتس منتشر شد.

نوربرتو فوئنتس که روزگاری در مقام سفیر کوبا انجام وظیفه می‌کرد، زندگینامه‌ای دو هزار صفحه ای به‌ زبان اسپانیایی از زبان فیدل نوشته است. فوئنتس عنوان "زندگینامه خودنوشت فیدل کاسترو" را برای کتاب خود برگزیده است؛ با آنکه کاسترو در نگارش کتاب نقشی نداشته است.

فوئنتس اما معتقد است اگر فیدل کاسترو خود زندگینامه و شرح رویداد‌های تاریخی انقلاب کوبا را می نوشت، نمی‌توانست گسترده‌تر و دقیق‌تر از آنچه او نوشته است بنویسد. از این‌رو عنوان "زندگینامه خودنوشت فیدل کاسترو" را برای کتابش برگزیده است. گرچه خود اذعان دارد که "داستان واقعی زندگی فیدل کاسترو در محدوده‌ای پنهان است که کسی را راهی بدان نیست و در جایی تحت محافظت و کنترل کامل قرار دارد: در مغز فیدل."

درباره نوربرتو فوئنتس

نوربرتو فوئنتس اولین کسی نیست که پس از سال‌ها دوستی با فیدل کاسترو، یکی از مخالفان سرسخت او شد. اما رابطه و دوستی نزدیک و صمیمانه او با فیدل و برادرش رائول کاسترو به اهمیت گفته‌های او و اعتبار کتابی که درباره زندگی کاسترو منتشر کرده است می‌افزاید.

فوئنتس در سال ۱۹۴۳ میلادی در هاوانا متولد شد. او کوتاه زمانی پس از انقلاب کوبا و وقتی که شانزده سال بیش نداشت، گزارشگر جنگ‌های چریکی طرفداران کاسترو در کوهستان‌های "سیرا دلاسکامبری" علیه شورشیان ضد انقلابی بود. او نه تنها گزارشگر این نبردها بود، بلکه فعالانه در آنها شرکت داشت. فوئنتس بعدها درباره این نبردها کتابی منتشر کرد و جایزه‌ای نیز از سوی مهمترین نهاد فرهنگی کوبا نصیب او شد.

او پس از تحصیل دانشگاهی در رشته ادبیات اسپانیایی، در روزنامه‌های "اوی" (Hoy)، "کوبا" (Cuba) و نیز روزنامه "گرانما" (Geranma) ارگان حزب کونیست کوبا به کار مشغول شد. نوربرتو فوئنتس با انتشار کتابی درباره ارنست همینگوی با عنوان "سال‌های کوبایی همینگوی" که با پیشگفتاری به‌قلم گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۸۰ میلادی منتشر شد، به‌شهرت جهانی رسید. این کتاب به‌چند زبان ترجمه و منتشر شده است. او در آن زمان در شمار روشنفکرانی محسوب می‌شد که در حمایت و تبلیغ سیاست‌های فیدل کاسترو از هیچ چیز فرو گذار نمی‌کرد.

فوئنتس در جنگ‌های داخلی آنگولا که نزدیک به دو دهه میان جناح‌های متخاصم به‌طول انجامید، به‌عنوان گزارشگر حضور داشت. گزارش‌های منتشره شده او در این دوران همه در حمایت از مارکسیست‌های انقلابی "جنبش خلق برای آزادی آنگولا" (MPLA) بود که با پشتیبانی اتحاد جماهیر شوروی و کوبا و با حضور مستقیم نیروهای ارتش کوبا علیه دیگر جناح‌های درگیر مبارزه می‌کردند.

مغضوب قدرت


فیدل کاسترو نزدیک به پنجاه سال بر کوبا حکومت کرد

نوربرتو فوئنتس با این همه انتقاد‌هایی هم به عملکرد کاسترو داشت که فقط در محافل درون حاکمیت سعی به طرح آنها داشت. تا آنکه در سال ۱۹۸۰ میلادی برخی از سیاستمداران و نظامیان بلندپایه کوبا (از آنجمله ژنرال آرنولدو اوچوئا، فرمانده نیروهای کوبا در جنگ‌های داخلی آنگولا و یکی از دوستان نزدیک کاسترو) به‌اتهام همکاری با باندهای قاچاق مواد مخدر دستگیر و چند تن از آنان نیز در ژوئیه سال ۱۹۸۹ تیرباران شدند. فوئنتس پس از این ماجرا ‌انتقادهای خود را از سیاست‌های کاسترو تشدید و علنی کرد. حاکمیت ابتدا با منزوی کردن فوئنتس در برابر انتقادات او عکس‌العمل نشان داد. اما فوئنتس پس از مدتی ممنوع‌القلم شد و از خروج او از کوبا جلوگیری به‌عمل آمد.

با شدت گرفتن فشارها بر نوربرتو فوئنتس، او ناگزیر سعی کرد مخفیانه کوبا را ترک کند. اما محافظان مرزی او را در سواحل کوبا دستگیر کردند. مدتی زندانی شد و پس از آزادی دست به‌اعتصاب غذا ‌زد. سرانجام در سپتامبر سال ۱۹۹۴ میلادی در پی فشارهای بین‌المللی به‌رژیم کوبا و به‌خصوص با میانجیگری گابریل گارسیا مارکز اجازه یافت خاک کوبا را ترک کند. فوئنتس نخست به مکزیک رفت و سپس به‌آمریکا مهاجرت کرد تا درکنار هشتصد هزار کوبایی دیگر که در پنجاه سال اخیر از کوبا گریخته یا طرد شده‌اند، در فلوریدا زندگی کند.

زندگینامه‌ای میان واقعیت و خیال

کتاب "زندگینامه فیدل کاسترو" نخستین کتابی نیست که فوئنتس در تبعید می‌نویسد. او در سال ۱۹۹۹ میلادی کتاب "جنگجویان شیرین کوبایی" را منتشر کرد که در آن به‌گسترش زوال اخلاقی و فساد مالی هیأت حاکمه کوبا پرداخته است. با این همه فوئنتس برخلاف دیگر تبعیدیان کوبایی، نسبت به فیدل کاسترو نفرت و انزجار بی‌پایان ندارد و در محکومیت قاطع تمام اعمال و سیاست‌های کاسترو هنوز آثار تردید در نوشته‌هایش آشکار است. او گذشته خود را یکباره نفی و رد نکرده است.

فوئنتس با آنکه خود یکی از همرزمان کاسترو در دوران نبردهای چریکی با ضد انقلابیون طرفدار دیکتاتوری باتیستا بود، اما در کتاب "زندگینامه فیدل کاسترو" با نگاهی انتقادی به‌تاریخ کوبا و زندگی کاسترو می‌نگرد. او چون گابریل گارسیا مارکز، رفیق شفیق کاسترو، تنها زبان به‌تحسین و تمجید نیک و بد رفتار و گفتار کاسترو نمی‌گشاید.

فیدلی که فوئنتس پس از چهل سال همنشینی و همصحبتی با او به‌تصویر کشیده است، تفاوتی اساسی با "فیدل ِ مارکز" دارد. مارکز گهگاه برای دیدار کاسترو به کوبا می‌رود و ایام خوشی را با او در هاوانا می‌گذراند. او هنوز شیفته‌ی جذابیت شخصیت و سحر کلام کاسترو است و هرگز زبان به‌انتقاد از سیاست‌های کاسترو نگشوده است.

فوئنتس در کتابش که به‌گفته او بر اساس واقعیت‌های تاریخی و دیده‌ها و شنیده‌هایش نگاشته شده است، برای جذابیت بیشتر از عناصر تخیلی نیز استفاده کرده است. او با مهارت تمام میان واقعیت و خیال رابطه‌ای منطقی برقرار کرده است، بدون آنکه خواننده دقیقاً به‌مرزهای واقعیت‌های تاریخی و تصورات نویسنده بتواند پی‌برد یا به‌دامنه اعتبار آن شک کند. فوئنتس شاگرد مکتب همینگوی است. سبک نوشته‌های او به آثار همینگوی بسیار نزدیک است: جملات دقیق، موشکافانه، روان و روشن.

در این کتاب داستان زندگی فیدل کاسترو و سرگذشت انقلاب کوبا و تاریخ پنجاه سال اخیر این سرزمین از زبان کاسترو بازگو می‌شود و اوست که از زبان اول شخص به شرح زندگی و تاریخ مبارزاتش می‌پردازد. این سبک در نگارش زندگینامه را پیشتر مارگرت یورستار، در شرح زندگی هادریانوس، امپراتور روم باستان بکار گرفته بود و حال فوئنتس نیز در کتاب زندگینامه کاسترو از این شیوه داستان‌پردازی سود برده است. بهره‌گیری از این ترفند در زندگینامه نویسی که اثر را به چیزی میان شرح وقایع تاریخی و داستانی خیالی تبدیل می‌کند، به مقبولیت و اعتماد خواننده و نیز به‌جذابیت کتاب می‌افزاید. به‌ویژه که فوئنتس با پرداختن به‌جزئیات و شرح زوایای تاریک و روشن شخصیت‌های داستان، به‌خواننده این احساس را می‌دهد که نویسنده از ‌تمام آنچه بازگو می‌کند شناخت کافی دارد.

او در کتاب چهره‌ای دیوصفت از کاسترو به‌تصویر نکشیده است. تصور فوئنتس از کاسترو بیشتر نشان دادن سیاستمداری زیرک و شخصیتی تشنه قدرت است که در لحظات حساس و بحرانی می داند چگونه از مهلکه جان سالم بدر برد. برای مثال کمتر کسی از یاران کاسترو می‌داند که او چند روز پیش از فرار باتیستا و پیروزی انقلاب کوبا در اول ژانویه ۱۹۵۹، به‌موفقیت چریک‌های انقلابی باور نداشته و تا آخرین لحظات در حال تبانی با برخی از فرماندهان ارتش باتیستا بوده است. یا چگونه کاسترو بحران خلیج خوک‌ها را پشت سر گذاشت و از ماجرای عملیات تروری که سازمان سیا تدارک دیده بود جان سالم بدر برد.

بخشی قابل توجه از کتاب به حضور کوبا در جنگ‌های داخلی آفریقا (آنگولا، اتیوپی، موزامبیک ...) اختصاص دارد و فوئنتس می نویسد که کاسترو در این جنگ ها تصمیم های عجولانه ای گرفت و در وخیم تر شدن بحران این منطقه از آفریقا دخیل بود.

در کتاب به این نکته اشاره شده که فیدل کاسترو و ارتش کوبا با ۲۳۰۰۰ نیروی نظامی و مشاوران مختلف در جنگ‌های داخلی آنگولا شرکت داشتند. با این همه فوئنتس برای تمام زوایای تاریک و روشن زندگی کاسترو پاسخی در آستین ندارد.

شرح لحظه‌ای تاریخی
این عکس چه گوارا نماد جنبش دانشجویی و نمود مقاومت انقلابی در گوشه و کنار جهان شد

خواننده علاقه‌مند می‌تواند در این کتاب با لحظه‌هایی هیجان‌انگیز از تاریخ معاصر آشنا شود. برای مثال آنکه چگونه عکس معروف چه‌گوارا که به‌عنوان "معروف‌ترین عکس جهان و نماد قرن بیستم" شهرت دارد، آفریده شد: در میتینگ عظیم ۵ ماه مارس ۱۹۶۰ میلادی در هاوانا که با حضور ژان پل سارتر و سیمون دوبوار برگزار شد، عکاس کوبایی، آلبرتو کوردا (عکاس خصوصی فیدل کاسترو) به‌قصد گرفتن چند عکس از ژان پل سارتر و سیمون دوبوار برای انتشار در نشریه "انقلاب" تنها دو بار دکمه دوربین‌اش را فشار می‌دهد. در همین لحظه چه‌گوارا هم برای دقایقی به جمع مدعوین خارجی و رهبران انقلاب کوبا که در جایگاه مخصوص قرار داشتند می‌پیوندد. درست در این لحظه است که آن عکس مشهور از چهره چه‌گوارا گرفته می‌شود. در دفتر مجله‌ی "انقلاب" نخست توجهی به‌عکس چه‌گوارا نمی‌شود؛ چون در آن زمان انتشار عکس‌های ژان پل سارتر و سیمون دوبوار به‌عنوان پشتیبانان انقلاب کوبا از اهمیت بیشتری برخوردار بود.

عکس چه‌گوارا با آن کلاه باسک ستاره‌دار و نگاهی که به‌ دوردست دارد، چندی بعد کشف و عکس محبوب جوانان در سرتاسر جهان شد. این عکس نه تنها نماد جنبش دانشجویی و نمود مقاومت انقلابی در گوشه و کنار جهان شده است، بلکه پوسترهای آن روی دیوار اتاق‌ و بر روی تی‌شرت و کت و کلاه جوانان نقش بسته و حتی روی پوست بدن بسیاری خالکوبی شده است.

به‌هر حال، کسانی که تمایل به‌ شناخت شخصیت کاسترو و آشنایی با تاریخ پُرماجرای کوبا دارند و نیز آنان که در صدد درک و دریافت چگونگی نزدیک به پنجاه سال حاکمیت مطلق فیدل کاسترو‌ هستند، ناگزیرند کتاب زندگینامه فیدل کاسترو به‌قلم نوربرتو فوئنتس‌ را بخوانند.

نسخه زبان اسپانیایی "زندگینامه فیدل کاسترو" در دو جلد (جلد اول ۲۰۰۴ و جلد دوم ۲۰۰۷) و در نزدیک به دوهزار صفحه در بارسلون اسپانیا منتشر شد. این کتاب جز به‌زبان اصلی، تاکنون فقط به زبان آلمانی ترجمه و در هشتادمین سال تولد فیدل کاسترو منتشر شد و در مدت زمانی کوتاه به ‌چاپ دوم رسیده است. در ترجمه آلمانی کتاب بخش‌‌هایی حذف شده است، از جمله بخش مربوط به جنگ‌های داخلی آنگولا که با حضور نظامیان و مشاوران کوبایی و روسی نزدیک به دو دهه ادامه داشت.



--------------------------------------------------------------------------------


مشخصات کتاب "زندگینامه فیدل کاسترو" به‌زبان‌های اسپانیایی و آلمانی:

Norberto Fuentes
La Autobiografia de Fidel Castro.
El paraíso de los otros.
Barcelona: Ediciones Destino.
volumen I ۲۰۰۴
volumen II ۲۰۰۷

Norberto Fuentes
Die Autobiographie des Fidel Castro.
Aus dem Spanischen übertragen von Thomas Schultz.
۲. Auflage ۲۰۰۷. ۷۵۷ Seiten. ۲۶ Abb. Verlag C.H. Beck

jok

از تركه ميپرسن نظرت راجع به زندگي چيه ؟ ميگه مربع زندگي سه ضلع دارد ايمان و تقوا

یه عروسه میره گل بچینه .شهرداری می گیرتش....

از ترکه مي پرسند:درد عشق بدتره يا درد دندون؟
ميگه تو هنوز تو اتوبوس شاشت نگرفته........

موقع سینه زنی بوده، مداحه میگه: حالا چراغها رو خاموش کنید می خوایم بریم کربلا.
بعد از سینه زنی میگه چراغها رو روشن کنید.
میبینه همه با یک چمدون بدستشون وایستادن حاضر و آماده.
مداحه میگه: شماها لرین؟
میگن: نه ما ترکیم، لرها رفتند سوار اتوبوس شدند.

ترکه از یک یارو می پرسه: اسمت چیه؟
میگه: رستم
ترکه میگه: ترا خدا راست میگی یا میخوایی منو بترسونی؟

استاندار تبریز اعلام کرد: اهالی غیور تبریز برای نشان دادن همدردی خود با مناطق بدون گاز، نه تنها بخاریهای خود را خاموش کردند، بلکه کولر های خود را نیز روشن نموده اند!

تركه ميره كلانتري و ميگه: قربان، زنم گم شده! افسره ميگه: مشخصاتش چیه؟ تركه ميگه: يعني چي؟ افسره ميگه: ببین، مثلا من اگر بخوام مشخصات زنم بگم، میگم: زن من 60 كيلو، قد بلند، موهای طلايي، ... تركه ميگه: جناب سروان، زن من رو ولش كن، بريم زن تو رو پيدا كنيم


ترکه ميره سربازي دشمن شروع میکنه به خمپاره زدن، فرمانده داد میزنه سنگر بگیرید، سنگر بگيريد!
ترکه پامیشه داد میزنه، نه براي من بربري بگيريد

ترکه ميره کتابخونه کتابشو پس بده. کتابدار ازش مي پرسه کتاب چطور بود؟ ترکه میگه: شخصيت زياد داشت ولي داستان و محتوي نداشت! کتابدار میگه: خیلی ترکی، اینی که بردی دفتر تلفنه

آخونده تو اوتوبوس نشسته بوده کنار دست راننده ، شوخيش ميگيره به راننده ميگه : شماکه همش تو جاده هستين ، از کجا ميفهمين بچه هاتون مال خودتونن ؟
راننده ميگه : يکی دوسالي صبر ميکنيم ، اگه بچه شکل خودمون شد که هيچي ، وگرنه ميفرستيمش حوزه علميه

شركت چي توز اعلام كرد:هر گونه شباهت ظاهري طرح روي جلد محصولات اين شركت با احمدي نژاد اتفاقي است

اصفهانيه داشته ميمرده و بچه هاش همه دورش جمح شده بودن با ناله مي گه پسرم رضا اينجايي پسرش مي گه بله بابا اينجام باز با ناله مي گه دخترم حمیده تو هم اينجايي و دخترش هم مي گه بله بابا جون منم اينجام باز با ناله مي گه خانم تو هم هستي؟و زنش هم مي گه بله منم هستم يهو اصفهانيه از ته دل نعره ميكشه:شما همه اينجاييد اونوقت كولر اون اطاق همينجوري روشنه؟


به تركه ميگن در و ببند هواي بيرون سرده، ميگه: مثلا اگه من در و ببندم هواي بيرون گرم ميشه؟؟

يكي داشته تركه رو ميزده و هي داد ميزده مي كشمت اكبر می کشمت اکبر.
يكي مياد ميگه چرا ميزنيش؟ تركه كه داشته كتك ميخورده ميگه ولش کن بابا بذار بزنه من كه اكبر نيستم

ترکه ماه رمضون میره خونه دوستش می خوابه دوستش بهش میگه می خواهی سحر صدات کنم؟؟ ترکه می گه نه همون غضنفر صدام کنی بهتره

ترکه زنش رو میبره سونوگرافی دکتر میگه مبارکه بچه شما دختره، ترکه احساساتی میشه میگه آخی، ازش بپرس اسمش چیه؟


يه ترکه به يه سياه پوسته ميگه آقا شما سياه پوستين؟
ميگه آره.از کجا فهميدي؟
ميگه از رو لهجت

ترکه افتاده بوده توی دریا داشته غرق میشده هر بار که می رفته پایین آب می خورده می اومده بالا می گفته: سلام بر حسین

لره مياد تهران ميبينه همه آستين کوتاه پوشيدن.
ميگه: عجب، پس اينا دماغشونو با چي پاک ميکنن؟



يه افسر به يكي از سربازاش مي گه امشب از اول اين كوچه تا اون چراغ قرمز كشيك بده و فردا صبج هم بيا اداره. خلاصه فردا و پس فردا سربازه نمي ياد اداره. روز سوم مياد افسر ازش مي پرسه : چرا اينقدر دير اومدي؟ سرباز مي گه: آخه اون چراغ قرمز كه گفتيد، چراغ ترمز يه كاميون بود كه از تهران مي رفت قم

ترکه میره پیانو بخره زنش میگه: گضنفر مراگب باش به جای پیانو بهت پیاز ندازن

درس های تاریخ

با گذشت سی سال از چاپ مقاله رشیدی مطلق که به نوشته آنتونی پارسونز فتیله انقلاب را آتش زد، سالی ‏آغاز می شود که هر روزش یادآور حوادثی است که سی سال قبل رخ داد و سرانجام به 22 بهمن سال 57 ‏رسید. بار دیگر آن بحث کهن شده آغاز می شود که مقصر که بود. یا لعنت به ‏روشنفکران. و آن سئوال مقدر که چرا به اصلاحات تن ندادید و انقلاب را ممکن کردید.‏

در دو سوی 22 بهمن، حکومت پادشاهی و هم حکومت اسلامی، اگر هیچ شباهت دیگر نداشته باشند در این ‏نکات شبیه به هم اند که به يک اندازه از "روشنفکر" نفرت داشته و دارند. هر دو هواداران آزادی را علت ناکامی ‏های کشور می دانند. از نظر دو نهادهای حقوق بشری جهان آلت دست قدرت های جهان اند. هر دو حکومت خود را در ‏حال مبارزه با قدرت های جهانی می دیدند و می بینند و به همين دليل توقع دارند کسی از آزادی دم نزند. با خارجی ها ‏هیچ رفت و آمد نکند. هیچ کاری نکند که فرنگی از وی تحسین کند.‏

برخی از اعضای نسل جدید گمان دارند همه اين ها از جمله خصلت های دوران فعلی است و تصور می کنند در ‏حکومت مدرن پادشاهی این ها معمول نبود. ولی چنین نیست. از قضا آن چه کار اهل تاریخ را دشوار می کند ‏همین است که هواداران جمهوری اسلامی، همه عیب های جهان را در حکومت پادشاهی سراغ می کنند اما ‏از حال خود هیچ خبر ندارند. هواداران پادشاهی هم همه نقدها را به جمهوری اسلامی دارند اما در قامت ‏پادشاهی هیچ خطائی نمی بینند. حقیقت هیچ کدام از این ها نیست.‏

برای شناخت واقعی گوشه های مهم تاریخ نزدیک و معاصر، این بخت برای امروزیان هست که هم رسانه ‏های بزرگ و معتبر آرشیوهای مجهز دارند و هم دسترسی به اسناد وزارت های خارجه کشورهای بزرگ ‏دشوار نیست. به باورم همین کاری که سایت فارسی بی بی سی در انتشار بخش هائی از تحقیق مجید تفرشی ‏انجام داده، کمک بزرگی است به شناخت و خرد کردن تصورات صد در صدی مطلق زده. این ها بخش های ازاد شده اسناد وزارت خارجه بریتانیاست که بعد سی سال در اخیتار اهل تحقیق قرار گرفته است. سرکشی ‏به اين اسناد حسن دیگری که دارد این است که نشان می دهد که قدرت های بزرگ هم در گمانه زنی ‏مسائل سیاسی و اجتماعی خطا می کنند. آنتونی پارسونز دیپلومات چیره دست که شاه بدون حضور وی سخن ‏های سفیر آمریکا برایش اهمیتی نداشت، حتی سه ماه قبل از سقوط حکومت در گزارشی به لندن می نویسد ‏شاه محکم است و ارتش محکم پشت او ایستاده و هیچ خطری رژيم را تهدید نمی کند.

بی بی سی دستگاه ‏خبری بزرگی که در روزهای انقلاب تنها بنگاه سخن پراکنی بود که صدایش را مردم ایران می شنیدند، خود حکایت دیگری دارد. این رادیو در ‏منابع مختلف از سوی هواداران سلطنت و شخص شاه متهم شده به هواداری از انقلابیون و ضدیت با شاه، و ‏دولت های آخر شاه سفیرانشان را در لندن زیر فشارها گذاشته بودند که از دولت بریتانیا بخواهد که دهان ‏این برنامه فارسی را ببندد، اما واقعیت جز این است. این رادیو زمانی که اين موقعيت برایش به وجود آمد ‏که اولين مصاحبه را با آيت الله خمینی انجام دهد که در نجف بود و حاضر شده بود به این کار، فرصت را از ‏دست داد. رییس انگلیسی وقت بخش فارسی بی بی سی چندان موضوع را با اهميت ندید. و این مصاحبه انجام ‏نشد. و هرگز هیچ مصاحبه اختصاصی توسط بخش فارسی با رهبر انقلاب ممکن نشد. افتخار اولین مصاحبه ‏به لوموند و اریک رولو رسید. ‏

مقصود از این مقدمه اشاره به این واقعیت است که نسل امروز که اکثرشان زاده بعد از انقلابند، برای این که ‏اسیر ذهنیت های پیش ساخته نسل گذشته نشود، و بتواند واقعيت ها را از لای دستکاری ها و غرض ورزی ‏های دوران بیرون بکشد، سی امین سالگرد انقلاب را می توانند فرصتی شمارند. از کنار هم نهادن اسناد بی ‏تردید، تصویر واقعی تری به دست می آید که رسیدن به آن ها برای نسل شاهد گذشته مقدور نبود و نیست چرا که با ‏خواست ها و آرمان هایشان نمی خواند. نسل امروز این بخت دارد که در سال های اخیر و در مراکز ‏دانشگاهی، تاریخ بی دروغ و بی غرض معاصر شکل گرفته و یا از داخل مجادلات و مناظره ها به دست ‏آمدنی شده است.‏

به عنوان نمونه. یک گوشه از تاریخ را برگزیده ام تا بر آن گذر کنم. آغاز سال 1354 ‏

این آغاز همان سالی است که گفته اند اوج موفقیت های رژيم پادشاهی بود. با فوران پول نفت، هم شاه به شدت ‏احساس بزرگی کرده بود، و هم ارتش و صنایع وسعت و قدرت گرفته، شهرها تغییر شکل داده ‏بودند. طبقه متوسط پولدارتر شده بود. تهران مرکز رجوع هزاران دلال غربی و مدیران بلندپایه و ‏سیاستمردانی بود که می خواستند شاه به عنوان تنها تصميم گیرنده و کلید دار آن درآمد بزرگ، نگاه ‏مرحمتی به آن ها بکند. هر کس با شاه آشنائی داشت توسط شرکت های بزرگ صید شده بود که واسطه ‏معاملات شود. روسای جمهور و پادشاهان عالم مدام پشت خط تلفن و در صف انتظار سفر به تهران بودند. ‏بنادر مملو از کالا بود و دریاهای اطرافش شب ها روشن از چراغ صدها کشتی باری که در انتظار بارگیری ‏بودند. پاویون سلطنتی و دولت پرکار بود و به طور متوسط هر دو روز یک میهمان بلندپایه از جائی از جهان به تهران می آمد. و همین زمان بود که ماجرای اروند رود حل شد و صدام حسین معاون ریاست جمهور عراق وساطت ‏بومدین را پذیرفت و دنبال شاه به راه افتاد و در الجزیره قراردادی را امضا کرد که شش سال بعد به تصور ‏انهدام ارتش شاه و نبودن شخص شاه آن را تحمیلی خواند و پاره کرد و جنگ هشت ساله آغاز شد. قرارداد ‏الجزایر پیروزی بزرگی بود برای شاه که بعد از پیروزی وی در جنگ با شرکت های فروشنده نفت و ‏کشورهای مصرف کننده، دومین پیروزی وی به حساب می آید که در عین حال باعث شد مشکلاتش با ‏شوروی و کشورهای سوسیالیستی هم حل شود و آن ها هم در زمره دوستان در آمدند. چه رسد به آمریکا که در ‏هشت سال قدرت محافظه کاران که همگی از دوستان و نزديکان شاه بودند، عملا ایران بزرگ ترین پایگاه ‏خارجی آمریکا شده بود و نزدیک شصت هزار مستشار نظامی آمریکائی در ایران بودند و امکاناتی که در ‏اختیار ارتش ایران گذاشته می شد مورد حسد همه همپیمانان آمریکا بود. سران خاورمیانه برای حل مشکلات ‏خود با واشنگتن، از شاه کمک می گرفتند. یازده پادشاه برکنار شده از سراسر جهان حقوق بگیر دربار ایران ‏بودند و شش تایشان ساکن تهران. ‏

پانزده روز مانده به آغاز این سال، شاه به طور ناگهانی احزاب صوری را تعطیل، و اعلام یک حزب ‏واحد فراگیر کرد، و مملکت به صورت یک حزبی درآمد. در حالی که پیش از آن چند بار و از جمله در کتاب ماموریت برای وطنم به کشور های ‏کمونیستی تک حزبی ایراد گرفته بود که دیکتاتوری هستند و رعایت رقابت های سیاسی را نمی کنند و بدترین نوع ‏حکومت اند. اما اعلام تاسیس حزب رستاخیر و اجبار مردم به شرکت در آن، به سادگی نبود. روزی که شاه ‏سرمست از اضافه درآمد نفت و تملق های مدام خارجی و داخلی این تصميم را اعلام داشت، در ضمن گفت هر ‏کس نمی خواهد عضو این حزب شود، پاسپورت بگیرد و برود.‏

در اين زمان مدت کوتاهی بود که در زندان تهران برای سیاسیون گیرنده تلویزیونی گذاشته بودند تا زندانیان که ‏برخی از آن ها هنوز حاضرند اخبار را نگاه کنند. از شاهد موثق جان به در برده نقل است که روزی که این ‏صحنه از تلویزیون پخش شد بیژن جزنی رهبر فکری سازمان فدائیان خلق و برجسته ترین چهره فعال به ‏بندافتاده مخالف رژيم در آن زمان، بعد از دیدن آن صحنه آهسته گفت "ما را می کشند. این نوع تصميم گیری ‏های از بالا و از موضع قدرت،از آن جاست که شاه با قدرت های جهانی ساخته. در این وضعیت منقدی ندارد ‏و ما را تحمل نمی کند."‏

سال 1354 آغاز شد، شاه و خانواده و میهمانان خارجی گرانقدرش در کیش بودند، که روز 24 فروردین ‏روزنامه اطلاعات گزارشی درباره حزب رستاخیز چاپ کرد که در آن خبرنگار از یکی از معاونان حزب ‏رستاخیز پرسیده بود رابطه این حزب با دولت چه می شود. شاه با خواندن این بخش از روزنامه عصبانی شده ‏و بنا به نوشته اسدالله علم ، وزیر دربارش را احضار می کند و می گوید" همین حالا که مرخص شدی به ‏روزنامه کیهان به مصباح زاده تلفن کن که مردکه، این حرف ها چیست که می نویسی. راجع به حزب، هر ‏کس هر غلطی می کند می نویسید؟ منجمله یکی پرسیده چرا در اساسنامه حزب تکلیف دولت روشن تعیین ‏نشده. شما هم چاپ کرده اید. به آن ها تفهیم کن که تکلیف تعیین دولت و عزل و نصب وزیران با شخص ‏پادشاه است، و شاه ریاست فائقه بر قوه مجریه دارد. دیگر این ها فضولی است. روزنامه از خودش توضیح ‏بدهد" علم بر این نوشته اضافه کرده "مرخص شدم فوری در این زمینه اقدام کردم. معلوم شد بدبخت کیهان ‏نیست و اطلاعات است و به هر حال آن ها این را تصحیح کردند"‏

گفتنی است که قانون اساسی مشروطه سلطنتی،شاه را فردی بدون مسوولیت می شناخت که حق دخالت در امور قوای ‏دیگر را نداشت و برای تصریح در قانون اساسی نوشته شده بود که وزیران نمی توانند برای اعمال خود به فرمان شاه متوسل شوند. شاه آن قدر به عمل غیرقانونی خود ادامه داد ‏که دیگر باید می گفت صدای انقلاب شما را شنیدم و شنید. چنان که پدرش با همه خدماتی که به ایران کرد، که کرد، آنقدر در خلاف قانون و استبدادی جلو رفت که وقتی قوای خارجی کشور را اشغال کردند و مجبور به استعفا شد یک نفر اشکی نریخت و به این سرنوشت اعتراضی نکرد.‏

اما در همان روز دوشنبه 25 فروردین گفتگوهای دیگری هم بین شاه و محرم او می گذرد. از جمله زنده ‏شدن یاد پانزده خرداد 42 . اسدالله علم که آن موقع نخست وزیر بود، آغاز می کند "صبح پانزده خرداد هم که ‏اول با تلفن از من سئوال فرمودید حالا که انقلاب شده چه می خواهی بکنی، من عرض کردم توپ و تفنگ در ‏دست من است... مادرشان را پاره می کنم. از ته دل خندیدید و فرمودید من موافقم و پشت تو هستم. اگر کمی ‏تزلزل در اعلیحضرت بود من چه غلطی می توانستم بکنم. همه چیز بر باد رفته بود. فرمودند بلی همان ‏آخوندهای شپشو ما را می خوردند و تو نمی دانی که [عبدالله] انتظام و [حسین] علا با چه وضعی پیش من ‏آمدند. سر من داد زدند که بس است بس است، آدم کشی بس است، دولت را بیندازید و با آخوندها کنار بیائید. ‏بعد که من حرف آن ها را شنیدم آن ها را از اتاق بیرون کردم و تو را خواستم و آن دستورات را دادم. درست ‏روز هجده خرداد بود که شاهنشاه مرا به کاخ سعدآباد احضار فرمودند و این اوامر را فرمودند و من تمام آن ‏سه روز را از دفترم خارج نشده بودم و به سعدآباد هم با زره پوش رفتم چون هنوز شهر متشنج بود. فرمودند ‏خوب به خاطر دارم. عرض کردم پس برای علیاحضرت [در مقام نایب السطنه] هم یک آموزش لازم است. ‏فرمودند فایده ندارد. اولا ایشان زن هستند و بعد هم خیلی ساده هستند. عرض کردم پس برای والاحضرت ‏همایونی [ولیعهد] باید فکری بفرمائید. فرمودند خودم باید به او بیشتر برسم و درسش بدهم . عرض کردم از ‏لحاظ کشور لازم است این کار ها بشود."‏

و دو روز بعد از این گفتگوها و تنها چهل و پنج روز بعد از تاسیس حزب رستاخیز که جزنی را به آن گمانه ‏زنی رسانده بود، سی زندانی سیاسی را از بقیه همبندان جدا کردند به بهانه ای. شب بیست و نهم فروردین بود ‏که نیمه شبان صدای گلوله در اوین می پیچد. بیژن جزنی را به همراه هشت زندانی دیگر(کاظم ذوالانوار، و ‏مصطفی جوان خوشدل از اعضای مجاهدین خلق، و حسن ضیا ظریفی،عباس سورکی،محمد‎ ‎چوپان زاده،مشعوف ‏کلانتری،عزیز سرمدی واحمد جلیل افشار از چریک های فدائی خلق) بازجویان و شکنجه گران مست به ‏تپه بالای اوین بردند و شروع کردند به تیرباران آن ها‎ به همین سادگی گمانه زنی جزنی درست در آمد آن هم بعد حدود یک ماه و نیم. خاطرات اسدالله علم در صبح آن شبی که این حادثه رخ داد و نمی توانست بدون اجازه شاه بوده باشد، هیچ نشانه ای از واقعه اوین ندارد. شرح این است که شام ملکه مادر بریتانیا میهمان دربار بود. صبح چهار سفیر شرفیاب شدند. "شاهنشاه سرحال بودند از بارندگی های اصفهان و کرمان .فرمودند بعد از ظهر را گردش می رویم. من هم بعد از ظهر را با دوستم گذراندم . خوب بود... سر شام مطلب مهمی نیود. الا این که امشب ملکه اوقاتش تلخ بودند و تمام مطلب را با بدبینی و کسالت می دیدند. ناگزیر بودم درباره برنامه سفر آمریکا عرایضی بکنم. و احمقانه فکر کردم سر شام هر دو تشریف دارند مطالب را بیان دارم. باعث اوقات تلخی بین اعلیحضرتین شدم. غصه خوردم و سرم درد گرفت. به این جهت به منزل برگشتم . شنا کردم که بتوانم بخوابم" ‎

و اگر برای عبرت حاضران و ناظران بخواهیم این نوشته را کمی دیگر ادامه دهیم و دورینیمان را کمی ‏بچرخانیم، باید به یاد آورد که دو سال بعد از این روزها، اسدالله علم گرفتار سرطانی بدخیم شده و مرده بود. شاه ‏جای علم را به رقیب او داد که علم از وی متنفر بود، یعنی امیرعباس هویدا. و اين نخست وزیر سیزده ساله را ‏که دوران دولتش خوش ترین دوران پادشاهی وی بود، وقتی اولين نشانه های انقلاب ظاهر شد، همراه گروهی دیگر از دولتمردان آن سال ها به زندان ‏انداخت، تا شاید اعتراض های مردم را به آن ها متوجه کند. که نشد. دولتمردان زندانی گناه بزرگشان این بود که فرامین وی را اجرا کرده و نگفته بودند که دخالت شاه در کار ‏حکومت قانونی نیست. و جز این نیست سزای کسانی که تملق گوی قدرت می شوند. هویدا در همان زندان بود که انقلاب شد و وی خود را تسلیم انقلابیون کرد و در حالی ‏که دولت بازرگان مشغول تدارک محاکمه عادلانه اش بود، با خودسری صادق خلخالی اعدام شد.‏

اما در همان دوران که فکر قربانی کردن یاران در سر ها افتاده بود، وقتی از هر جای شهر صدای الله اکبر بلند بود، سفیران آمریکا و ‏بریتانیا هم چاره ساز نبودند، افسری که کارتر فرستاد هم مانند کرومیت روزولت منجی نشد و سوپرمنی نبود که ‏برای نجات سلطنت آمده باشد، شاه دست به دامن همان ها شد که پانزده خرداد با ناسزا از اتاق بیرونشان کرده بود. دکتر ‏علی امینی، عبدالله انتظام، علی دشتی، سیدجلال تهرانی، امیرتیمور کلالی، دکتر صدیقی و همه آن ها که چهارده سال قبل وی را به مماشات در مقابل مردم فراخوانده و بعد هم مغضوب شده بودند. سالخوردگان در این دیدار ها دیدند که شاه از ‏فشارهای روانی و بیماری به شدت لاغر شده. و در چنین حالی همان ابتدا می گفت گذشته را فراموش کنید خطا کردیم ‏حالا چکار باید کرد. امینی و انتظام و تهرانی در گفتگوهائی که در همین زمان با مهندس بازرگان و آیت الله ‏مطهری برقرار کرده بودند، با کمک فلسفی واعظ می کوشیدند راهی بیابند. اما در همان زمان روزی مهندس ‏بازرگان از آنان پرسید شما که اینک دلتان به درد آمده است با اطمینان می توانید بگوئید که اگر بحران بگذرد ‏اوضاع گذشته تکرار نخواهد شد، اول از همه سید جلال تهرانی [ که به ریاست شورای سلطنت منصوب شد] ‏به حرف آمد و گفت اصلا و ابدا، من هیچ تعهدی نمی کنم.‏

‏ وقتی خبر این رفت و آمدها به نوفل لوشاتو رسید آیت الله خمينی در یک سخنرانی گفت مردم کارشان از این ‏حرف ها گذشته، دیگر امکان آشتی با این آدم وجود ندارد. در این شرايط اگر آقای امینی هم با این ها باشد از ‏چشم مردم می افتد.[نقل به مضمون] دکتر امینی فردای روزی که معلوم گشت سید جلال تهرانی در نوفل ‏لوشاتو بعد ملاقاتی با رهبر انقلاب استعفا داده است، پاسپورت سیاسی گرفت و رفت. در حالی که از همان ‏پانزده خرداد تمام سالخوردگان مانند وی مورد غضب قرار گرفته گذرنامه های سیاسی و حتی حقوقشان ‏را از دست داده بودند، خاطرات اسدالله علم نشان می دهد که در روز پانزده خرداد شاه حتی دستور زندانی ‏کردن این سالخوردگان با تجربه را داده بود و علم به عنوان نخست وزیر "استدعا کردم که از تقصیراتشان ‏بگذرند". ‏

تاریخ قصه نیست. غرور، فاصله افتادن بین قدرت و مردم، و فریب خوردن صاحبان قدرت که ابراز احساسات مردم را نشانه محکم بودن جای خود می بینند، قصه نیست، واقعیت های دردناک است از ضعف بشر. و از همین جاست که به این نتیجه می رسند که می توان مخالف را به بند کشید و کشت . و از همین روست که گفته اند تاریخ تکرار می شود.‏

گوش کنید و فعل های مرکب را یاد بگیرید

آحوند باحال

حرفهاي جالب يک اخوند: کاشکي ماهم دختر بوديم

ماهی صفت یا حمیرا ؟

طراحی دیدنی یک خانه یخی

نقاشیهای زیبا بر روی پر پرندگان

Monday, February 18, 2008

توی 30 دقیقه سایت بزنید

متن کامل کتاب بوف کور صادق هدیت

(بازگشته - دلکش)

امید جانم ز سفر بازآمد -- شکر دهانم ز سفر بازامد -- عزیز آن که بی خبر -- به ناگهان رود سفر -- چو ندارد دیگر دلبندی -- به لبش ننشیند لبخندی -- چو غنچه ی سپیده دم -- شکفته شد لبم ز هم -- که شنیدم یارم بازآمد -- ز سفر غمخوارم بازآمد

پسر سه ساله ویلونیست در ارکستر یوهان اشتراواس همراه با آندره ریو

آندره ریو رهبر ارکستر تعریف می‌کند که دو سال پیش در برلین کنسرتی داشته است و در انتهای کنسرت پسر بچه دو ساله‌ای پیش او می‌رود و می‌گوید من مثل آندره خواهم نواخت و او راست گفت. اکنون این پسر بچه ۳-۴ ساله در ارکستر آندره ریو می‌نوازد. این نبوغ را ببینید.

۱۳۰ سال پیش

ين نامه به تاريخ چهاردهم شهر ذي‌الحجه الحرام ۱۲۹۴ توسط ناظم الملك در لندن تحرير يافته و به عنوان نامه‌اي رسمي به تهران ارسال شده است.
در پشت آخرين صفحه آن ناصرالدين شاه به خط خود نوشته است:
انشاءا… تعالي اين پاكت را در حضور ملكم‌خان باز نمائيد و خوانده شود در ايران فهميده نمي‌شود.
متن نامه چنين است:
جناب رفيق فدايت شوم مي‌خواهيد بدون طول و تفصيل بنويسم كه چه بايد كرد. جواب بنده از اين قرار است:
از خلق فرنگستان صد كرور پول بگيريد.
از دول فرنگستان صد نفر معلم و محاسب و مهندس و صاحب منصب و Administrateurs و Economistes بخواهيد. اين صد نفر معلم و صاحب منصب را در تحت ده نفر وزير ايراني مأمور نمائيد كه وزارتخانه‌ها و كل شقوق اداره دولت را موافق علوم اين عهد نظم دهند.
از ممالك فرنگستان بيست كمپاني بزرگ به ايران دعوت نمائيد و به آنها امتيازات بدهيد كه صد كرور تومان ديگر به ايران بياورند و مشغول شوند به احداث معظم كه در زبان فارسي اسم هم ندارند.
به راهنمايي اين Economistes و به توسط اين كمپاني‌ها راههاي آهني ايران را از چندين جا شروع كنيد.
در هر يك از ممالك ايران بانكهاي تجارتي و بانكهاي ملكي و بانكهاي زراعت بسازيد.
معادن و آبها و جنگل‌هاي ايران را موافق همان اصول كه در جميع دول معمول است به كار بياندازيد.
ديوانخانه‌هاي تجارتي ما را موافق قواعدي كه مقتضي تجارت اين عهد است نظم بدهيد.
رسوم و شرايط تقسيم و تحصيل ماليات ما كه الآن از جمله علوم عميق دنيا شده است موافق اين علوم تغيير و ترتيب تازه بدهيد.
گمرك‌هاي داخله ما را به كلي موقوف نمائيد.
از براي خالصجات ما به توسط اين Administrateurs يك اداره مخصوص ترتيب بدهيد.
مسئله پول ايران كه يكي از اسباب ناگزير زندگي ملت و الآن معايب آن علاوه بر خرابي تجارت مايه افتضاح دولت شده است نظم بدهيد.
هزار نفر شاگرد به فرنگستان بفرستيد نه اينكه مثل سابق هر كدامي دو سه زن بگيرند. بلكه تا ده سال در مدرسه‌هاي آنجا محبوس بمانند به طوري كه ثلث آنها در زير كار بميرند و باقي ديگر آدم شوند.
اصول كار اينها هستند.
كارهاي كردني اينها هستند.
تنظيماتي كه فرنگستان از سفر همايون متوقع بود اينها هستند.
شكي نيست كه اگر كسي جرأت بكند و اين مطالب را در مجلس وزراي ما به زبان بياورد همه متفقاً حكم بر سفاهت گوينده خواهند كرد و ليكن جناب شما كه در حق بنده هنوز في‌الجمله حسن ظني داريد بايد در اينجا بعضي توضيحات را به دقت گوش بدهيد:
خيالات و كارهاي فرنگستان عموماً به نظر ما اغراق و عجيب و بي‌معني مي‌آيند.
چرا؟
سببش اين است كه ما در ايران هوش و ذهن و فراست طبيعي خود را با علوم دنيا به كلي مشتبه كرده‌ايم جميع آن مطالب علمي را كه عقلاي ساير ملل به جهت تحصيل آن عمرها صرف مي‌كنند ما مي‌خواهيم در ايران بدون هيچ زحمت و به هوش و ذهن طبيعي خود در آن واحد درك كنيم. اين طرز تحقيق ما يك وقتي چندان عيب نداشت اما حالا به كلي معيوب است.
كارهاي دنيا يك وقتي ساده بود و هر كس معني آنها را به حكم هوش و ذهن طبيعي مي‌توانست به سهولت درك نمايد. مهندسي عهد هوشنگ، حسابداني حسن صباح و وزارت كريم خان زند چندان عمق و امتيازي نداشت كه فراست طبيعي نتواند معني آنها را بفهمد و ليكن در اين عهد تازه به واسطه ترقيات علوم چندان اسباب و معاني عجيب بروز كرده كه هوش طبيعي بدون علم كسي هرگز قادر به ادراك آنها نخواهد بود.
هوش و ذهن بي‌علم چگونه مي‌تواند بفهمد كه محالات تلقراف و تصوير عكس را چطور ممكن ساخته‌اند. هوش و ذهن مستوفي‌هاي كابل چطور مي‌تواند قبول كند كه در فرانسه دو سه نفر وزراي خود را در يك سال دوهزار كرور پول قرض كردند.
اينها مطالبي هستند كه به جهت فهميدن دقايق آنها يك عقل سليم بايد اقلاً سي سال مشغول چندين علوم مختلف باشد.
ما در ايران از جميع آن علوم تازه كه قانون به كارهاي فرنگستان دارد بي‌خبر هستيم يعني در هيچ مدرسه‌اي و در هيچ كتاب آن علوم را درس نخوانده‌ايم وليكن اين بي‌عملي ما هيچ تقصير نيست. وزراي ساير دول نيز از اغلب اين علوم بي‌خبر هستند. تكليف وزرا به هيچ وجه اين نيست كه داراي جميع علوم باشند نكته واجب اين است كه هوش و ذهن شخص خود را با علوم دنيا مشتبه نكنند.
در انگليس يك دستگاهي هست كه قدرت و امنيت و جان و ملت انگليس بسته به آن است و اين دستگاه عبارتست از وزارت بحريه. در اين اوقات انقلاب و احتمال جنگ عمومي خواستند اين دستگاه را محكم‌تر و معتبرتر كنند. چه كردند؟ يك شخصي را آوردند وزير بحري كردند كه هرگز در خدمات بحريه و عسكريه نبوده و از اوضاع دريا و كشتي اصلاً اطلاعي ندارد. به همين طور اغلب مي‌بينيم بر سر دستگاه‌هاي بزرگ چنان آدمها مأمور مي‌شوند كه از علوم مخصوصه آن دستگاه به هيچ وجه بويي نشنيده‌اند.
با وصف وزراي بي‌ربط ، چطور مي‌شود كه نظم امور اينها ساعت به ساعت در ترقي است؟ سببش همان است كه عرض كردم:
وزراي فرنگستان هوش و ذهن خود را با وسعت علوم دنيا مشتبه نمي‌كنند. هر علمي را كه در مدرسه تحصيل نكرده‌اند بدون خجالت مي‌گويند ما اين علوم را نخوانده ايم و به حكم اين اعتراف حكيمانه هميشه تحقيق مسائل عمده را رجوع به اصحاب علم مخصوص مي‌نمايند.
برخلاف اين رسم فرنگستان، ما در ايران تحقيق جميع مسائل را منحصراً رجوع به هوش و ذهن شخصي خود مي‌كنيم. در هر كار هوش و سليقه شخصي خود را حكم مطلق قرار مي‌‌دهيم. علم و تحصيل از براي ما هيچ است. مسائل علمي كه از آن عميق‌تر و مشكل‌تر نباشد حكم آن را در آن واحد جاري مي‌كنيم. هيچ لازم نيست از وزراي ما بپرسند كه اين علوم و كمالات را در چه زمان و در چه كتاب تحصيل كرده‌ايد. چون هوش و ذهني كه دارند كافي است. جميع علوم را نخوانده مي‌دانند. نمي‌دانم و نخوانده‌ام در زبان ايشان كفر است. دانستن جزو منصب است. خيال مي‌كنند كه اگر احياناً در يك مسئله بگويند نمي‌دانم شأن و منصب شخص آنها به كلي خواهد رفت.
قسم مي‌خورم كه در ميان اين صد نفر فرنگي كه در تهران هستند يك نفر نيست كه جرأت بكند بگويد من اكونومي پولتيك مي‌دانم، اما جميع اهل درب خانه ما كل اين علوم را در سينه خود مضبوط دارند. اگر از سفراي انگليس و فرانسه بپرسيد بانك را چطور ترتيب مي‌دهند يقيناً بلاتأمل جواب خواهند داد كه اين مطلب علوم مخصوص لازم دارد و ما نخوانده‌ايم و نمي‌دانيم. اما اگر اين مسئله را رجوع به مجلس وزرا نمائيم نه تنها جميع وزرا بر كل دقايق آن احكام قطعي جاري خواهند كرد بلكه فراش‌هاي خلوت ما نيز جميع معايب آن را در آن واحد خواهند شكافت.
ارسطو كه يكي از اعظم عقول دنيا محسوب مي‌شود هرگاه حالا زنده بشود با جميع عقول خود نمي‌تواند بدون تحصيل علوم تازه بفهمد استقراض دولتي يعني چه، اما شهاب‌الملك مرحوم و امثال غير مرحوم او با علم نخوانده همه نكات اين علم را كاملاً مي‌دانند.
دول فرنگستان به جهت ترقي علوم اكونومي پولتيك كرورها خرج مي‌كنند و چندين هزار نفر عمر خود را در تحصيل اين علوم تلف مي‌نمايند تا اينكه چند نفر اكونوميست پيدا مي‌شوند. در ايران هيچ احتياج به اين نقل‌ها نيست ما همه اكونوميست كامل هستيم. بانك و راه‌آهن و علوم ماليه و علوم اداره همه در نظر ما مثل آب سهل و روشن است.
مادامي كه در ايران وضع تحقيق ما اين است مادامي كه وزراي ما همه علوم را نخوانده مي‌دانند بديهي است كه در ايران هيچ كار تازه ممكن نخواهد بود.
پس چه بايد كرد؟
اولاً آن فضول‌هاي احمق كه مي‌گويند ما همه اين كارها را فهميده و همه اين علوم را مي‌دانيم بايد آنها را از مجلس وزرا بيرون كرد.
ثانياً آن اشخاص باشعور كه مي‌گويند ما از اين علوم بي‌خبر هستيم ولي اجراي اين كارها را موافق عقل از براي ايران واجب و ناگزير مي‌دانيم بايد دست اين اشخاص را بوسيد و ايشان را مأمور كرد كه اين قبيل كارها را مجرا بدارند.
سرتان را به تأسف حركت مي‌دهيد و آهي مي‌كشيد كه اين ناظم‌الملك ساده لوح چرا به اين شدت از اوضاع ايران بي‌خبر است. مضموني كه مي‌خواهيد به من جواب بنويسيد اين است كه اي رفيق اينجا ايران است اينجا ملك اسلام است (صد باد صبا اينجا بي‌سلسله مي‌رقصند). مستوفي‌ها صد نوع مضمون خواهند گفت، علما پوست ما را خواهند كند.
اين تعرضات كهنه حالا ديگر واقعاً بدتر از فحش است. هرگاه اين كارها كه ذكر شد به دين اسلام به قدر ذره‌اي مخالفت داشته باشند يا به دستگاه علما سرموئي ضرر برسانند يا از مداخل و اعتبار مستوفي‌ها چيزي كم بكنند ايراد شما به جا مي‌شد و ليكن در نيم ساعت مي‌توان مثل آفتاب روشن كرد كه مصلحت ملا و مستوفي و خير دين و دولت در اجراي اين كارها و مجبوراً و منحصراً بسته به اين كارهاست.
با صد كرور سرمايه و با آن تدابير معجز نما كه ساير دول را غرق نعمت كرده در دو سال محصولات ايران سي چهل مقابل بيشتر خواهد شد. يعني حالا هر قدر غله و ابريشم و ترياك و تنباكو به عمل مي‌آيد سي چهل مقابل بيشتر شده (ماليات ايران هم سي چهل مقابل زيادتر خواهد شد) و آن وقت ملا و مستوفي، رعيت و لشكر، نوكر و پادشاه در جميع امور خود، چنان وسعتي پيدا خواهند كرد كه از تصور حالت امروزه خود وحشت نمايند.
مطلب را بيش از اين شرح نمي‌دهم. به سليقه بنده كارهاي كردني عبارت از همان چند فقرات است كه ذكر شد.
هر گاه اين كارها را به ميزان ذهن و فراست شخصي خود بسنجيم شكي نيست كه همه معيوب و مضر و بي‌معني و محال به نظر خواهد آمد. اما هر گاه اين كارها را از روي علوم معينه تحقيق كنيم بلاتأمل تصديق خواهيم كرد كه اجراي آنها سهل و طبيعي و موافق دين اسلام و متضمن نجات دولت است.
معني اين كارها خواه مقبول خواه مردود و اجراي اين كارها خواه مشكل، خواه آسان جان مطلب اين است كه خارج از اين كارها هرچه بكنيد در فرنگستان بي‌معني و جز بازيچه و اسباب تمسخر و مايه تضييع عمر دولت نخواهد بود.

Sunday, February 17, 2008

رفیق من سنگ صبور غمهام .... به دیدنم بیا که خیلی تنهام

رفیق من سنگ صبور غمهام ... به دیدنم بیا که خیلی تنهام*** هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم ... چه دنیای رو به زوالی دارم*** مجنونمو دلزده از لیلیا ... خیلی دلم گرفته از خیلیا*** نمونده از جوونیام نشونی ... پیر شدم پیر تو ای جوونی*** تنهای بی سنگ صبور ... خونه ی سرد و سوت و کور*** ((توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست)) ((اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد..... اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش)) تنهای بی سنگ صبور ... خونه ی سرد و سوت و کور*** توی شبات ستاره نیست ... موندی و راه چاره نیست*** اگر بیای همونجوری که بودی ... کم میارن حسودا از حسودی*** صدای سازم همه جا پر شده ... هر کی شنیده از خودش بیخوده*** اما خودم پر شدم از گلایه ... هیچی ازم نمونده جز یه سایه*** سایه ای که خالی از عشقو امید ... همیشه محتاجه به نور خورشید*** تنهای بی سنگ صبور ... خونه ی سرد و سوت و کور*** توی شبات ستاره نیست ... موندی و راه چاره نیست*** ((اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد.... اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش)) تنهای بی سنگ صبور ... خونه ی سرد و سوت و کور*** ((توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست))

طراحی صورت

مجادله طبی و خواندنی امام صادق با طبیب هندی!

ربيع حاجب مى گويد: روزى طبيبي هندى در مجلس منصور كتاب طب مى خواند، در حالى كه امام صادق عليه السّلام در آنجا حضور داشت. چون از قرائت مسائل طب فراغت يافت، به امام ششم عليه السّلام گفت: دوست دارى از دانش خود به تو بياموزم؟ حضرت فرمود: نه، زيرا آنچه من مى دانم از دانش تو بهتر است. طبيب پرسيد: تو از طب چه مى دانى؟ فرمود: من حرارت را با سردى، و سردى را با گرمى، رطوبت را با خشكى، و خشكى را با رطوبت درمان مى كنم، و مسأله تندرستى را به خدا وامى گذارم و براى تندرستى دستور پيامبر را به كار مى برم كه فرمود: «شكم خانه درد است، و پرهيز درمان هر دردى است، و تن را به آنچه خوى گرفته بايد عادت داد».

طبيب گفت: طب جز اين چيزى نيست. امام گفت: مى پندارى كه من اين دستورها را از كتاب هاى بهداشتى ياد گرفته ام؟ گفت: آرى، امام فرمود: من اين ها را از خدا فرا گرفته ام. تو بگو من از جهت بهداشت داناترم يا تو؟ طبيب گفت:البته من. امام عليه السّلام فرمود: اگر اين چنين است من از تو سؤالاتى مى پرسم، تو پاسخ بده. گفت: بپرس.

امام صادق(ع) سئوالات زير را از طبيب هندي پرسيدند:

\"چرا جمجمه ي سر چند قطعه است؟

چرا موى سر بالاى آن است؟

چرا پيشانى مو ندارد؟

چرا در پيشانى خطوط و چين وجود دارد؟

چرا ابرو بالاى چشم است؟

چرا دو چشم مانند بادام است؟

چرا بينى ميان چشم هاست؟

چرا سوراخ بينى در زير آن است؟

چرا لب و سبيل بالاى دهان است؟

چرا مردان ريش دارند؟

چرا دندان پيشين، تيزتر و دندان آسياب، پهن و دندان بادام شكن بلند است؟

چرا كف دست ها مو ندارد؟

چرا ناخن و مو جان ندارند؟

چرا قلب مانند صنوبر است؟

چرا شُش دو تکه است و در جاى خود حركت مي كند؟

چرا کبد(جگر) خميده است؟

چرا كليه مثل دانه لوبياست؟

چرا دو زانو به طرف پشت خم و تا مى گردند؟

چرا گام هاى پا ميان تهى است؟ \"

طبيب هندي در پاسخ به تمامي سئوالات بالا گفت : نمي دانم.

امام فرمود: من علّت اينها را مى دانم. طبيب گفت: بيان كن.

امام فرمود:
*جمجمه به دليل اينکه ميان تهى است، از چند قطعه آفريده شده است و اگر قطعه قطعه نبود، ويران مى شد، لذا چون چند قطعه است، ديرتر مى شكند.
*موى در قسمت بالاي سر است، چون از ريشه ي آن روغن به مغز مى رسد و از سر موها كه سوراخ است، بخارات بيرون مى رود و سرما و گرمايى كه به مغز وارد مى شود، دفع مي شود.
*پيشانى مو ندارد، براى آنكه روشنايى به چشم برسد.
*خط و چين پيشاني نيز عرقي را از سر مي ريزد، نگه مي دارد تا وارد چشم ها نشود و انسان بتواند آن را پاك كند، مانند رودخانه ها كه آب هاي روى زمين را نگهدارى مى كنند.
ابروها بالاى دو چشم قرار دارند تا نور به اندازه ي کافي به آنها برسد. اى طبيب، نمى بينى وقتي شدت نور زياد است، دست خود را بالاى چشم ها مي گيري تا روشنى به مقدار کافي به چشم هايت برسد و از زيادى آن پيشگيرى كند؟!
*بينى بين دو چشم قرار دارد تا روشنايى را بين آنها به طور مساوي تقسيم كند.
*چشم ها شکل بادام هستند تا ميل دوا در آن فرو برود و بيرون آيد. اگر چشم چهار گوش يا گرد بود، ميل در آن به درستي وارد نمى شد و دوا به همه جاي آن نمى رسيد و بيماري چشم درمان نمى شد.
*خداوند سوارخ بينى را در زير آن آفريد تا فضولات مغز از آن پايين بيايد و بو از آن بالا رود. اگر سوراخ بيني در بالا بود، نه فضولات از آن پايين مى آمد و نه بوي چيزي را در مى يافت.
*سبيل و لب را بالاى دهان آفريد، تا فضولاتى را كه از مغز پايين مي آيد نگه دارد و خوراك و آشاميدنى به آن آلوده نگردد و آدمى بتواند آنها را از پاک کند.
*براى مردان محاسن(ريش) را آفريد تا نيازي به كشف عورت(پوشاندن سر) نداشته باشند و مرد و زن از يكديگر مشخص شوند.
*دندان هاى پيشين را تيز آفريد تا گزيدن آسان گردد، و دندان هاى آسياب را براى خرد كردن غذا پهن آفريد، و دندان نيش را بلند آفريد تا دندان هاى آسياب را مانند ستونى كه در بنا به كار مى رود، استوار كند.
*دو كف دست را بى مو آفريد تا سودن به آنها واقع گردد. اگر کف دست مو داشت، وقتي انسان به چيزي دست مي کشيد به خوبي آن را حس نمي کرد.
*مو و ناخن را بى جان آفريد، چون بلند شدن آنها زشت و کوتاه کردن آنها زيباست. اگر جان داشتند، بريدن آنها همراه با درد زيادي بود.
*قلب را مانند صنوبر ساخت، چون وارونه است. سر آن را باريك قرار داد تا در ريه ها در آيد و از باد زدن ريه خنك شود.
*كبد را خميده آفريد تا شكم را سنگين كند و آن را فشار دهد تا بخارهاى آن بيرون رود.
*كليه را مانند دانه لوبيا ساخت، زيرا منى قطره قطره در آن مى ريزد و از آن بيرون مى رود. اگر کليه چهار گوش يا گِرد بود، اولين قطره مى ماند تا قطره دوم در آن بريزد و آدمى از انزال لذت نمى برد. زماني که منى از محل خود كه در فقرات پشت است، به كليه مي ريزد، كليه چون كرم بسته و باز مى شود و کم کم مني را به مثانه مى رساند.
*خم شدن زانو را به طرف عقب قرار داد، تا انسان به جهت پيش روى خود راه رود، و به همين علت حركات وى ميانه است، و اگر چنين نبود در راه رفتن مى افتاد.
*پا را از سمت زير و دو سوى آن، ميان باريك ساخت، براى آنكه اگر همه پا بر روي زمين قرار مي گرفت، مانند سنگ آسياب سنگين مى شد. سنگ آسياب چون بر سر گردى خود باشد، كودكى آن را بر مى گرداند و هر گاه بر روى زمين بيفتد، مردي قوي به سختى مى تواند آن را بلند كند.
آن طبيب هندى گفت: اين ها را از كجا آموخته اى؟ فرمود: از پدرانم و ايشان از پيامبر و او از جبرئيل، امين وحى و او از پروردگار كه مصالح همه اجسام را داند. طبيب در آن وقت مسلمان شد و گفت: تو داناترين مردم روزگارى.
راستى چه شگفت انگيز است كه حضرت صادق عليه السّلام بدون در دست داشتن ابزار امروزى كه وسيله شناخت درون و برون انسانند، در گوشه اي از شهر مدينه براى يك طبيب هندى شگفتي هاى خلقت انسان را با دلايل محکم بيان مى فرمايد.

دوربین پرنده

قسمتی انتهایی دوربین را در بین دستانتان قرار داده و مالش دهید تا انرژی لازم برای پرواز دوربین ایجاد شود. زمانی که دوربین به پرواز در آید به صورت اتوماتیک شروع به عکس برداری می کند.

آیا علم باید با دین صحبت کند؟

آیا علم باید با دین صحبت کند؟


Scientific American, July 2007

ریچارد داوکینز و لورنس کراس

مترجم: زهره شیشه

zshisheh@hotmail.com


دو مدافع علم در این باره که دانشمندان چگونه باید به دین و پیروان آن نزدیک شوند با هم تبادل افکار میکنند



مقدمه سردبیر: (ساینتیفیک امریکن)

هرچند که هر دو نویسنده مدافع علم اند، اما همیشه درباره بهترین روش ها برای مصاف با تهدید های برانگیخته از مذهب نسبت به آزمایشات و یا آموزش علمی با هم موافقت ندارند. کراس {۱}، فیزیکدان برجسته، به دفعات در جلسات عمومی در دفاع از حفظ تئوری تکامل در تدریس علمی مدارس بحث میکند و خواهان حذف موضوعات گوناگون شبه علمی {۲} فلسفه خلقت {۳ . اعتقاد به اینکه بشریت، حیات و کره زمین همگی توسط خدا خلق شده است. باورمندان به این فلسفه نظریه پروسه تکاملی را باطل می دانند} از دروس علمی است. در نامه سر گشاده ای که در سال ۲۰۰۵ به پاپ بندیکت شانزدهم نوشت، از پاپ خواست تا دیوارهای جدیدی بین دین و علم نسازند. که در نتیجه واتیکان مجددا اعلام کرد که کلیسای کاتولیک گزینش طبیعی {۴. انتخاب اصلح} را به عنوان تئوری علمی معتبر می پذیرد. داوکینز {۵}، زیست شناس تکاملی، نویسنده پرکار و نیرومند، نیز سخنوری است که هر آنچه که استدلال علمی را زیر پا بگذارد به نقد می کشد. او بطور کلی کمتر از کراس به همزیستی صلح جویانه بین دین و علم علاقه نشان می دهد. عنوان کتاب پرفروش داوکینز، «توهم خدا» {۶}، شاید بهتر بتواند نظر او را درباره بینش مذهبی خلاصه کند. این دو متحد، اواخرسال گذشته، درخلال زمان تنفس در کنفرانسی در مرکز مطالعات زیست شناسی سن دیه گو که به بحث در زمینه برخورد علم و دین اختصاص داشت، دست نویس های خود را با هم مقایسه کردند. در گفتگوی حاضر که آنها آن را بازسازی کرده اند، دو نویسنده هر کدام روشهای خود در برخورد با سئوالاتی که روبروی تمامی دانشمندان قرار دارد را توضیح داده اند. زمانیکه دانشمندان تصمیم میگیرند که چگونه باید با یک معتقد مذهبی درباره علم صحبت کنند: آیا هدف آموزش علم است؟ و یا بی اعتبار ساختن دین؟ آیا این دو عقیده عالمگیر هرگز می توانند یکدیگر را غنی سازند؟ آیا دین ذاتا بد است؟ و آیا علم هرگز می تواند " فرضیه خدا" را بیازماید؟ (خلاصه این گفتگو در شماره ماه ژوئن ۲۰۰۷ مجله ساینتیفیک امریکن آمده است)



کراس: در کتاب «توهم خدا» قویا بحث کرده ای که دین علم بدی است. می خواهم به طور مشخص استدلال کنم که این عبارت نامناسبی است، و در واقع به همان چاله ای خواهد افتاد که کسانی که فشار می آورند تا «طراحی هوشمند» {۷} در کلاس علوم مدارس تدریس شود افتاده اند، همینطور کسانی که در بنیاد تمپلتون {۸} سرمایه گذاری میکنند تا اسناد علمی برای اثبات وجود خدا جمع آوری کنند. من این موضوع را در چهارچوبی که کارل ساگان {۹} میگفت میبینم. ساگان میگفت که عدم وجود مدرک، مدرکی برای عدم وجود چیزی نیست. آیا دنیای بدون خدا لزوما با دنیائی که ما در آن زندگی می کنیم متفاوت به نظر می رسد؟ بسیاری از دانشمندان میگویند خیر، و در نتیجه ادعا می کنند که نیازی نیست تا فرضیه خدا همه چیزهای طبیعت را توضیح دهد. ازطرف دیگر هم میتوان پرسید که: آیا دنیائی با وجود خدا با این جهانی که ما در آن زندگی میکنیم لزوما متفاوت به نظر میرسد؟ افراد مذهبی میگویند خیر، و احساس می کنند که اینگونه دارند از عقیده شان دفاع می کنند. مسئله اینجا است که هر دو گروه درست میگویند، واحتمالا چیز دیگری نمی توان گفت که بر دیگری اثر گذارد.



داوکینز: من بارها گفته ام که جهان با خدا نوع بسیار متفاوتی ازجهانی بدون آن است. تو اینها را با واژه های دیگری تعبیر کرده ای، و نتیجتا به پرسش به حقی رسیده ای که آیا این دو نوع جهان متفاوت به نظر میرسند یا نه. متفاوت نبودن (سئوال من) اما متفاوت به نظر آمدن (سئوال تو، جائی که 'متفاوت به نظر می آیند' احتمالا اینطور معنی میدهد که هر تفاوتی، که به هر شکل با یکی از ارگانهای حسی ما و یا با هر وسیله علمی قابل کشف باشد). موافقم که پرسش تو بسیار مهم است، و با تو موافقم که کشف آن احتمالا با مشاهده و تجربه، چه ما در جهانی بدون خدا زندگی کنیم چه در جهانی دارای خدا، بسیاردشوار است. با این وجود، من همچنان حامی این درک قدرتمند هستم که یک دانشمند میتواند در باره این پرسش بحث کند. آیا باز هم می توانیم درباره اینکه آیا ایکس وجود دارد بحث جالب و روشنگرانه علمی داشته باشیم حتی اگر نتوانیم به شکلی آنرا نمایش دهیم و یا با تجربه و مشاهده به آن برسیم ؟ چگونه میتوانم اینگونه استدلال کنم و باز هم ادعا کنم که یک دانشمند هستم؟



درکتاب توهم خدا بین دو شکل انکار خدا تمایز گزارده ام. انکار دائمی خدا در اصل {۱۰}که با مثال فلسفی شاه بلوط روشن میشود، " آیا تو قرمز می بینی به همین طریق که من قرمز می بینم. یا ممکن است قرمز تو سبز من باشد یا رنگی کاملا متفاوت ( 'آسمان-آبی-صورتی') که من نمی توانم آنرا تجسم کنم؟" انکار موقتی خدا درعمل {۱۱} که برمی گردد به چیزهائی که ما در عمل نمی توانیم ( و یا تا به حال نتوانسته ایم ) بفهمیم اما بهر حال آنها دارای یک واقعیت درست علمی اند که به شکل معمای ' آسمان-آبی-صورتی' نیستند. فرضیه قوری دوار برتراند راسل مثال خوبی است{۱۲. راسل می گفت:" اگر من ادعا کنم که یک قوری چینی بین زمین و مریخ به دور خورشید در حال گردش است، کسی نمی تواند ادعای مرا رد کند زیرا که آن قوری آنچنان کوچک است که حتی با قویترین تلسکوپ ها هم مشاهده نمی شود. ولی اگر من بگویم که چون این ادعا قابل رد کردن نیست پس گستاخی است که کسی به وجود آن شک کند چونکه وجود این قوری در داستانهای باستانی تایید شده است، دیگر حرف بی ربطی زده ام"}. بعضی از مردم فکر میکنند که مسئله وجود خدا معادل 'آسمان-آبی-صورتی' است، و اشتباها نتیجه میگیرند که وجود و عدم وجود او از احتمال مساوی برخوردارند. من فکر می کنم که ما باید از نوع منکر موقتی وجود خدا در عمل باشیم و مشخصا فکر نمی کنم که احتمال وقوع هر دو آنها پنجاه پنجاه باشد.



اظهاراتی قبیل ' موجودات هوشمندی در جای دیگر جهان وجود دارند ( و یا ندارند)' بطور روشن از نوع اظهارات انکار موقتی خدا در عمل است مادامی که ما درباره جهان قابل رؤیت این طرف رویداد افق {۱۳. سر حد مناطقی از جهان که ما بطور مستقیم و غیر مستقیم قادر به رویت آن هستیم} صحبت میکنیم. هر زمانی که بشقاب پرنده ای یا یک مخابره رادیویی بتواند این موضوع را در یک جهت ثابت کند ( هرگز نمی تواند در جهت دیگر اثبات کند). پس عباراتی که بیانگر وجود موجودات هوشمند آن قسمت های جهان که در ورای رویداد افق هستند چیستند ، جایی که کهکشان ها آنقدر سریع از ما دور می شوند که اصولا اطلاعات آنها به دلیل محدودیت سرعت نور هرگز نمی تواند به ما برسد؟ در این مورد، حداقل بر اساس فیزیکی که من خوانده ام، آن موجودات برای همیشه با هیچ وسیله ای قابل کشف نخواهند بود. در صورت مواجهه با آن، بهر حال، ما باید منکر خدا از نوع دائمی آن در اصل باشیم نه فقط از نوع موقتی آن در عمل.



با اینحال بعنوان یک دانشمند و نه فقط به عنوان یک فرد خشمگین میشدم اگر تلاش میکردی که جلوی هر استدلال علمی در مورد موجودات ورای رویداد افق را بگیری، بر این اساس که آن ورای دسترسی آزمایش تجربی است (انکار دائمی خدا در اصل ). فرض کن که ما از معادله دِرِیک {۱۴ . معادله است که توسط فرانک دِرِیک ارائه شد تا بتوان تعداد تمدنهای درون کهکشان راه شیری که احتمالا امیدی به ارتباط با آنها وجود دارد را حساب کرد} برای محاسبه احتمال وجود موجودات هوشمند استفاده کنیم، و آن را در مورد همه جهان بکار ببندیم نه تنها برای کهکشان خودمان {راه شیری}. بسته به اینکه ما مدل متناهی و یا نامتناهی از جهان داشته باشیم، روشن است که نتیجه های بسیار متفاوتی از آن ببار خواهد آمد. این دو مدل از جهان با ملاک تجربی قابل تمیز میباشند، و بنابر این آن ملاک تجربی طاقت و ظرفیت احتمال وجود حیات موجود دیگر در جای دیگر جهان را دارد. در نتیجه احتمال شکل دیگری از حیات مسئله ای از نوع انکار موقتی در عمل است تا از نوع انکار دائمی در اصل، هر چند که آزمایش مستقیم تجربی از این موجودات بیگانه احتمالا ناممکن است. برای من روشن نیست که خدایان بیش از این موجودات بیگانه ورای این چنین برآوردهای احتمالی باشند. و برآورد احتمالی هم آرزوی نهائی من است.



کراس: درابتدا باید بگویم که مخالف فکر کردن درباره پدیده هایی که هرگز امکان نداردکه مستقیما اندازه گیری شوند نیستم. من همیشه در رابطه با کیهان شناسی همین کار را می کنم، جایی که احتمالات جهان های علّی غیر متصل دیگر را در نظر میگیرم. البته این کار را انجام میدهم تا ببینم که آیا می توانم معماهای مهم و اساسی در فیزیک جهان خود را حل کنم. اگر این روش کار نکرد، آنوقت موضوعی که جاذبه کمتری دارد را پیدا میکنم. همچنین با تو موافقم که احتمالات بسیار مهم اند، اما تصور میکنم که مثال تو درباره معادله دِرِیک در اینجا کاملا وارد است ولی نه به روشی که منظور تو است. اول اینکه، معادله دِرِیک در واقع در یک مکان معین مورد استفاده قرار می گیرد یعنی در درون کهکشان ما. اگر احتمال این که بیش از یک فرم حیات هوشمند در کهکشان ما وجود داشته باشد آنقدر کم شود، فکر می کنم که اغلب متخصصین فیزیک نجومی مشخصا به وجود تمدن هائی که ممکن است در کهکشان های دیگر یافت شود علاقه ای نخواهند داشت یعنی کهکشان هائی که برای همیشه از ما فاصله گرفته اند. اما مهمتر اینکه احتمالات مربوط به معادله دِرِیک تقریبا همگی آنقدر کم شناخته شده اند که این معادله پژوهشهای مفید آنچنانی بدست نیاروده است. با تغییر هر کدام از احتمالات شرطی در معادلات بوسیله هر کمیت و یا چیزی از این قبیل، نتایجی حاصل خواهد شد که نه میتواند در دفاع از موجودات هوشمند سیارات دیگر استدلال جدی را ارائه دهد و نه بر خلاف آن. اثبات آن احتمالا از طریق جستجوهای تجربی میسر است. میخواهم بگویم که اگر تلاش میشد تا کمیت عددی احتمال وجود هوش و بینش الهی {۱۵} در جهان را تعیین کرد، میتوانست به همین اندازه بی اعتبار باشد.



بهر روی، من در باره سئوالاتی پیرامون هدف و منظور این جهان که بطور کلی بخشی از علم نیستند بحث کرده ام، و بهترین مثالی را که می شناسم همان جرج لوماتر{۱۶} است، همان کشیش بلژیکی که یک فیزیکدان هم بود و اولین کسی بود که گفت تئوری نسبیت عام انشتین چنین نتیجه میدهد که یک انفجار بزرگی {۱۷}در مبدا جهان ما بوده است ( ادعایی که ابتدائا از طرف خود انشتین مورد استهزا قرار گرفت). به تبع این تشخیص، پاپ دوازدهم اعلامیه ای صادر کرد و در آن گفت که علم فلسفه خلقت {۱۸} را ثابت کرده است. لوماتر واکنش مناسبی نشان داد. او به پاپ نامه نوشت و از او خواست که دیگر این را نگوید. یک تئوری، تئوری علمی است که پیش بینی هایش بتوانند مورد آزمایش قرار گیرند. معانی مذهبی که کسی از این تئوری برداشت میکند بستگی به تمایلات متافیزیکی او دارد. کسی میتواند آنرا به معنی اثبات کتاب آفرینش برداشت کند، بدین صورت که نتیجه بگیرد که جهان یک شروعی داشته است- که خودش یک ادعای انقلابی علمی است. اما کسی هم میتواند بطور مشابه اینطور برداشت کند که نیازی به خدا نیست، زیرا که تمام قوانین فیزیک همگی کافی است تا جهان از آغاز فهمیده شود. نکته اصلی اینجا است که علم زمانی دقیق است که توضیح دهد که جهان چگونه عمل میکند، مستقل از معانی متافیزیکی که از آن برداشت می شود. در مورد تکامل هم البته همین صادق است، چه اتفاقاتی افتاده است و یا دارد صورت می پذیرد، چه کسی انتخاب کند که به خدا اعتقاد داشته باشد و یا نداشته باشد.



داوکینز: البته که لوماتر بسیارخردمند بود ( هر چند که من باید اضافه کنم که متعجب ام از این که چرا یک کشیش باقی ماند). این که فیزیک او ممکن بود به دفاع از فلسفه آفرینش منجر شود یا نه چرا باید آنقدرموضوع جالبی باشد؟ هرگز دلیلی وجود ندارد که انتظار داشته باشیم که نوشته های یک کاتب ناشناس، شاید کمتر از هزار سال پیش در بابل قدیم، احتمالا دانش و بصیرت خاصی به آغازجهان داشته است.اگر آفرینش درست واقع شده بود، پس چرا چیزی جز یک رویداد غیر علمی نبوده است.



کراس: نکته کلیدی که تو درباره آن غفلت میکنی همین جاست و آن این که یک دلیل وجود دارد که با اعتقاد به آن ممکن است حقایقی درباره جهان بیابی، اما فقط وقتی که تو به خدا باور داشته باشی. که احتمالا لوماتر اینگونه عمل کرد. برگردیم به بحثی که من قبلا مطرح کرده بودم، منظورم این نیست که بگویم علم هرگز ادله مثبتی برای طرح و هدف {۱۹} ارائه نمی دهد. اگر بطور مثال، امشب تصادفا ستاره ها به ترتیبی مثل عبارت ' من اینجا هستم ' در آسمان قرار گیرند، بیشتر ستاره شناسان اینگونه برداشت خواهند کرد که موضوع مافوق الطبیعه ای صورت پذیرفته است. بهرحال، نبود گواهی ای برای طرح یا هدف – صرف نظر از اینکه هنرمندان فریبکار و شبه دانشمندان گمراه یعنی کسانیکه در حال حاضر ادعا میکنند که سیستم های زنده چنان مدرکی را ارائه میدهند- منطقا به نفی احتمال اینکه جهان ما و حیات درون آن دارای هدفی است حکم نمی کند.



داوکینز: من دائما گیجم که چرا کسی باید فکر کند که نکته مهمی است که نمیتوان جلوی احتمالی را منطقا گرفت؟ تعداد نامحدودی از احتمالات وجود دارند که ما نمیتوانیم منطقا جلوی آنها را بگیریم اما آن چیزی هایی هستند که ما بهرصورت جدی شان نمی گیریم چون دلیل مثبتی برای آن کار نداریم.این همان نکته مرکزی قوری راسل است.



کراس: نکته من این است که اگر نتوانیم جلوی بعضی احتمالات را بگیریم، به جای اینکه بگوییم که احتمال ندارند بهتر است که با آنها مواجهه نکنیم. همانطور که تو بحث کرده ای و من با آن موافقم، که فقدان کامل مدرک تجربی مستقیم برای وجود خدا اشاره به آن ندارد که احتمال ندارد که خدا وجود نداشته باشد. بهر حال، فکر میکنم تا اینجا میشود پیش رفت.



داوکینز: چقدر دورتر میتوان رفت؟ نامحتمل نامحتمل است که نامحتمل باشد. این همان غیر ممکن بودن نیست، اما علم پر از تخمین امور محتمل است که بطور غیر قابل شرحی غیر ممکن اند. گرم شدن کره زمین احتمال بسیار بالایی دارد که اتفاق بیافتد و این که عملکرد انسانها مسبب آن است، اما جلوی بدیل آن را نمی توان گرفت. این بسیار محتمل است ، ولی حتمی نیست که دایناسورها بوسیله یک جسم بسیار عظیمی که به زمین برخورد کرده است کشته شده باشند. قریب به یقین است ولی کاملا حتمی نیست که انسانها عموزاده های نزدیکتری به شامپانزه ها باشند تا به گوریل ها. تقریبا چیزهایی که ما در زیست شناسی میشناسیم که با اطلاعات آماری هم حمایت میشوند کاملا حتمی نیستند. اگر بامن موافقی که وجود هوش الهی بطور آماری نامحتمل است، این تمام آن چیزی است که من میخواهم بگویم. ولی ادعای من این است که همین تخمین ضعیف احتمالات که هر دو ما بر سر آن توافق داریم بر پایه تخمین علمی است، نه چیزی که در اصل مصون از بحث علمی باشد.



کراس: آری، اما من فکر نمی کنم که احتمال وجود خدا بتواند درمحدوده دایناسورها ، و یا گرمای کره زمین ارزیابی شود، و از اینرو وقت زیاد صرف کردن برروی آن مفهوم ندارد. چرا این همه زحمت وقتی که موضوعی بطور بدیهی بدین حد بی ثبات و دشوار است؟ در این رابطه، استدلال بر سر بحثهای مفصل احتمالاتی که معلوم شود که حیات یک پدیده نادری است و هم زمان با پشتوانه محاسبات ریاضی اثبات و یا عدم وجود خدا را نتیجه بگیرد، چیزی است که من خریدار آن نیستم، چونکه نمی توانم ببینم که چگونه می توان از بحث های فیزیکی استفاده کرد تا احتمال وجود چیزی را که، بنا به تعریف، ورای قوانین فیزیکی قرار دارد را محدود کرد.



داوکینز: خداشناسان به این استدلال تعریفی بعنوان تنها دفاع در مقابل استدلال آماری که هر دو ما قبول داریم متوسل می شوند. اما چرا ما باید بگذاریم آنها اینقدر راحت از زیر بحث در بروند؟ چرا باید گذاشت که خداشناسان فرصتی کسب کنند که خدا را در مقابل موشکافی علمی با یکسری تزریقات پیشگیری کننده تعریفی مصون نگه دارند؟ تصور کن که اگر من میگفتم که سنگ آسمانی ای که دایناسورها را در ۶۵ میلیون سال پیش کشت از طرف زئوس پرتاب شده بود. این اطلاعات (لایه ایریدیوم در دهانه یوکاتان و غیره) بطور یکسانی هم با تئوری زئوس همسازی دارد و هم با تئوری سنگ آسمانی. خداشناسان مدرسه المپیک {۲۰. منسوب به یونان باستان} مختارند که داده های علمی را مرتبط با زئوس تعبیر کنند ( و خداشناسان مدرسه والهالا {۲۱ . منسوب به افسانه شمال افریقا} همچنین مختارند تا همان داده ها را به چکش تور نسبت دهند). نگرانی و خواست این خداشناسان بنا به تعریف در ماورای قلمرو علم قرار داشت. لورنس، تو واقعا به آن باور نداری؟ پس چرا به خداشناسان یهودی ـ مسیحی اجازه بدهیم که با طفره رفتن از بیان آمار و ارقام، با این حکم تعریفی، که خدا در ماروای قوانین فیزیک قرار دارد از استدلال بگریزند؟



کراس: موضوع درستی است، ولی فکر می کنم که اغلب خداشناسان معقول در واقع این طور استدلال می کنند که 'منظور های ' خدا ورای قوانین فیزیک قرار دارند. بطور نمونه، اگر بتوان منشا سنگی که دایناسورها را کشت را با جزئیات تعیین کرد، و ثابت کرد که آن به سبب آشفتگی جاذبه ای سیاره مشتری از مدار خود به دور خورشید جدا شده است، آنگاه این به معنی آن است که ثابت کرده ایم که خدا، زئوس و یا هر چیز دیگری وجود ندارد؟ نه، چرا که خدا میتوانست اراده کرده باشد که حیات در محیطی از بلایای نادر و اتفاقی تکامل یابد، که کمک کند تا تکامل به پیش رود.



داوکینز: کاملا درست است، اما واقعا به صراحت همین معنی را میدهد. چرا دائما تلاش میکنی تا با حرفهای زائد و غیر ضروری که به علم می چسبانند محتاطانه برخورد کنی ، ولی اگر با برچسب"مذهب" مورد حمایت قرار نمی گرفتند، آنها را از معرکه به در می کردی؟



کراس: اینطور نیست که من با آنها محتاطانه برخورد می کنم، بلکه مطالبی که به علم نسبت می دهند را نادیده می گیرم چون که هیچ بحثی را در این زمینه ثمربخش نمی بینم. کلی تر اینکه، استدلال اینکه دین علم بدی است تنها کسانی را که می خواهند دروس دینی را در کلاس های علوم مدارس معرفی کنند را دعوت میکند تا تلاش خود را سختتر به پیش برند. اما معتقدم که ضروری است که بطور عقلانی علم را از دین جدا کنیم. ممکن است درست باشد که دین بر پایه استدلال نیست، اما این حقیقت تنها زمانی از آن علم بدی میسازد که ادعاهای دین درکل قابل رد کردن باشد. تا زمانی که اعتقادات و اصول مذهبی ورای استدلال باشند، مثلا ورای موضوعاتی که بتوانند با دلیل و مدرک و یا بدون آن حسابرسی شوند، دین در قلمرو ای از فعالیت انسان جای دارد که با استدلال سرو کار چندانی ندارد. برگردیم به مطلب قبلی من، اگر این قلمرو فقط به دین محدود شود ممکن خواهد بود که با یک استدلال خوب تلاشی برای سرکوب آن نمود. اما، چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم، این نمای مرکزی چیزی است که معنی یک انسان است. همه ما خصوصیات مشترکی با ملکه لوئیس کرول داریم، که در هر روز به شش چیز ناممکن قبل از صبحانه عقیده داشت. برای بیشتر انسان ها مذهب راهی برای مفهوم بخشیدن به دنیای بی معنی است، دنیایی که منصف نیست جایی که در آن عدالت ایده ثانی است.



داوکینز: اگر نمای مرکزی از تکامل انسان است، پس بدا به انسان ها. دنیا بی معنی نیست. ممکن است ناعادلانه باشد ولی بی معنی نیست. واکنش عقلانی به یک دنیای ناعادلانه این است که دریابیم حق نداریم انتظار داشته باشیم که دنیا عادلانه باشد. اگر بی عاطفگی بنظر میرسد، مرا ببخشید، اما کار علم این است که دریابد جهان چگونه عمل میکند، نه اینکه سعی کند آسایش از آن فراهم آورد. تمام کاری که می توانیم بکنیم این است که مبادرت به اقدام سیاسی و یا دیگر فعالیت های انسانی کنیم تا همان جای کوچکی از دنیا را که در آن زندگی میکنیم را عادلانه تر سازیم. وقتی که این اتفاق بیافتد، من فکر می کنم که یک تسلّی شاعرانه در علم پیدا شده است ، که من تلاش کرده ام در کتاب " گره گشودن از رنگین کمان "{۲۲} آنرا بیان کنم.



کراس: من چندی پیش در واشنگتن دی سی بودم و به عنوان یکی از اعضا هیئت مدیره حامیان پژوهشنامه دانشمندان اتمی از «ساعت روز قیامت جدید که پنج دقیقه به نیمه شب { نام برنامه مذکور است} را نشان می دهد» شرکت داشتم. پس از صرف زمان برای تعیین سیاست های امنیت ملی برای نیروهای عمده از جمله سلاح های اتمی، اکنون بسیار در عذابم تا بتوانم دنیا را 'معنی دار' بدانم. ممکن است که جهان ناعادلانه باشد، اما نمونه های بسیار زیادی وجود دارند که من فکر می کنم که جامعه بشری هم در زمان حاضر به شکل معقول و معنی داری کنترل نمی شود.



بهر صورت، موضوع بعدی که میخواستم با تو بحث کنم مربوط میشود به این که اهداف عمده دانشمندان زمانیکه درباره دین مینویسند و یا حرف می زنند چه باید باشد. ما هر دو بخش قابل توجهی از وقتمان را به جلب توجه مردم به سوی علم اختصاص داده ایم، همچنین زمانیکه تلاش می کنیم تا بنیان درک کنونی خودمان از جهان را توضیح دهیم. بنابر این مناسب بنظر میرسد تا بپرسیم که کدام از اهمیت بالاتری برخوردار است: ازتضاد بین علم و دین بهره گیریم تا علم را آموزش دهیم یا تلاش کنیم تا دین را به جای خود بنشانیم؟ شک دارم که من بخواهم بیشتر بروی موضوع اول تمرکز دهم و تو بخواهی روی موضوع دوم تمرکز دهی.



این را می گویم زیرا برایم روشن است که چنانچه کسی بدنبال آموزش مردم باشد، نیاز دارد تا به آنها دست یابد {۲۳}، بفهمد که آنها از کجا می آیند، اگر در پی آن است که آنها را چنان بفریبد تا درباره علم تفکر کنند. بعنوان نمونه، من اغلب به آموزگاران می گویم که بزرگترین اشتباهی که هر کدام آنها میتوانند مرتکب شوند این است که فرض کنند که شاگردانشان به آنچه آنها می گویند علاقمنداند. آموزش اغوا و فریفتگی است. به عبارت دیگر اگر به مردم گفته شود که عمیق ترین باورهایشان کاملا احمقانه اند- حتی اگر اینطور باشد- و از اینرو آنها باید به ما گوش دهند تا حقیقت را یاد بگیرند این نهایتا فن آموزشی را با شکست مواجه می کند. اگردرعوض هدف عمده بحث این باشد که دین را درمعنا و جایگاه مناسب خودش قرار دهیم، آنگاه شاید مفید باشد که مردم را با به زیر سئوال کشیدن اعتقاداتشان تکان دهیم.



داوکینز: این که چرا من دین را علم بد و زیان آوری می دانم، و همان چیزی که تو تصور می کنی که موضوع فرعی ای برای علم است، این است که ما کمی به دو جهت متفاوت تعلق داریم. با تو موافقم که آموزش اغوا و فریفتگی است، این که قبل از شروع ازمخاطبین دشمن بسازی می تواند فن بسیار غلطی باشد. شاید من بتوانم تکنیک فریفتگی خودم را اصلاح کنم. اما کسی یک اغواگر متقلب و دغل را نمی پسندد. و من نمی دانم که تو تا کجا می توانی پیش روی تا به مخاطبانت "دستیابی". احتمالا نخواهی توانست به کسانی که اعتقاد دارند کره زمین مسطح است دستیابی. شاید هم نتوانی به باورمندان «خلقت نوین زمین»{۲۴}دستیابی ، کسانی که اعتقاد دارند که کل جهان بعد از میانه عصر سنگی {۲۵} آغاز شده است. اما شاید به باورمندان « خلقت کهن زمین » {۲۶} دستیابی که فکر میکنند که خدا همه چیزها را یکباره شروع نموده و بعد گاه گاهی برای کمک به تکامل برای پرش از مراحل دشوار دخالت کرده است. اختلاف بین ما فقط کمّی است. تو آمادگی داری تا کمی دورتر از من به مخاطبین خود دسترسی داشته باشی ، ولی شک دارم که خیلی بیشتر بتوانی.



کراس: اجازه بده که روشن تر منظورم از" دست یافتن" را توضیح دهم. منظورم تسلیم شدن به تصورات غلط نیست، بلکه یافتن راه فریبنده ای است که از آن طریق بتوان به مردم ثابت کرد که این تصورات غلط اند. بگذار مثالی بزنم. در فرصتی، با هر دو گروه « خلقتی» ها و « باورمندان به ربایش موجودات فضائی»{۲۷ . اعتقاد به این که موجودات غیر انسانی از دیگر نقاط فضا به سیاره زمین می آیند و افراد را برای آزمایشات پزشکی و یا پروسه جنسی تولید مثل می ربایند. این عقاید در سراسر دنیا رایج است ولی گزارشات حاکی از آن است که جریان اصلی این تفکر در ایالات متحده امریکا است} مناظره داشتم. هر دو گروه دارای تصورات غلط یکسانی درباره اصل تفسیر و توضیح اند: آنها احساس میکنند که تا زمانیکه همه چیز را نمی دانی نمی توانی چیزی را بفهمی. در مناظره، آنها ادعای نامفهومی را پیش کشیدند که میگفت که در سال ۱۹۶۲ عده ای از مردم در مغولستان بشقاب پرنده ای را دیدند که بر فراز کلیسا میچرخید. بعد پرسیدند که آیا من با این روایت آشنا هستم، من اگر میگفتم نه، آنها یکسره میگفتند که، " چون شما همه روایات را مطالعه نکرده اید، پس نمیتوانید بگویید که احتمال ندارد که «ربایشی» روی دهد."



راهی بنظرم رسیده است که از آن طریق میتوانم هر گروهی را توسط حرفهای خنثی کننده گروه دیگر به فکر وادارم. مثلا از «خلقتی» ها بپرسم، " آیا شما به بشقاب پرنده باور دارید؟" و آنها ناگزیر می گویند "نه." بعد سئوال میکنم، " چرا نه؟ مگر شما همه ادعاها را مطالعه کرده اید؟" به طور مشابه، از گروه دیگر میپرسم، " آیا شما به فلسفه خلقت نوین زمین باور دارید؟" و آنها با تظاهر به علمی بودن میگویند "نه". بعد من میپرسم، "چرا؟ مگر شما همه ادعاهای مخالف را مطالعه کرده اید؟" نکته ای که تلاش دارم به هر گروه ثابت کنم این است که کاملا معقول است که انتظارات تئوریک را بر پایه تعداد متنابهی از مدارک موجود بنا کنیم، بدون این که یک به یک ادعاهای مخالف را بطورکامل مطالعه کرده باشیم. این متد" آموزش" در بیشتر موارد کار کرده است، بجز موارد نادری که من با طرفدار نظریه « ربایش موجودات فضایی» مناظره کرده ام که همزمان « خلقتی» هم بود!



داوکینز: روشنگری در مورد این که منظورت از دست یافتن به مخاطبین چیست را دوست دارم. اما بگذار به تو اخطار دهم که چقدر راحت میشود گرفتار سوتفاهم شد. یکبار در بررسی کتاب در نیو یورک تایمز نوشتم،" کاملا صحیح است که اگر به کسی برخورد کنی که به تکامل اعتقاد نداشته باشد، و بگویی آن فرد نادان {۲۸}، احمق و یا دیوانه است ( یا نابکار است که منظورم آن نبود)". در اثبات این نظر که من یک متعصب سرسخت، نرمش ناپذیر، کوته فکر، و یاوه گو افراطی هستم، از این جمله بارها نقل قول کرده اند. اما فقط نگاه کن به جمله من. ممکن است که هنر فریفتگی در آن نباشد، ولی لورنس تو قلبا میدانی که بسیار جمله ساده و معتدلی است. نادانی جرم نیست. کسی را نادان بنامی که به او توهین نکرده ای. همه ما بنوعی در مورد بیشتر چیزهایی که قابل دانستن اند نادانیم. من در مورد بیس بال {۲۹} کاملا نادانم و به خودم جرات میدهم تا بگویم که تو هم کاملا در مورد کریکت {۳۰} نادان هستی. اگر من به فردی که اعتقاد دارد که جهان ۶۰۰۰ سال دارد بگویم نادان، از او چنان تعریف کرده ام که انگار احمق، و یا دیوانه و نابکار نیست.



کراس: باید بگویم که کاملا با تو در این مورد موافقم. در نظر من، مشکل اغلب همان نادانی و جهالت است، که از همه ساده تر مورد خطاب قرار می گیرد. کسانی را نادان قلمداد کردن، تحقیر آمیز نیست اگر که مسائل علمی را درست نفهمند.



داوکینز: در مقابل، خوشحالم که با تو موافقم در این که من می توانستم و احتمالا می بایستی بیشتر مبادی آداب می بودم. باید فریبنده تر به مخاطبینم نزدیک می شدم. اما در این مورد حد و مرزهائی وجود دارد که بعد از این دورترین نقطه دیگر توقف خواهی کرد، جائی که من بگویم: " دوستان عزیز باورمندان به « خلقت نوین کره زمین»، من عمیقا به اعتقاد شما احترام می گذارم که جهان ۶۰۰۰ ساله است. با اینحال، باکمال تواضع و ادب می گویم که اگر شما می رفتید و یک کتاب در مورد زمین شناسی ، یا تاریخ گذاری با پرتو رادیو اکتیو، یا کهکشان شناسی، یا باستان شناسی ، یا تاریخ و یا جانورشناسی میخواندید، ممکن بود آن را جالب بیابید ( البته در کنار انجیل)، و ممکن است که کم کم ببینید که چرا افراد تحصیل کرده ، از جمله خدا شناسان، اینطور فکر میکنند که عمر کره زمین با میلیاردها سال اندازه گیری می شود و نه با هزارها سال".



بگذار روش فریبنده دیگری را پیشنهاد کنم. به جای اینکه تظاهر کنیم که به عقاید گیج و احمقانه احترام می گذاریم، کمی عشق خشن بکار ببریم چطور است؟ به « خلقتی های نوین» کمیت مطلق مورد تفاوت بین آنچه عقاید آنها می گوید و آنچه دانشمندان می گویند را به شکل دراماتیک بیان میکنیم : " ۶۰۰۰ سال فاصله خیلی کمی با ۴،۶ میلیارد سال دارد. عزیزان باورمند به « خلقت نوین کره زمین» اختلاف این دو عدد آنقدر نیست مثل این است که ادعا کنیم فاصله نیویورک با سن فرانسیسکو ۳۴۰۰ مایل نیست و ۷،۸ یارد است. البته من به اینکه شما حق دارید مخالف دانشمندان باشید احترام می گذارم، شاید شما بسیار رنجیده خاطر شوید اگربه شما مقدار واقعی این اختلاف محاسبه گفته شود، ولی آن بر پایه منطق بی چون و چرای علم حساب بدست آمده است."



کراس: فکر نمی کنم که این پیشنهاد عشق خشن باشد. این، در حقیقت، دقیقا همان چیزی است که من مدافع آن هستم، نمونه یک راه خلاق و فریبنده برای پس راندن اندازه و ماهیت چنین تصورات غلط است. بعضی آدمها، علیرغم دسترسی به حقیقت، برای همیشه فریب خورده خواهند ماند ، منتها مطمئنا آن کسانی نخواهند بود که ما تلاش داریم به آنها نزدیک شویم. بهتر از آن توده عظیم مردمی است که ممکن است نسبت به علم از فکر بازتری برخوردار باشند ولی بطور ساده چیز زیادی از آن نمی دانند و یا هرگز در معرض ادله و مدارک علمی قرار نگرفته اند. در این رابطه، اجازه بده تا پرسش دیگری را در مورد چیزی که احتمالا قویتر آنرا احساس میکنی مطرح کنم. آیا علم میتواند دین را غنا بخشد، یا بایستی همواره آنرا تخریب سازد؟



این پرسش ازآنجائی به ذهن من رسید که همین اواخر ازمن خواسته شد تا در جلسه ای درکالج کاتولیک درباره علم و دین صحبت کنم. حدس میزنم که برداشت آنها این بود که من علاقه مند به تلفیق این دو هستم. بعد از اینکه با سخنرانی موافقت کردم، متوجه شدم که عنوان « علم دین را غنا می بخشد» برایم تعیین شده است. علیرغم تردید های اولیه ام، هر چه بیشتر درباره این عنوان فکر کردم توانستم توضیح پایه ای تری برای آن بیابم. نیاز به باور به یک هوش و فهم روحانی {۳۱} بدون داشتن مدرک و دلیل مستقیم، خوب یا بد، مولفه بنیادی روح و روان بسیاری از انسان ها است. تصور نمی کنم که اگر ما بشریت را از شّر عقیده مذهبی خلاص کنیم بیش از آن باشد که بشریت را از شّرعشق رمانتیک یا بسیاری از مفاهیم غیر واقعی ولی بنیادی ادراک بشر رها کرده باشیم. « قائم » بر پایه مولفه های عقلانی علمی، آنها نه چنان واقعی اند و شاید ارزش آنچنانی هم برای جشن گرفتن نداشته باشند، وقتی که ما بشر بودن خود را در نظر بگیریم.



داوکینز: چنین فلسفه بدبینانه ای در مورد بشریت که تاسر حد مازوکیسم آشکار میرود در میان‌ طرفداران اصول عقلانی رایج است. تقریبا اینطور بنظر میرسد که تو و دیگران در کنفرانس درجایی که این گفتگو شروع شده است به این ایده که گویی بشریت تا ابد محکوم به جهالت است رنگ و لعاب میداده اید. اما من فکر میکنم که فقدان عقلانیت{۳۲} ربطی به عشق و شعررمانتیک و یا احساساتی که پیرامون هر آنچه به زندگی معنا می بخشد ندارد. آنها « قائم » به عقلانیت نیستند، شاید« مماس» به آن باشند. به هر صورت، من کاملا موافقم و همینطور تو. که افکار غیر عقلانی و خرافات دو موضوع کاملا متفاوتند. قبول اینکه ما هرگز نمیتوانیم از شّر آنها خلاص شویم- بدین ترتیب که جز جدائی ناپذیر طبیعت بشر است – آشکارا خطای تو و من حدس می زنم خطای اغلب دوستان و همکارانت باشد. پس آیا اینطور نیست که ترجیحا فروتنانه فرض کنیم که انسان ها، در بعد وسیع، ذاتا ناتوان از رهائی آنها هستند؟



کراس: من خیلی دلگرم نیستم که بتوانم از دست افکار غیر عقلائی، دست کم از افکار غیر عقلائی در مورد خودم، خلاص شوم. اما اگر اعتقاد مذهبی قسمت مرکزی تجربه زندگی بسیاری از مردم باشد. مسئله ای که بنظر من می آید این نیست که ما چگونه بتوانیم دنیا را از« خدا» رها کنیم. بلکه تا چه دامنه ای علم میتواند حداقل این تفکر را معتدل کند و مفاهیم مضّر و غیر عقلائی بنیادگرائی دینی را از آن بیرون بریزد. مشخصا، این راهی است که علم ممکن است از طریق آن دین را غنی سازد.



برای مثال، در سخنرانی ام در گروه کاتولیک، از آخرین کتابت کمک گرفتم تا توضیح دهم چگونه اصول علمی ،از جمله ضرورت گزینشی نبودن در انتخاب داده ها ، به فرد امر میکند تا نتواند اعتقادات ابا و اجدادیش را برگزیند.اگر کسی اعتقاد داشته باشد که همجنس گرائی عمل شنیعی است زیرا که در انجیل این طور گفته شده است، او باید بقیه چیزهائی که در انجیل گفته شده را هم بپذیرد. از جمله اجازه برای کشتن کودکان در صورت نافرمانی و معتبر دانستن حق هم بستر شدن دختر با پدر خود اگرمجبور باشد که بچه دار شود زمانیکه مرد دیگری در دسترس نباشد و مثال های دیگر.



بعلاوه، علم می تواند بسیاری از برداشت های لفظی ویرانگر کتاب مقدس را از آدم دور کند، به عنوان نمونه، اینکه زنان اموال و احشام ساده ای هستند. این مخالف چیزی است که علم زیست شناسی درباره نقش بیولوژیکی ژنتیک از جنس مونث و قابلیت های هوشی زنان و مردان در عمل به ما میگوید. به همان روشی که گالیله استدلال میکرد، یعنی وقتی گفت که اگر خدا نمی خواست که مردم از مغزشان استفاده کرده و درباره طبیعت مطالعه کنند، به انسان ها مغز نمی داد. نتیجتا، علم بطور یقین می تواند دین را غنا بخشد.



هنوز فایده دیگر علم که بیشتر توسط ساگان، کسی که مثل من و تو اهل دین نبود، بطور قانع کننده ای مطرح میشد باید ارائه شود. در نوشته اش که پس از مرگ او منتشر شد، سخنرانی های گیفورد {۳۳} سال ۱۹۸۵ او که دراسکاتلند در مورد علم و دین ایراد شده بود آمده است. در آنجا خاطر نشان میکند که حیرت دینی حقیقتا معیار بسیار نزدیک بین و محدودی است. یک دنیای تک وتنها برای یک خدای واقعی بسیار کوچک است. قلمرو پهناور جهان ما که علم آنرا برای ما آشکار نموده است بمراتب باشکوه تر است. بعلاوه، کسی ممکن است در پرتو فیزیک تئوریک متعارف کنونی اضافه کند که یک جهان تنها ممکن است بسیار کوچک باشد، و احتمالا شاید کسی بخواهد که به سازنده جهان ها بیاندیشد. باید اضافه کنم که بهر حال غنی سازی دین بسیار متفاوت از فراهم نمودن ادله برای حمایت ازدین است که معتقدم که به طور خاص علم این کار را نمی کند.



داوکینز: بله، من عاشق عاطفه ساگان هستم، و خیلی خوشحالم که آنرا بازگو کردی. من آنها را به درخواست ناشرین این سخنرانی ها برای جلد کتاب اینچنین خلاصه کرده ام: " آیا کارل ساگان انسان مذهبی بود؟ او بسیار بیشتر از آن بود. او دنیای بیچاره ، محدود، دنیای قرون وسطائی مذهب سنتی را پشت سر گذاشت؛ خداشناسان، کشیش ها و ملاها را که در فقرروحانی کوتاه نظرانه شان غرق شده اند را پشت سرگذاشت. آنها را پشت سر گذاشت زیرا که بسیار بیشتر از آن که بخواهد برایش مذهبی باشد در چنته داشت. آنها افسانه های عصر مفرغ و خرافات قرون وسطائی و افکارملتمسانه وکودکانه خود را دارند، درعوض ساگان جهان را داشت." فکر نمی کنم که بتوانم چیزی در جواب پرسش تو درباره اینکه آیا علم می تواند دین را غنی کند اضافه کنم. به روشی که منظور تو و ساگان است، میتواند بشود ولی من متنفرم از این که به عنوان پشتیبان دین مورد سوتفاهم قرار گیرم.



کراس: میخواهم مطلبی را که فکر میکنم مرکز بسیاری از بحث های کنونی میان دانشمندان در مورد دین است ر ا جمع بندی کنم: آیا دین در ذات خود بد است؟ اینجا اعتراف می کنم که دیدگاه های من طی سال ها تکامل پیدا کرده است ، هر چند که ممکن است بگوئی که من براحتی نرم شده ام. مشخصا ادله و مدارک متعددی موجود است که دین مسئول سبعیت و قساوت های بسیاری بوده است، و من اغلب گفته ام و همچنین تو نیز همینطور که کسی هواپیماها راعمدا به برج های بلند نمی زد اگر بر این عقیده نبود که خدا پشتیبانش است.



بعنوان یک دانشمند، احساس می کنم نقش من این است که هرگاه عقیده دینی باعث شود که درباره جهان به مردم دروغ تدریس شود جلوی آن بایستم. در این رابطه، استدلال من این است که باید به حساسیت های مذهبی به همان اندازه ، یعنی نه کمتر و نه بیشتر، از دیگر تمایلات متافیزیکی احترام گذاشت. ولی بطورخاص، وقتی این احساسات غلط اند نباید به آنها احترام گذاشت. منظورم عقایدی است که آشکارا با ملاک تجربی در ناسازگاری قرار دارند. کره زمین ۶۰۰۰ ساله نیست. جایگاه خورشید هرگز در آسمان ثابت نبوده است. انسان کنویک {۳۴ . بقایای انسان ما قبل تاریخی که در کنویک امریکا پیدا شده است } همان سرخ پوست اوماتیلا {۳۵} نبود. چیزی را که ما لازم است در ریشه کن کردنش تلاش کنیم عقیده یا باور مذهبی نیست، بلکه همان جهالت و بی خبری {۳۶} است. فقط زمانیکه مذهب با بصیرت و اطلاع مورد تهدید قرار میگیرد مطمئنا به دشمن تبدیل میشود.



داوکینز: فکر میکنم در این مورد کاملا با هم موافقیم. و هر چند که "دروغ" کلمه بسیار نیرومندی است زیرا که به قصد اغفال کردن دلالت میکند، من از آن افرادی نیستم که بحث های اخلاقی را بالاتر از پرسش درستی و نادرستی عقاید دینی قرار دهم. همین اواخر با تونی بن {۳۷} سیاستمدار کهنه کار انگلیسی، وزیر تکنولوژی و کسی که خودش را یک مسیحی میخواند، در تلویزیون رودررو قرار گرفتم. در خلال گفتگو خیلی زود روشن شد که او کمترین علاقه ای به این ندارد که آیا عقاید مسیحی درست اند یا نه؛ تنها دلواپسی او از این بود که آیا این عقاید اخلاقی اند یا نه. او با علم مخالفت می کرد بر این اساس که علم هیچ راهنمائی اخلاقی ارائه نمی دهد. زمانیکه من در مخالفت گفتم که راهنمائی اخلاقی کار علم نیست، او پیش آمد و پرسید، خوب پس فایده علم چیست؟ همان علائم بیماری کلاسیکی که دانیل به نت {۳۸} فیلسوف آنرا " عقیده در عقیده" نامیده است.



مثالهای دیگر شامل کسانی می شود که فکر می کنند درستی و یا نادرستی عقاید دینی اهمیت کمتری از قدرت دین که مایه تسلّی خاطر است و به زندگی معنا می بخشد دارد. خیال می کنم که با من در این مورد موافق باشی که ما با چیزی که مردم انتخاب می کنند تا بواسطه آن تسلّی یابند مخالفتی نداریم و همچنین با تدابیر قدرتمند اخلاقی. اما مسئله ارزش تسلّی خاطر و اخلاقی بودن دین باید از ارزش درستی و یا نادرستی دین در ذهن ما جدا نگاه داشته شوند. من مرتبا برای قانع کردن افراد مذهبی در اینباره با دشواری روبرو هستم و از این رو بر این باورم که ما فریبندگان علمی راه بس ناهمواری در پیش روی خود داریم.



کراس: پس جای دیگری هم پیدا شد که کاملا با هم موافقیم . از اینرو شاید بسیار مناسب باشد که بحث را اینجا خاتمه دهیم.





عبارات درون کروشه ها {} و توضیحات ذیل از مترجم میباشند.

آغاززمان

سخنرانی عمومی پرفسور استیفن هاوکینگ

www.hawking.org.uk/home/hindex.html



برگردان به فارسی: زهره شیشه

zshisheh@hotmail.com



( به متن اصلی این سخنرانی هیچ توضیح و نموداری ضمیمه نشده است. مطالب درون پرانتز و همچنین تصاویر الحاقی از مترجم میباشد.)

در این سخنرانی میخواهم درباره اینکه آیا زمان خود آغازی داشته است و یا آیا پایانی خواهد داشت بحث کنم. ظاهرا تمام مدارک وشواهد دلالت دارند بر این که جهان همیشه وجود نداشته است، واما یک شروعی در حدود ۱۵ میلیارد سال گذشته داشته که احتمالا جالب توجه ترین کشف کیهان شناسی مدرن بوده که تا بحال مورد قدردانی قرارنگرفته است. ما هنوز مطمئن نیستیم که آیا جهان انتهائی داشته باشد. زمانی که من در ژاپن سخنرانی میکردم، از من خواسته شد تا به دوباره درهم فروریختن احتمالی جهان اشاره ای نکنم چرا که این ممکن بود بر بازار سهام اثر گذارد. به هر حال میتوانم به کسانی که در مورد سرمایه گذاری شان نگران هستند، مجددا اطمینان دهم که کمی برای فروش زود است : حتی اگر جهان به پایان برسد، این قبل از حداقل ۲۰ میلیارد سال دیگر نخواهد بود. تا آن زمان ممکن است معاهده تجاری گت (معاهده تعرفه و تجارت عمومی) [۱] به مرحله اجرا در آمده باشد.

مقیاس زمانی جهان در مقایسه با مقیاس زمانی حیات انسان بسیار طولانی است. بهمین رو نباید تعجب کرد که تا همین اواخر، تصور میشد که جهان ضرورتا ایستا [۲] و در طول زمان بلا تغییر بوده است. ازسوی دیگر، واضح است که جامعه به لحاظ فرهنگی و تکنولوژی تکامل یافته است. بدین معنی که فاز کنونی تاریخ بشر نمیتوانسته بیشتر از چند هزار سال طول کشیده باشد. درغیراینصورت ما بسیار پیشرفته تر از این بودیم که هستیم. بهمین روی طبیعی است فکر کنیم که نسل بشرو شاید تمام جهان، یک آغازی در گذشته نه زیاد دور داشته باشد. اما بسیاری از مردم از این که جهان شروعی داشته است ناخرسند بودند زیرا که این ایده بنظر میرسید که اشاره به موجود ماورالطبیعه ای که جهان را آفریده است داشته باشد. آنها ترجیح میدادند تا به ابدی بودن جهان وهمچنین نسل بشراعتقاد داشته باشند. توضیح آنها درباره ( اندازه) پیشرفت انسان این بود که سیل، طوفان و بلایای طبیعی متوالی باعث شده اند که نژاد انسان مکررا به وضعیت ابتدائی ( انسانهای اولیه) بازگردانده شود.

این بحث که آیا جهان شروعی داشته یا نه تا قرن نوزدهم و بیستم بقوت خود باقی بود که عمدتا با توجه به مدارک ناچیزی برپایه های الهیات و فلسفه هدایت میشد که تا همین اواخر، با الگوی آشکارا نامعتبر مشاهدات کیهان شناسی ممکن بود منطقی باشد. کیهان شناس، سر آرتور ادینگتون [۳]، زمانی گفت : " اگر تئوری شما با مشاهدات مطابقت نمیکند نگران نباشید، چرا که احتمالا آنها غلط اند. " ولی اگر تئوری شما با اصل دوم ترمودینامیک سازگار نبود، در گرفتاری بدی افتاده است. اصل دوم (ترمودینامیک) میگوید که بی نظمی همیشه در طول زمان افزایش می یابد. همانند بحث در مورد پیشرفت انسان، این بدین معنی است که باید آغازی وجود داشته باشد. وگرنه جهان تا به الآن در وضعیت کاملا نا منظم قرار می گرفت و همه چیز در دمای یکسانی قرار داشت. در جهانی ابدی و بینهایت، تمام خطوط دید ما باید به سطح یک ستاره ختم شود. یعنی که آسمان شب هنگام بایستی همانند سطح خورشید نورانی باشد. تنها راه اجتناب از این مشکل به دلائلی میتواند این باشد که ستارگان تا قبل از زمان مشخصی نمی درخشیدند ( به عبارتی وجود نداشتند).

در جهانیکه اساسا ایستا باشد، هیچ دلیل پویایی نمیتواند توضیح دهد که چرا گاهی ستارگان یکباره روشن میشوند (زاده میشوند). لابد درهر"زمان روشن کردن" آنها، دخالتی از خارج جهان صورت گرفته است. بهرحال، اگر در نظر گرفته شود که جهان ایستا نبوده و در حال گسترش است، وضعیت تفاوت خواهد کرد. کهکشانها دائما از همدیگر دور میشوند. یعنی که در گذشته به هم نزدیکتر بوده اند. اگرنمودار از هم دور شدن کهکشانها را رسم کنیم، خواهیم دید که اگر شتابی بر اثر جاذبه در کار نباشد، آنگاه نمودار آن یک خط راست میشود که تا به نقطه صفر اندازه دور شدن به پایین امتداد پیدا میکند یعنی به ۲۰ میلیارد سال گذشته. میتوان انتظار داشت که جاذبه باعث شود تا کهکشانها به طرف یکدیگرشتاب بگیرند . بدین معنی که نمودار دور شدن کهکشانها به طرف پایین، زیر خط راست، خمیدگی پیدا کند. بنابر این زمان صفر دور شدن (کهکشانها) به کمتر از ۲۰ میلیارد سال پیش خواهد رسید.

در این زمان، یعنی انفجار بزرگ [۴]، تمام ماده موجود در جهان برروی هم قرارداشته که در آن چگالی بینهایت است چیزی که آن را نقطه انفصال [۵] مینامند. درنقطه انفصال تمامی قوانین فیزیک از کارمی افتند. بدین معنی که بعد از انفجار بزرگ وضعیت جهان به هیچ یک از وقایع پیش از آن مربوط نخواهد بود زیرا که قوانین قطعی حاکم بر جهان در انفجار بزرگ شکسته خواهند شد. جهان از انفجار بزرگ کاملا مستقل ازچیزی که قبلا بود تکامل یافته است. حتی اندازه ماده موجود در جهان میتواند متفاوت از آن چه که پیش از آن بود باشد چون قانون بقا ماده [۶] در انفجار بزرگ از کار خواهد افتاد.

ازآنجایی که وقایع قبل از انفجار بزرگ هیچ نتایج تجربی ندارند، میتوان آنهارا از تئوری حذف کرده و بگوییم که زمان از انفجار بزرگ آغاز شده است. حوادث ما قبل انفجار بزرگ حقیقتا تعریف نشده اند زیرا که راهی وجود ندارد تا آن چه را که در آنها روی داده را اندازه گیری کنیم. این نوع آغاز جهان و (آغاز) خود زمان بسیار متفاوت است با نقطه شروع هائی که قبلا در نظر گرفته میشد که توسط عوامل خارجی بر جهان اعمال میشدند. هیچ دلیل پویایی وجود ندارد که توضیح دهد که چرا حرکت اجرام در منظومه شمسی را نتوان به زمانی ما قبل چهار هزار و چهار سال پیش از میلاد مسیح تخمین زد، یعنی بسیار جلوتر اززمانی که کتاب آفرینش ( کتاب اول تورات) آنرا مبدا جهان قرار داده است. در نتیجه اگر جهان در آن زمان آفریده شده باشد، دخالت مستقیم خدا ضروری بوده است. بر عکس، انفجار بزرگ آغازی است که لازمه قوانین پویای حاکم بر جهان میباشد. از این رو در درون جهان بوده و از خارج آن اعمال نمیگردد.

هر چند که بنظر میرسد که قوانین فیزیک پیش بینی میکنند که جهان آغازی داشته است، ولی بنظر نمی رسد آنها بتوانند تعیین کنند که جهان باید چگونه آغاز میگشت. بدیهی است که این اصلا رضایتبخش نیست. ازاینرو تلاشهای متعددی صورت گرفته تا به این نتیجه برسیم که نقطه انفصالی در گذشته با چگالی بینهایت وجود داشته است. یک پیشنهاد این بود که قانون چاذبه به دافعه تغییریابد. این میتوانست به آنجا بیانجامد که در هرزمان متناهی در گذشته منحنی دور شدن دو کهکشان به منحنی ای تبدیل شود که به صفرنزدیک شده ولی عملا از آن نمیگذرد. مقصود ایده این بود که همانطور که کهکشانها از هم دور می شدند، کهکشانهای جدیدی در فواصل بین آنها از ماده ای که فرض میشد که دائما ایجاد میشود شکل میگرفتند. این همان تئوری حالت پایدار [۷] بود که توسط بوندی، گلد و هویل [۸] پیشنهاد شد.

تئوری حالت پایدارهمان است که کارل پوپر[۹] آن رایک تئوری علمی [۱۰] خوب مینامید بدین تعبیر که پیش بینی های معین ومعلومی ارائه داده که میتوانند با تجربه آزموده شده و احتمالا رد شوند. دریغا که پیش بینی های این تئوری رد شدند. اولین مشکل در مشاهدات کمبریج در عدد منابع رادیوئی با قدرت های متفاوت بوجود آمد. انتظار میرود که بطورمیانگین منابع (رادیوئی) کم نورتر از فواصل دورتری دریافت شوند از اینرو باز انتظار میرود که تعداد این منابع از تعداد منابع رادیوئی نورانی تر که نزدیکتر به زمین هستند بیشتر باشد. مع الوصف، منحنی تعداد منابع رادیوئی (بروی محور عمودی) و توان نوری آنها (بروی محور افقی) در جائی که منابع کم نورتر هستند بسیار سریعتر از آن که تئوری وضعیت ثابت پیش بینی کرده بود بالا میرود.

تلاشهائی جهت توضیح و برطرف کردن نمودار شمارش تعداد انجام گرفت که ادعا میکرد بعضی از منابع رادیوئی کم نوردر کهکشان ما (راه شیری) قرار داشته واز اینرو از دیگر نقاط کیهان اطلاعاتی بدست نمی دهند. این بحث عملا در مقابل مشاهدات بعدی توان مقاومت نیاورد. واما میخ آخر به تابوت تئوری حالت پایداربا کشف پرتو موج کوتاه زمینه [۱۱] در سال ۱۹۶۵ کوبیده شد. این پرتو در تمامی جهات یکسان است که دارای طیف نوری با حرارت متعادل (موازنه)[۱۲] میباشد که دمای آن معادل ۲.۷ (دو ممیز هفت درجه کلوین) درجه بالای دمای صفر مطلق [۱۳] میباشد. به نظر نمی آید راهی برای توضیح این اشعه در تئوری حالت پایداروجود داشته باشد.

تلاش دیگری که برای اجتناب ازپذیرش آغاز زمان انجام گرفت پیشنهادی بود مبنی بر اینکه تمام کهکشانها در گذشته، در یک نقطه واحد بهم نمیرسیدند ( به عبارت بهتردر یک نقطه از هم جدا نشده اند). هر چند که که بطور میانگین کهکشانها با سرعت ثابت ازهم دور میشوند اما آنها همچنین سرعت های اضافی کوچکی هم نسبت به گسترش یکنواخت دارند. این سرعتها را که "سرعتهای ویژه " (غیرمعمول)[۱۴] نامیده میشوند، ممکن است بطور جانبی هم سو با گسترش اصلی باشند. این چنین استدلال می شود که اگرنمودار موقعیت کهکشانها را در گذشته رسم کنیم سرعتهای اضافی جانبی این طور معنی میدهند که همه کهکشانها به هم نمیرسند. در عوض، ممکن است که یک فاز انقباضی [۱۵] پیشین جهان وجود داشته باشد که در آن کهکشانها به طرف همدیگر حرکت میکردند. این سرعت های جانبی میتوانند به این معنا باشند که کهکشانها بهم اصابت نکرده اند ولی همدیگر را بعقب رانده و بعد از هم دور شدند. هیچ نقطه انفصالی با چگالی بینهایت وجود نداشته و یا هیچ یک از قوانین فیزیکی از کار نیافتاده اند. در نتیجه هیچ نیازی نبوده که جهان و خود زمان دارای آغازی باشند. در حقیقت، آن که فرض میکند که جهان در نوسان بوده هنوز نمیتواند این مشکل را با قانون دوم ترمودینامیک حل کند که میگوید: چنین انتظارمیرود که جهان در طول زمان با هر نوسانی نامنظم تر شود. ازاینروتصور این که چگونه جهان بتواند در زمان بینهایت نوسان کند دشوار است.

این احتمال که کهکشانها بهم نمیرسیدند از طرف مقاله دو روس (به نامهای اِوگنی لیف شیتز و اسحاق خالاتنیکف در سال ۱۹۶۳) حمایت میشد. آنها ادعا میکردند که هیچ نقطه انفصالی در یک جواب ازمیدان معادلات نسبیت عام ( تئوری نسبیت عام آلبرت انشتین)، که کاملا کلی بوده بدین معنا که هیچ قرینه دقیقی ندارد، وجود نداشته است. بهر حال ادعای آنها توسط چند برهان ارائه شده ازطرف من و راجر پنروس [۱۶] غلط از آب در آمد. این برهانها نشان دادند که نسبیت عام نقطه انفصال را در هر زمان که در نقطه ای بیش از مقدار معینی ماده وجود داشته باشد پیش بینی کرده است. برهانهای اول برای این طراحی شده بود که نشان دهد زمان در درون سیاهچال [۱۷] که از انهدام یک ستاره پدید میآید به پایان میرسد. از این رو گسترش جهان مانند معکوس زمان انهدام یک ستاره است. بهمین جهت من میخواستم به شما نشان دهم که ادله تجربی دلالت بر این دارد که جهان حاوی مقدار کافی ماده است که همانند معکوس زمانی یک سیاهچال میباشد و بنابر این (جهان) دارای نقطه انفصال است.

برای بحث درمورد مشاهدات در کیهان شناسی، رسم نمودار رویدادها در فضا- زمان مفید خواهد بود بشکلی که زمان محور عمودی و جهت آن بطرف بالاو جهت فضا افقی باشد. برای نشان دادن این نمودار آن چنان که باید و شاید، من نیاز به پرده نمایش چهار بعدی دارم. ولی بدلیل صرفه جوئی های دولت، ما فقط توانستیم که یک پرده دو بعدی تهیه کنیم. از اینرو من قادر خواهم بود تا فقط یکی از جهات فضا را نشان دهم. (باید توضیح دهم که هیچ نموداری به متن اصلی این سخنرانی ضمیمه نشده است.)

همینطور که ما به جهان نگاه میکنیم، ما به گذشته نظر می اندازیم زیرا نور باید در زمانهای بسیار دور از اجسام دور دست جدا شده باشد تا درزمان حاضر به ما برسد. این بدین معنا است که رویدادهائی که ما مشاهده می کنیم بر روی چیزی که به مخروط نور گذشته [۱۸] ما نامیده میشود قرار دارند. نوک و یا سر مخروط موقعیت ما درزمان حاضر میباشد. اگر در درون دیاگرام به زمان گذشته حرکت کنیم ، مخروط نوری به فاصله بیشتری گسترش می یابد و مساحتش افزون میگردد. مع الوصف، اگر در مخروط نور گذشته ما بقدر کافی ماده وجود داشته باشد، اشعه های نور بطرف همدیگر خمیده میشوند. این بدان معنی است که اگر به گذشته برگردیم، مساحت مخروط نوری ما به ماکزیمم رسیده و بعد شروع به کاهش یافتن مینماید. این تمرکز( همگرائی در درون) مخروط نوری گذشته ما ، توسط تاثیر جاذبه ای ماده موجود در جهان، علامت آن است که جهان در درون افق خود قرار دارد همانند معکوس زمان یک سیاهچال. اگرکسی بتواند نشان دهد که مقدار کافی ماده در جهان موجود است تا این تمرکز بتواند در درون مخروط نورگذشته ما ایجاد گردد، آنگاه میتوان قضایای نقطه انفصال را بکار بسته تا نشان داد که زمان بایستی یک آغازی داشته باشد. (عکس شماره 2 سمت چپ)

ما چگونه بطریق مشاهداتی و تجربی میتوانیم بگوییم که آیا ماده کافی در مخروط نوری ما وجود دارد تا این تمرکز حاصل شود؟ ما تعدادی از کهکشانها را مشاهده میکنیم، ولی نمی توانیم مستقیما اندازه ماده ای را که آنها دارا میباشند را اندازه بگیریم. و نه میتوانیم مطمئن باشیم که هر خط دید ما از یک کهکشان میگذرد. بنابر این، من برای نشان دادن اینکه جهان بقدر کافی ماده دارد بحث متفاوتی را پیش میکشم تا بروی مخروط نوری گذشته مان تمرکز ایجاد کنیم. این بحث بر طیف پرتو میکرو موجی زمینه استوار است. خاصیت این پرتو آن است که بوسیله ماده ای با حرارت یکسان در وضعیت تعادل حرارتی قرار میگیرد. برای دستیابی به این تعادل، ضروری است که پرتو از طریق ماده بدفعات بسیارزیاد ارتعاش یابد. بطور مثال، نوری که ما از طرف خورشید دریافت میکنیم، خاصیتا دارای طیف گرمائی میباشد. این بدلیل فعل و انفعالات اتمی درون خورشید نیست که پرتوئی با طیف گرمائی تولید میشود، بلکه به دلیل آن است که توسط ماده درون خورشید به سمت مرکز بدفعات بسیار زیاد پخش میشود.

در رابطه با جهان، این که میکروموج زمینه دارای یک چنین طیف گرمائی است بدین معنی است که باید بدفعات بسیار زیاد پخش شده باشد. از اینرو جهان باید دارای ماده کافی که بتواند تمامی جهات را غیر شفاف [۱۹] کند باشد زیرا که میکرو موج زمینه در تمام جهاتی که ما مینگریم یکسان است. بعلاوه این عدم شفافیت باید در جائی که بسیار بسیار از ما دور است اتفاق افتاده باشد چرا که ما میتوانیم کهکشانها و کوازارها [۲۰] ( اجسام شبه ستاره ای که منابع قدرتمندی برای ارسال امواج رادیوئی و یا دیگر اشکال انرژی میباشند که بسیاری از آنها بطرف قرمز طیف نور جابجا میشوند که نشان میدهد آنها چندین هزار میلیون سال نوری با ما فاصله دارند) را از مسافت بسیار دور ببینیم. بنابر این، باید مقدار زیادی ماده در دوردستها وجود داشته باشد. بزرگترین تیرگی در نوارگسترده موجی برای یک چگالی معین مربوط به هیدروژن یونیزه است (خط تیره بجا مانده در نوار موجی بدین معنی است که نور در مسیر خود ازمیان عنصرمشخصی عبور کرده است. در اینجا بدین معنی است که نور در مسیر خود از مقادیر متنابهی هیدروژن عبور نموده است). و در نتیجه اینکه اگر ماده کافی برای غیر شفاف کردن جهان وجود داشته باشد، پس ماده کافی برای تمرکز بروی مخروط گذشته هم موجود خواهد بود. آنگاه میشود که برهان پن روز و من را بکار گرفت تا نشان داد زمان بایستی که آغازی داشته باشد.

تمرکز درمخروط گذشته ما دلالت بر این دارد که زمان باید دارای نقطه شروعی باشد، در صورتی که تئوری نسبیت عام صحیح باشد. اما آیا میتوان پرسید که نسبیت عام صحیح است. این تئوری بطور مشخص با تمام آزمایشات مشاهداتی که تا بحال به عمل درآمده مطابقت داشته است. اما مع الوصف این آزمایشات این تئوری را فقط درمورد فواصل بسیار زیاد آزموده اند. ما میدانیم که نسبیت عام در فواصل بسیار کوچک کاملا صحیح نیست، زیرا که یک تئوری کلاسیک میباشد. بدین معنی که اصل عدم قطعیت مکانیک کوانتوم [۲۱] را در برنمیگیرد. این اصل میگوید که (در یک لحظه ) نمیتوان هم مکان یک ذره و هم سرعت آنرا بدقت اندازه گرفت : هرچه بیشتر مکان رابا دقت اندازه بگیریم، در مورد سرعت با بی دقتی مواجه خواهیم شد و برعکس. بنابر این، برای درک مرحله ای با چگالی بسیاربالا، نیاز به تئوری کوانتومی جاذبه [۲۲] داریم که نسبیت عام را با اصل عدم قطعیت [۲۳] در هم بیامیزد.

بسیاری امیدوار بودند که تاثیرات کوانتوم بنوعی مشکل نقطه انفصال چگالی بینهایت را از بین برده و اجازه دهند تا جهان به عقب بسوی فاز پیشین انقباضی بازگردد. این بیشتر شبیه ایده قبلی به هم برخورد نکردن کهکشانها است، اما جهش به عقب در چگالی بسیار بزرگتری رخ داده است. از اینرو من فکر نمیکنم که چنین چیزی اتفاق افتاده باشد، یعنی که تاثیرات کوانتوم نقطه انفصال را از میان نمیبرد و اجازه نمیدهد که زمان تا بینهایت به عقب برگردد. اما بنظر میرسد که تاثیرات کوانتوم میتواند اغلب موارد اعتراض بر انگیز نقاط انفصال در نسبیت عام کلاسیک را از میان بردارد. پس تئوری کلاسیک کسی را کمک نمیکند تا بتواند محاسبه کند که چه چیزی از نقطه انفصال بیرون می آید زیرا که تمام قوانین فیزیک در آن نقطه شکسته میشوند. که این میتواند اینگونه معنی شود که علم نتوانسته پیش بینی کند که جهان چگونه آغاز گردیده، پس به جای آن باید به عاملی ورای جهان توسل جست. شاید بهمین دلیل است که بسیاری از رهبران مذهبی حاضر شده اند تا انفجار بزرگ و فرضیه نقطه انفصال را بپذیرند.

بنظر میرسد که تئوری کوانتوم ازدید دیگری میتواند پیش بینی کند که جهان چگونه آغاز شده است. تئوری کوانتوم ایده جدیدی را معرفی میکند: زمان مجازی [۲۴]. زمان مجازی و یا فرضی ممکن است شبیه علم تخیلی [۲۵] بنظر برسد. ولی بهر حال یک مفهوم علمی واقعی است. میتوان آن را اینگونه ترسیم کرد به شکلی که زمان معمولی، همان زمان واقعی، را به عنوان خط افقی فرض کنیم. در طرف چپ گذشته و در طرف راست آینده قرار دارد. اما نوع دیگری از زمان در جهت عمودی قرار دارد که به آن زمان مجازی میگوییم چرا که از نوعی نیست که ما بطور طبیعی تجربه کرده ایم . زمان واقعی از این منظر واقعی است که ما آن را واقعی مینامیم.

سه جهت در فضا بعلاوه یک جهت زمان مجازی که فضا – زمان اقلیدسی نامیده میشود را بوجود می آورد. فکرنمیکنم که کسی بتواند یک منحنی فضائی چهار بعدی را تصویر کند. اما تجسم یک سطح دو بعدی مثل یک زین اسب یا سطح یک توپ فوتبال خیلی سخت نخواهد بود.

من وجیمز هارتل از دانشگاه کالیفرنیا، سنتا باربارا، پیشنهاد دادیم که فضا و زمان مجازی هر دو در حقیقت در امتداد متناهی اند ولی حد ومرزی ندارند. این شبیه سطح کره زمین است ولی با دو بعد بیشتر. سطح کره زمین در امتدادش محدود است ولی هیچ مرزو لبه ای ندارد چرا که من تمام دنیا (کره زمین) را گشته ام ولی هرگز از روی آن نیافتاده ام. (عکس شماره 3 سمت چپ)

اگر واقعا فضا و زمان مجازی مثل سطح زمین باشد، هیچ نقطه انفصالی در جهت زمان مجازی وجود نداشته که باعث شود در آنجا قوانین فیزیک از کار بیافتند. و مرزی هم برای زمان مجازی و فضا- زمان وجود نداشته، دقیقا همانطور که برای سطح کره زمین چنین حد و مرزی وجود ندارد. فقدان حد و مرز بدین معنی است که قوانین فیزیک وضعیت جهان را در زمان مجازی بطور منحصر بفردی تعیین کرده است. لیکن اگرکسی حالت و وضعیت جهان را در زمان مجازی بداند، میتواند وضعیت جهان را در زمان واقعی حساب کند. هنوز انتظارمیرود که نوعی ازنقطه انفصال ِ انفجار بزرگ در زمان واقعی وجود داشته باشد. بنابر این، زمان واقعی هنوز آغازی دارد. اما کسی مجبور نیست تا از چیزی خارج از جهان درخواست کند تا چگونگی آغازآن را تعیین نماید. به جای آن، این که چگونه جهان از انفجار بزرگ شروع شده است از طریق وضعیت جهان در زمان مجازی تعیین می گردد. در نتیجه، جهان یک سیستم کاملا مستقل و خود کفا [۲۶] بوده و همانطور که ما مشاهده میکنیم، توسط هیچ چیزی که ورای آن باشد معین نشده است.

شرط بدون مرز[۲۷]، بیانی است که قوانین فیزیکی همه جا آن را حفظ کرده اند. روشن است که ما دوست داریم به آن یقین داشته باشیم، ولی آن یک فرضیه است. از طریق مقایسه وضعیت پیش بینی شده در مورد جهان با مشاهدات از وضعیت آن به شکلی که در واقعیت وجود دارد،میتوان این بیان را آزمود. اگر مشاهدات با پیش بینی های فرضیه بی مرزی مطابقت نکند، ما ناچاریم که نتیجه بگیریم که این فرضیه غلط بوده و بنابر این چیزی ماورای جهان است که در آن نظمی میدمد تا آن به پیش رود. البته حتی اگر مشاهدات با پیش بینی ها در توافق افتد، ثابت نمیکند که پیشنهاد بی مرزی درست باشد و لیکن اعتماد به آن افزایش می یابد. بویژه چون بنظر نمیرسد که پیشنهاد طبیعی دیگری برای وضعیت کوانتوم جهان وجود داشته باشد.

طرح بدون مرز پیش بینی می کند که جهان در یک نقطه واحد مثل قطب شمال کره زمین آغاز شده است ولی آن یک نقطه انفصال مثل انفجار بزرگ نبوده است.تنها نقطه ای معمولی از فضا – زمان بوده همانند قطب شمال که نقطه ای معمولی از کره زمین است، البته این را به من گفته اند وخودم من آنجا نبوده ام.

بر اساس طرح بدون مرز، جهان از یک نقطه واحد آغاز شده و بطور ملائمی گسترش یافته است. همینطورکه جهان گسترش می یافته، از میدان جاذبه ای [۲۸] انرژی قرض میگرفته است تا بتواند ماده بوجود آورد. و همانطور که هر اقتصاددانی می تواند پیش بینی کند، نتیجه هر قرض گرفتن، تورم [۲۹] است. جهان با نرخ دائما فزاینده ای ( انرژی) قرض گرفته و منبسط میشد. خوشبختانه، الزامی نیست که بدهی انرژی جاذبه ای تا پیش از پایان جهان وصول شود.

سرانجام، دوره تورم بپایان رسیده و جهان به مرحله ای از رشد و یا گسترش متعادلی وارد شد. ولی بهر ترتیب، تورم اثر خود را بر چهان به جا گذاشت. جهان بطور تقریبا کاملی هموار شده بود اما با مختصر بی نظمی. این بی نظمی ها خیلی کم بوده، فقط یک قسمت ازصد هزار، که برای سالها مردم بیهوده در جستجو آنها بودند. لیکن در سال ۱۹۹۲ ماهواره کاوشگرزمینه کیهانی بنام کوبی [۳۰] این بی نظمی ها را درپرتو میکروموج زمینه کشف کرد که لحظه ای تاریخی بود، چنانکه ما مبدا جهان در گذشته را دیدیم. فرم نوسان ها [۳۱] در میکروموج زمینه قویا با پیش بینی های طرح بدون مرز مطابقت می کرد.

این بی نظمی های ناچیزدر جهان باعث شده بود تا جاهائی کمتر از مناطق دیگر گسترش یافته وعاقبت ازگسترش یافتن متوقف شدند. آنها در خود فروریخته و ستارگان و کهکشانها را شکل دادند. در نتیجه فرضیه بدون مرز میتواند تمامی ساختار متنوع وقدرتمند دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم را توضیح دهد.

طرح بدون مرز چه چیزی را برای آینده جهان پیش بینی میکند؟ چون این فرضیه لازم میداند که جهان درفضا متناهی است وهمچنین درزمان مجازی هم متناهی باشد، پس نتیجه می گیرد که جهان عاقبت دوباره در هم فرو خواهد ریخت. بهر صورت، از هم پاشیدن آن در زمانی بسیارطولانی نخواهد بود، یعنی نه خیلی طولانی تر از ۱۵ میلیارد سال که پیش از این گسترش یافته است. بنابر این، شما قبل از اینکه پایان جهان نزدیک شود، وقت خواهید داشت تا سهام قرضه دولتی خودتان را بفروشید.اما این که بعد دقیقا بروی چه چیزی سرمایه گذاری کنید، من نمیدانم.

در ابتدا، من فکر میکردم که درهم فروریختن (جهان) معکوس زمانی گسترش آن بوده است. این بدین معنا بود که پیکان زمان به طرف دیگر در جهت فاز انقباضی باشد. هر چه که جهان کوچکتر میشد، مردم جوانتر می شدند. تا سرانجام به زهدان برگشته و ناپدید میگشتند.

بهرتقدیر، همینطور که این راه حلها نشان میدهند، من حالا فکر میکنم که اشتباه می کردم. فروپاشی (جهان) معکوس زمان گسترش و انبساط آن نیست. گسترش دریک فاز تورمی شروع شده، اما فروپاشی بطور کلی در یک فاز ضد تورمی پایان نخواهد پذیرفت. بعلاوه، حرکتهای کوچک از چگالی یکنواخت تا فاز انقباضی به رشد خود ادامه می دهد. جهان همانطور که کوچکترمیشود، بیشتر و بیشتر متلاطم و نامنظم خواهد شد و آشفتگی افزایش خواهد یافت. و معنایش این است که پیکان زمان معکوس نخواهد شد. مردم همچنان پیرتر میشوند، حتی بعد از اینکه جهان شروع به منقبض شدن کند. بنابر این، خوب نیست منتظرشوید تا جهان دوباره در هم فروریزد تا به جوانی تان برگردید. تا آنموقع، بهرحال فقط کمی از آن دوران گذشته است.

نتیجه این سخنرانی این است که جهان همیشه وجود نداشته است. بلکه جهان وخود زمان آغازی در انفجار بزرگ در حدود ۱۵ میلیارد سال پیش داشته اند. شروع زمان واقعی در یک نقطه انفصال، جائی که قوانین فیزیک از کاربازمی مانند، بوده است. درصورتی که شرط بدون مرزدر مورد جهان تایید گردد، به هرطریقی که جهان شروع شده باشد، بازآن توسط قوانین فیزیک تعیین شده است. حالت بدون مرز میگوید که فضا – زمان در امتداد خود در جهت زمان مجازی متناهی است ولی هیچ لبه و مرزی ندارد. پیش بینی های طرح بدون مرزبنظر میرسد که با مشاهدات مطابقت داشته باشند. فرضیه بدون مرز همچنین پیش بینی میکند که جهان سرانجام دوباره در هم فروخواهد ریخت. اما فاز انقباضی معکوس پیکان زمان فاز انبساطی جهان را نخواهد داشت. و بنابر این، ما همچنان پیر خواهیم شد و به جوانی مان باز نخواهیم گشت زیرا که زمان در حال بازگشت به عقب نیست. فکر میکنم که بهتر است که اینجا صحبت هایم را تمام کنم.